ایستگاه مرکزی قطار اوترختUtrecht هلند - گیل آوایی



ایستگاه مرکزی قطار اوترختUtrecht هلند
گیل آوایی
24اگوست  2015/  2شهریور1394
روزهای گرمی را پشت سر گذاشته ام. امروز  هم بهتر از روزهای پیشین نیست. تنهایی ام بهم خورده است.  خسته شده ام. می خواهم به تنهایی ام برگردم اما نمی شود نه اینکه نمی شود بلکه نمی توانم. دل کندن از همدلی ها و مهربانیهایی که با من قسمت شده است، بیشتر از آن وسوسه ام می دارد که بخواهم به تنهایی ام فکر کنم. فکرِ به تنهایی را کناری می نهم. محلش نمی گذارم. تنهایی را آویزان می کنم به همان حسِ غربتی که دیگر حتی غربتش نمی توان گفت. آن هم وقتی که می بینی یارانت در دیار، غریب تر از تُوی در دیارِ غربتند. این  حرفها را کنار می گذارم. نمی خواهم به غربت فکر کنم. از فکر کردن به آن هم خسته شده ام. حسِ آشکار و نهان آن را هم در حاشیه حسهای خوب می گذارم. آن همه زیر سبیلی رد کردن را تن داده ام این هم رویش! به کجای این زمانه و روزگارِ بی همه چیز برمی خورد!. وقتی روزگار می گویم یا می نویسم یاد آن شاه بیت عماد جان خراسانی می افتم که گفته است: بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار، فکری به حال خویش کن این روزگار نیست!
به هر حال هر جور باشد یا بشود، چند روزی خوش به حالانه هوار زده ام. دید و بازدیدها و گشتها تمام شده اند. تا جایی که می توانستم جاهایی را به گشت و گذار گذرانده ام. نشانش دادم. دوستم را می گویم. دوستی که مهمانم شده است و این روزها را با من قسمت کرده است. وقت رفتن رسیده است. خودش می گوید باید برود. بی قرار است. مثل همه ما که از چاردیواریِ خلوت خود پا بیرون می گذاریم سر و کله اش پیدا می شود و رها نمی کند تا چانه اش را ببندی. این بار هم برنامه چنین بود که چند روزی با من باشد و جاهایی از هلند را بگردد. گشت و گذارها  هم تمام شده است.
صبحانه خورده آمادۀ رفتن به ایستگاه قطار شده ایم. راه می افتیم. طولِ راه هم گاه به گفتنِ با هم است و گاه نگاه من به بزرگراه و نگاه او به مناظر اطراف بزرگراه که حس می کنم نگاهش به بیرون اما فکرش به هزار راه رفته است.
به شهر اوترخت می رسیم. مسیرهای رسیدن به ایستگاه مرکزی قطار را آنقدر تغییر داده یا بسته یا فرعی و اصلی کرده اند که دیگر دستگاه راهیابِ من هم قاطی می کند از اینکه به کدام مسیر باید راهنمایی ام کند. به فرمانهای اینجا بپیچ آنجا بپیچ مستقیم برویِ آن گوش نمی دهم. آخرش هم خاموشش می کنم. خودم می شوم راهیاب خودم. رخش به فرمان من بهتر می راند تا بی اراده رفتن با راهیاب! هر چه هست شانسکی به یک خیابان می رسیم که چسبیده به ایستگاه مرکزی قطار است.
پارکینگی را می بینم. به داخلش می روم. از دستگاه خودکارِ پارکینگ، با فشاردادنِ یک دکمه، برگۀ  ورود به پارکینگ را برمی گیرم. دیرکِ ابوالهولیِ پارکینگ، بالا می رود. دربِ کشویی پارکینگ باز می شود. وارد پارکینگ می شوم. در کمال ناباوری ام، چندان شلوغ نیست. اولین جای نزدیک به درب ورودی را می گیرم و رخش ام را پارک می کنم. پیاده می شوم. آن طرف ماشینم می روم. ( این " آن طرفِ ماشین" شاهکارِ ماجرایی  است که همین روز درگیرش می شوم.)
به هر حال راه می افتیم. از دو نفر می پرسم  که از اینجا می شود به ایستگاه مرکزی قطار رفت؟ پس از چند بار "من من کردن" می گویند می شود. باید بروم بالا و بطرف ایستگاه  بروم! به سمت خروجی پارکینگ می رویم. سوار  آسانسور می شویم. به طبقۀ اول که ایستگاه قطار و فروشگاهها قرار دارند و صد البته کارهای ساخت و ساز در جریان است،  می رویم. چند لحظه ای نمی گذرد که تابلوی ایستگاه مرکزی قطار را می بینیم. داخل ایستگاه می شویم. مقابل ما تابلوی دیگری با یک سالن اداری است که روی آن نوشته شده: خدمات فروش بلیط داخلی و بین المللی.
برای اطمینان، از اتاقکی که برای اطلاعات دادن در میانۀ سالن بزرگ ایستگاه گذاشته اند می پرسم بلیط قطار  را باید از آن خدمات فروش بلیط بگیرم. درست است!؟ مردِ خوشرویی که داخل اتاقک است با تکان دادن سر تایید می کند و با انگشت راهنمایی ام می کند به  آنجا بروم. به خدمات فروش بلیط می رویم. پشتِ پیشخوان درازی که از این سرِ سالن تا آن سر سالن کشیده است، رنان فروشنده نشسته و مشغول ارائۀ خدمات به مشتریانند. دو بانوی دیگر پشت دو سکوی میز مانند ایستاده اند که یکی شان انگار مسئول آنجاست. از او می پرسم می توانم از شما بلیط قطار بگیرم؟ می گوید اگر پولش را با کارت بانکی یعنی غیرنقدی پرداخت کنی، می شود! دست به کارت می شوم! مقصد را می گویم و کارت را به دستگاه کوچک جادوییِ دیجیتالی! فرو می کنم. شماره شناسه را می زنم. کارِ پرداخت  انجام می شود. بلیط صادر می شود که یک جور کارت را می ماند. کاغذی هم تایپ شده اطلاعات مربوط به ساعت حرکت قطار و سکوی سوار شدن و غیره هم با بلیط است.
بلیط را گرفته راه می افتیم تا سکوی شماره پانزده را پیدا کنیم.
پیش از سکوی شماره پانزده، قرار شد  توالت را پیدا کنیم! این کار را هم می کنیم!. چند عکس هم می گیریم. ساعت حرکت رسیده است. به سکوی پانزده می رویم. قطاری خاکستری رنگ و خیلی هم آئرودینامیک از راه می رسد. دو دقیقه طول نمی کشد که مسافرم سوار می شود. داخل واگن، کنار پنجرۀ رو به سکوی شماره پانزده می نشیند. از دو سوی شیشۀ تیرۀ قطار به یکدیگر نگاه می کنیم. هر دو  منتظر حرکتِ قطاریم. سرانجام قطار حرکت می کند. می رود. سکوی پانزده ناگهان چنان خلوت و بی صدا می شود که سکوتش اندوه عجیبی دارد. کمی این پا آن پا می کنم. دست به جیب می برم  تا کلید ماشینم را در بیاورم. کلید نیست. جیبها را می گردم. پول خردها و دسته کلید خانه و کیف و خلاصه هر سوراخ سمبه ای را می گردم. نه! از کلیدِ  رخشِ من خبری نیست که نیست. فکر کردم کلید رخش را به مسافرم داده ام. به او زنگ می زنم. می گوید نه. نگران است. امام نگرانی اش مشلکی را حل نمی کند. گیج می شوم. وا می مانم. کلید ماشین را چه کرده ام!؟ دسته کلید خانه را از جیبم در می آورم به خواهر مادرِ کلید بدو بیراه می گویم. راه می افتم. با این فکر که ممکن است جایی انداخته باشم به هر جایی که رفته بودیم سر می زنم. حتی از رفتگر ایستگاه قطار می پرسم. از همان اتاقکِ اطلاعات می پرسم جایی هست که چیزهای گم شده را تحویل دهند؟ راهنمایی ام می کند به همان سالن خدمات فروش بلیط بروم. به آنجا می روم. از همان بانویی که مسئول آنجا می نمود، می پرسم کسی کلید گم شده به شما تحویل نداده است؟ در کامپیوترش جستجو می کند. گم شده های ثبت شده همه از شهرهای دیگر بویژه آمستردام هستند. از کلید من در اوترخت خبری نیست. اظهار تاسفی می کند از اینکه نمی تواند کمکم کند. از او خداحافظی می کنم. همانطور که گیج و منگ راه می روم به فکر راه چاره هستم. هرچه فکر می کنم راهی کم هزینه پیدا کنم، نمی شود! ناگهان یادم می آید که اصلا جایی که ماشینم را پارک کرده ام نمی دانم کجاست!!!! اسم خیابان را مسافرم روی کف دستم نوشته بود.
پارکینگ خیابان استیشن استراتParking  Stationstraat.
از چند نفر می پرسم. هیچکدام نمی دانند. چشمم به مرد جوانی می افتد که به نردۀ کنار دیوارِ شیشه
ای تکیه داده است. از او می پرسم می گوید به طبقه پایین بروم. برای رفتن به طبقه پایین ایستگاه قطار  راه می افتم اما هیچ جایی برای پایین رفتن نیست مگر اینکه به انتهای سالن بروم و از پله به خیابانی که کنار ایستگاه است، برسم  اما آن خیابانی که من در پارکینگ آن پارک کرده ام، نیست. از جوانکی می پرسم. او اصلا نمی گذارد دهان بازکنم. می گوید " من اصلا چنین جایی نه شنیده نه می دانم."
می فهمم که چیزی فکرش را مشغول داشته که قادر نیست حتی به پرسشم فکر کند یا پاسخی انسانی تر بدهد. از او دور می شوم. دو پلیس را می بینم. گوشه ای نرسیده به پله های خروج از ایستگاه قطار ایستاده اند. یکی شان مردِ برو بازو داری ست، یکی  شان هم بانویی جوان است. به سمت آنها می روم. نرسیده به آنها دستانم را مانند عابدان هندی برابر سینه ام می گیرم و می گویم شما می توانید فرشتگان امروزم باشید. هر دو نفر می خندند. پلیسِ مرد می گوید ما برای کمک به مردم اینجاییم. مشکل شما چه هست؟
می گویم خبر بد اینکه کلید ماشینم را گم کردم و خبر بدتر اینکه جایی که ماشینم را پارک کرده ام نمی دانم! پلیس زن با حالتی که آرامشم دهد سوالهایی می کند. اینکه ماشینم چه هست از کجا وارد ایستگاه شدم و در میان پرسشهای او پلیس مرد می گوید. خیابان "استیشن استرات" در آن سمت است. باید پارکینگ هم در همان سمت باشد. کمی نگاه می کند. می گوید اصلا خودمان با تو می آییم نشانت می دهیم.
با هم راه می افتیم. میان دوپلیس پا به پای آنها می روم. رهگذران نگاهمان می کنند. با پلیس می گویم وُ می خندم. گاهی بانوی پلیس و گاهی همکارش، لبخندی می زنند و چیز تازه ای می پرسند. در نگاه مردم یک جور شگفتی می بینم اینکه چه خلاقکار یا چه می دانم چنان کاره ای هستم! که اینطور شاد با پلیس می گویم و می خندم و می روم و دستبندی هم به دستانم نیست!
بانوی پلیس به پلیس مرکزی خبر می دهد که یک نفر گم شده و یک خارجی هم کلید ماشینش را گم کرده و جایی که ماشینش را پارک کرده را نمی تواند پیدا کند. و می گوید که اول به این خارجی کمک می کنند تا مشکلش حل شود سپس سراغ آن آدم گم شده می روند.
میانۀ حرف زدنش لبخند زنان نگاهش کردم. می خواهم بگویم بخدا هلندی هستم! اما دیدم خارجی بودن هم خودش در این لحظه یک امتیاز است! خوب گاه خواسته یا ناخواسته می بینی دچار فرصت طلبی می شوی! اصلن نمی شود کاری کرد! حالا فرصت طلبی ام در اینجا این است که آن حسِ ناخوشایند خارجی بودن و کمک خواستن را به شهروندِ اینجا بودن و طلبکارانه کمک خواستن ترجیح داده ام. یعنی اصلا چه فرق می کرد خارجی یا داخلی!!! هم جایی را که "رخش ام" را پارک کرده ام، نمی توانم پیدا کنم و هم کلید ماشینم را گم کرده ام!!! خوب اگر این شاهکار نیست پس چه هست!؟
در میان دو پلیس می روم. به بیرون ایستگاه می رسیم. خیابان، آشنا نیست. به حساب گیجی ام می
گذارم اینکه در این حال پریشانی، ممکن است اشتباه کنم و حواسم نباشد. بانوی پلیس یک پارکینگ را نشانم می دهد اینکه برایم آشنا می آید یا نه! گیج تر جواب می دهم. کارتِ پارکینگم در دست پلیس مرد است. او می گوید شماره هشت آن طرف است. باید به  آن طرف و به آن خیابان برویم. می گویم "آن"، برای اینکه اسمهایی که می گوید برایم مشخص نیست. سرانجام به خیابان "استیشن استرات" می رسیم. پارکینگ جانِ آشنا را می بینم. به بانوی پلیس می گویم این همان پارکینگ است که ماشینم را پارک کرده ام. نگاهم می کند. انگار که به حواس جمعی و هوش من شک کرده باشد، لبخند می زند.
کارت عضویتم در شرکت " مربوطه"( ANWB ) که برای خرابی ماشین یا تصادفات و گیر افتادن بین راه و.... است به پلیس مرد می دهم. پلیس  زن به آنجا زنگ می زند. پلیس مرد به قسمت اداری پارکینگ می رود تا چند و چون جابجایی ماشین را و هزینه های چنین و چنانش را صحبت کند.
لحظه ای نمی  گذرد که بانوی پلیس می گوید آن شرکت مربوطه فقط برای باز کردن درِ ماشین کمک می کند بقیه اش را باید خودم انجام دهم. چندین گزینه را با من برسی می کند یکی اش اینکه ماشینم را بارِ ماشین دیگر کنند به محل مسکونی ام ببرند. می گوید هزینه اش ممکن است زیاد باشد. می گویم خوب آن شرکت مربوط که کاری نمی کند!، ماشینم هم نمی شود که اینجا بماند و.. در همین  وقت پلیس مرد خواست چیزی بپرسد، بانوی پلیس با شرکتی که برای خدماتِ جابجایی ماشنیهایی از نوع ماشین قفل شدۀ من! است، حرف می زند. پلیس مرد می پرسد وقتی ماشین راقفل کردم از کجا رد شده به کجا رفته اینکه این مسیرها را با هم بگردیم. خم می شود. روی زمین زانو می زند. زیر ماشینم را نگاه می کند. بلند می شود. با هم بطرف آسانسوری که با آن، بالا رفته بودم، می رویم. همه جا را نگاه می کند. به ماشین بر می گردیم. بانوی پلیس کارتهایم را به من می دهد. می گوید که باید در بیرون پارکینگ منتظر باشم. هر سه نفر کنار ماشینم  از سمت درِ راننده به جلوی ماشین می رویم. همچنانکه در موردِ وقتی برای بردن ماشینم می آیند چه کنم چه نکنم حرف می زنیم، به سمت دیگر ماشینم می رسیم. ناگهان پلیس مرد دست می برد بطرف درِ ماشینم و کلید را که داخل قفل آن در، جا گذاشته بودم و در را بسته اما کلید را برنداشته بودم، به دست می گیرد و خنده و شادمانی ای که براستی وا می مانم از آن که با شوق می گوید: این هم کلید! اینجاست! کلید اینجاست....
هر دو نفرشان می خندند. چنان خنده ای که انگار دنیا را به آنها داده اند. بانوی پلیس می گوید: بفرما مشکل حل شد!
شرم و خجالت و هر آنچه در این معنا که بگویی در من است. نگاهشان می کنم خیلی هم شرمگینانه و  صد البته سپاسگزارانه!
و با همان سبک عابدان هندی دست در برابر سینه گره کرده از آنها هم سپاسگزاری می کنم و هم پوزشخواهی!
پلیس مرد برای خداحافظی دست دراز می کند. دستش را بگرمی می فشارم. رو به بانوی پلیس می کنم. به رسم این سامانیهایم، در آغوشش می گیرم.
با هم خداحافظی می کنیم. آنها می روند. از من دور می شوند. لحظه ای توان هیچ حرکتی  را در خود نمی بینم. حیران از آنچه گذشت،  به دو پلیس که با هر گام از من دورتر می شوند، خیره نگاه می کنم.
سرانجام به خودم می آیم. به شاهکاری که کرده ام، پوزخند می زنم. چطور کلید را روی درِ ماشین جا گذاشته ام!؟ با گفتن اینکه " خوب پیش می آید!" توجیه می کنم. خودم را تبرئه می کنم. چه گریزِ خودگول زنی!؟ همه اشتباه می کنند اما برخی اشتباه ها را همه حق ندارند مرتکب شوند! ولی وقتی پیش می آید چه باید کرد!؟
ایستاده ام. ماتِ مات. بخودم می گویم حیرانی، مشکلی را حل نمی کند. رسمِ همۀ زمانهاست که آدمِ تنها، تنها جنازه ای ست که روی دست خودش است و خودش خودش را باید تشییع کند! صندلی وسطی برایش نیست!
سراغ رخش جان می روم. کلید را برمی دارم. درِ ماشین را باز می کنم. ماشین را روشن می کنم. فکرم
به هزار راهست. تمرکز ندارم. ناگاه بخود می آیم که باید پول پارکینگ را پرداخت کنم تا بتوانم از پارکینگ بیرون بروم. بخودم می گویم حالا که گندش را در آورده ام این هم رویش!!!! بگذار شاهکار کرده باشم. خروجی را می گیرم. به در خروجی پارکینگ می رسم. می بینم دستگاه مخصوص پرداخت کنار دیوار نرسیده به در خروجی ست. می فهمم  که این پارکینگ برخلاف پارکینگهای معمول، هنگام خروج کنار در خروجی در حالیکه راه خروج را گرفته ای پرداخت می کنی! و اینقدر شاهکار کرده ام که انگار به همه چیزم شک می کنم!
با این همه دیگر برایم فرق نمی کند! که چه کجا یا چطور باشد. برای هر شاهکار دیگری آمادگی دارم!. در حالیکه ماشین روشن را در مسیر خروج طوری که راه بسته است، وا می گذارم و به طرف دستگاه پرداخت می روم. می بینم دستگاه، پول نقد قبول نمی کند. باید با کارت بانکی پرداخت شود. این کار را هم می کنم. پول پارکینگ را می پردازم. از پارکینگ بیرون می روم. هنوز چند  متر دور نشده می بینم که اصلا نمی توانم روی پیدا کردن راه و اینکه از کدام خیابان بروم تمرکز کنم. دستگاه راهیاب را روشن می کنم و نشانی خانه ام را می دهم! رخشِ من دل به راهیاب داده مرا می برد! پیپ را بار می کنم.  سی دیِ موسیقی را راه می اندازم. پیپِ بار شده را می گیرانم. چنان پُکی می زنم که دودِ قطارهای دیزلی هم به گردش نمی رسد!
سر و کلۀ تنهایی آرام آرام پیدایش می شود و از حاشیۀ آن همه که بر من رفته است، به متنِ هزار اندیشه ام می نشیند. نمی دانم چرا دل به دلم نیست!

همین!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر