داستان: خوشا آینه که به گریه ام نمی خندد - گیل آوایی



خوشا آینه که به گریه ام نمی خندد[1]
داستان
سه شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲- ۱۴ مه ۲۰۱۳
-     وقتی کسی نیست برایش فرق کند که باشی یا نباشی، چه فرق می کند که در یک ازدحامِ هورا کشانِ "به به چه چه" کنِ الکی باشی یا در سنگینیِ یک دنیا تنهایی روی کولت!؟
ماری بود که با خودش خلوتکنانه داشت خیال می بافت:
-    خودت هستی و دنیای خودت که بیگانگی ها را مرور می کنی. به هیچ آه وُ واخِ جماعتِ هورا کن هم برنمی خورد که هستی، نیستی، نفس می کشی یا مرده ای. آن هم در هیاهوی گفتنِ حرفهای صد من یک غاز، از فلسفه تا اقتصاد، از فرهنگ تا سیاست، از آسمان تا ریسمان؛ از دهان کسانی که خودشان هم جمعبندی ای از آن ندارند. یا از نادانیِ از آنچه می گویند یا دانسته ادا در می آورند. اصلا هم معلوم نیست راه به کجا می برند و برای چه این همه حرارت و جدل هست، خوش و بشهای کیلویی و خوشرویی های خوشمُشربانۀ از روی نُرمهای متداول که بایسته های اجتماعی شده! و این همه به کجای نیاز روح و روانت می خورد که زلالیِ یک نگاه بی غش را له له می زنی. تازه وقتی هم که نباشی، کسی هرچه از تو بگوید و هوار بزند به کجای تو بر می خورد که نیستی و نمی بینی و نمی دانی و اصلا حسش نمی کنی که چه به چه است. یک بیلاخ در زنده بودنت به هزار هورای دسته گلشان می ارزد اگر نثارت کرده باشند یا بکنند. همین چیزهاست که یک وقت به خودت می آیی، انگشتی نثار همه شان کرده ای و به هرچه که در خودت و از خودت است خو کرده ای و به هزار خیالت تن داده ای با این تفاوت که با آن ازدحامِ هوراکشان، تنها تر بوده ای تا در حریم خودت و تنهایی تنهایت. هواری می شوی. دادت در تو چنان واخوان می شود که می خواهی گوش دنیا را کر کنی به اعتراضی که این همه بیگانگی به طرح آشنایی نقش زده است.
پوزخندی می زند. بخود می گوید:
- مالیخولیا یعنی همین. خُل شدن یعنی همین. بیچاره! چه داری آسمان ریسمان می بافی!؟
حواسش نیست. فکر می کند. سر می جنباند. دست به کارش است بی آنکه بداند چه می کند. فکرش، همه جا هست مگر کاری که می کند.
- واسه چی طلبکاری!
- طلبکار نیستم! طوری که می خوام نیست. طوری که نمی خوام هست!  همینه که صدام در میاد. حق دارم یا نه!؟
- چطور می خوای باشه؟
- هر کی خودش باشه. ادا در نیارند. چیزی که نیستند، نشون ندند. زلال و بی غش بودن، سادگی، سادگی چیزی یه که باهاش راحتم .چیزی یه که خودمم. چیزی یه که....
- خوب همه اینطور که نیستند هرکی هرجور دلش می خواد است! به تو چه!؟
- شاید. همینه. همین خودخواهی. هنوز هم یک جور دیگه گرفتارشم. دیروز یه جورِ دیگه بود،  امروز یه جور دیگه اس. شکلش عوض شده، من عوض نشدم!. مشکل خودمم! خودِ خودِ من!
با خودش بحث می کند . با خودش جدل دارد. با خودش به هزار باره برخورد می کند. خودِ خودش است که او را به چالش می کشاند. مثل سایه ای که ول کنش هم نیست. مثل اینکه در برابر آینۀ هماره ای همه جا باشد. تصویری از خودش در برابرش. پای همیشۀ جدلهایش، محاکمه هایش، حکمهای بیرحمانه اش.
عمری گذشته بود و او هنوز در چم وُ خم دو گانگی ای دست و پا می زد. از ناخودِ خویش به خودِ خویش  می رسید. خودگمشده ای که هر کاری کرده بود در آن نگنجیده بود. گذشتِ زمان چونان آواری بر سرش، واقعیتش را رو کرده بود که آنی که کوشیده بود باشد، قالبش نبود. اما او نخواسته بود باور کند. همیشه هم همین کله شقی تنها قربانی ای که گرفته بود،  خود او بود. کله شقی برای بودن چیزی که برایش ساخته نشده بود، از او چیزی که بود، گرفته بود و بر چینهای صورتش افزوده بود. وقتی که به چهره اش در آینه خیره می نگریست، تنها آهی بود که بر آنچه گذشته بود نثار می کرد و شانه بالا می انداخت. مثل قمار بازی که همه چیز باخته، سر از قمار برداشته باشد. از اوجِ داغِ شاخ وُ شانه کشیدن وُ رقیب تاراندن تا فروکشِ تب وُ تابی که هیچ سنخیتی با واقعیتی که سیال و هرچه که باشد، جریان داشت. چونان سنگیِ سنگی که مثل موم شکل می گرفت به هر شکلی که می توانستی و می خواستی.
آخرین تیرِ ترکش، همان وقت رها شد. در فراری که باید جایی بی نشان از آنجایی که برآمده بود. آنجایی که به آن وصل بود. پیوند داشت و کنده بود از آنجا اما در ناگزیریِ بی اراده ای آمده بود همانجا در همان وقتی که  رفته بود و دیر رسیده بود. دیر. وقتی همه چیز مرده بود. همه چیز رنگِ مرگ داشت. همه چیز پایان بود. همه چیز آخر بود. یک نگاه. یک بیداریِ حتی به یک چشم بر هم زدن، آخر را می دید بی آغاز. آغازی نبود. از اول هم نبود. پایان، نقطۀ آغاز بود. از همان آغاز پایان بود که داشت گامهای سنگینش را برمی داشت. یک لحظه. یک لحظه همه چیز پایان بود. پایان، بی هیچ فرصتی که یک گامِ دیگر هم اگر می شد، فرصت نمی داد که می شد به تاخیرش انداخت.
در یک لحظه همه چیز از حرکت ایستاده بود. همه جا چنان ساکت وُ صامت شده بود که فضای خفه کننده ای مثل یک کوه سنگینی می کرد. اتاق در سایه روشن نوری که با کنار کشیده شدنِ هر از گاهیِ پرده، به داخل می تابید؛ خاموشیِ یک زندگی تب و تاب را فریاد می کرد.
تختخوابِ همیشه مرتب وُ تمیز، چنان وارفته دهن کجی می کرد که آدم از نگاهِ به آن غمش می
گرفت. پای تخت، دمپاییِ نیمه پاره ای روی هم، منتظر پای هر روزه بود تکانی بخورد. طاقچۀ بالای تخت، کتاب نیمه بازی را که نصفش بیرون از آن می زد، طوری که فکر می کردی هر لحظه ممکن بود بیافتد، اخم کرده حسرتِ دستی داشت که این همه سال سانتمتر به سانتیمتر نزدیک شده بود تا وقتی که گرد از آن می گرفت و چیز برآن می گذاشت یا بر می داشت. همین کتاب! همین کتاب چندبار برداشته شده بود و باز به آن برگردانده شده بود!؟، حالا یک جهان سکوت بارش شده بود.
درِ اتاق نه باز نه بسته بود. یک نوارِ نیمه روشن از بالا تا پایینِ آن، فضای اتاق را به تاریکی راهرو پیوند می داد. راهرو در سکوت اتاق خمیازه می کشید.
قابهای عکس، عکسهای هریک به نمادی وُ یادی وُ یادگاری، که در جای جای دیوار کز کرده گویی به تماشا بودند، بر دیوارها مثل سنگِ قبرها ردیف شده بی نام و تاریخ، چهره ها را وا می نمایاندند. برخی دود گرفته وُ کهنه وُ قیافه های آفتاب سوخته ای که آب به سر و صورت زده وُ مو آب وُ شانه کرده، شق وُ رق ایستاده بودند،  برخی با خنده هایی که انگار قند در دلشان آب شده بود. در میانِ آنها، تنها نمادِ جاریِ مهربانی وُ زندگیِ در خانه، بر تخت، خامُشانۀ همۀ اندوهباری را برخود کشیده بود. در یکی از همین عکسها در آغوشِ هم او، چهرۀ آشنای خود را می دید در لباس نو، تر و تمیز، کنجکاویِ از یک دنیا بی خبر را به چشمهای به تماشا می فروخت و شیطنت نگاهش را در نگاه ماتِ کنونی اش، پوزخند می زد.
این همه در قابهای آویزان شده، یک دیوار زمینۀ پشت را به قابهایی که فراموشی و حتی بی معنایی وُ بی نام وُ نشانی را آغاز کرده بودند، شکلک می داد یا شاید دیوار بود که این همه را نگه می داشت. دیوار! دیوار! مرز. مرز. ایستایی و ماندن و سر کوفتن اگر آن سو هوس ات می شد.
در ژرفای مرگبارِ سکوت، طوری که در اقیانوسی فرورفته باشد، ناباورانه به تختخواب نزدیک شد. دست دراز کرد و پس کشید. نگاهش مات وُ بی رمق روی تخت بر چهره ای دوخته شده بود که هیاهوی همۀ زندگی را در همین خانۀ ماتم زده، جاری می کرد. هر روز با او به شب می رسید و باز آفتابخیزِ دیگری جان می گرفت. زندگی بود. زندگی اوبود یا او زندگی. نمی شد تمیز داد. این بی آن، یا آن بی این، بی معنا بود یا می نمود.  زندگی در هر نفسش جان می گرفت و در پیکر خانه می دوید. هر گوشۀ خانه به اشارۀ یک انگشت او بند بود. حالا دراز دراز روی تخت پایانش را هوار می کرد. پایانی که با همان خشت اولِ همین خانه بدستان خود او آغاز شده بود. دوشادوشِ آن که پیشتر واداده بود. همان که عرق ریزانش گویی به بارانهای بی امان می مانست به گاه کوهی جابجا کردن که زندگی بچرخد و معنا دهد. رفته بود و چاوشانۀ کاروانِ در گذر را بی واخوان کرده بود.  پایانی که همه اش آغاز بنظر می آمد. کجای این جاری را می توانست جز آغاز بیاندیشد!؟ هر نفس آغاز بود. هر جان کندنی آغاز بود. هر حرف وُ هوار وُ چاوشانۀ ی همارۀ این چاردیواری، آغاز بود. آغازی که انگیزۀ این همه به هر دری زدن بود، کجایش مجال اندیشۀ به پایان می داد که بتواند حتی یک گام به آن وقعی بنهد.
پایان بود.  پایانی که حتی یک لحظه هم به آن اندیشه نمی کرد. اصلا چرا می اندیشید وقتی آن همه برای اندیشیدن جان می گرفت! سکوت وُ سکون، سنگین و سنگین تر می شد.  پنجره کز کرده، ریشخند پردۀ واخورده را وا می داد. شیشۀ ماتِ از گرد و خاک، اندوهِ یک عمر تنهایی را فریاد می کرد. گویی سالاسال کسی دستی بر آن نکشیده بود. پردۀ خاک خورده اش به سنگینی ی سنگی، جنبش سایه واری داشت. آن سوی پنجره، خاکستریِ آسمانی دهن کجی می کرد که گویی از همه جای جهان به آنجا رمانده شده بود.
چشم از تخت بر نمی داشت. چطور باور کند وقتی همۀ زندگی در آنجا به سکوتِ هزار فریادِ درونش، خاموشی تلمبارشده وا می گیراند. بی اختیار دست از بلاتکلیفی به در آمد و ملافۀ وارفته را بر رویش کشید. چهره در زیر ملافه خودنمایی می کرد. مو وُ دماغ وُ گونه وُ لب وُ چانه، همه وُ همه، چهرۀ پایان را بر پایان خود می نمایاند.
نگاهش کرد. تصویرهای دیروز، دیروزهای دیروز تا همینجایی که بود، یکی از پی دیگری در نگاهش می گذشتند به خرامانِ شاخ و برگ درختی که نسیمِ هزار خیالش می وزاند. دیر آمده بود. دیر آمدنی که چونان نابجایی گریزش بود. گریزی که سالهای تا اینجای کنار آمدن با خود، به درازا کشیده بود. شوق دگرگون کردن، گریزش داده بود و وا گشتِ بی اراده ای، گریز دوباره اش شده بود. این بار از همانی که  چشم به راهش آه به بی شماری شمرده بود اما چطور به اینجا آمده بود!؟. چرا آمده بود!؟ از پی آن همه که رفته بود و گریزی به همراه آورده بود. چرا چونان واگشتِ نافی که بند آن را به همین جا بسته بودند، آمده بود! قرارِ گریزش این نبود که باز همینجایی باشد یا بیاید که آمده بود. آمدنی که مثل پایانش چون وُ چرا نداشت. مگر پایان را با آغاز حرفی بود که اینکش باشد. آمده بود. کشانده شده بود. آورده شده بود. اما هیچکس و هیچ نیرویی نبود جز خودش که خودش را در همین جا یافت وقتی بخود آمد، آمده بود. چونان سرِ طنابی که به نقطۀ سرِ دیگرش پیوندی داشته بود که هیچ گاه به آن نیاندیشیده بود. همان نقطه، همان پیوند، همان واگشتِ ناگزیر؛ آورده بودش. کاری اش نمی شد کرد. یعنی هرجای جهان که باشی باز به همان جایی که راه رفتنت آموختند، باز می گردی. هیچ جای جهان همان خاکی نمی شود که افتادی و بلند شدی و چنان شدی که همۀ خاک را فخر فروختی که هستی. تصویرهای زندگی ی رفته که آغاز همین پایان بود. پایانی که خودت با خودت می کشی بی آنکه دانسته باشی یا حتی خواسته باشی بدانی با خودت کشیدی و می کشی اگر هنوز نرسیدی به همین تخت و ملافه و یک دنیا خاموشی و سکوت و ایستایی تا دستی دیگر اگر باشد و بخت تو هم یار که بیاید و بر چهره ات بکشد. چطور می توانست تصویرها را یک به یک ببیند و حالا در پشت همین ملافه که دستش بی اختیار آن را کشانده بود تا آنجایی که از زیر آن مو و دماغ و دهان و چانه و گونه ها وا نمایانده شود. آه اگر زیر آن می بودم کدام دستی می رسید تا بر چهره من پرده کشد اصلا چه آه وُ واخ وُ هیاهویی! وقتی که ریق رحمت سرکشیدی چه فرق می کند چه بر چهره ات باشد یا نباشد، بکشد یا نکشد. پایان با همه ابهتش هوار می شود که شروعش کرده بودی و کشانده بودی تا همینجایی که ملافه ای به رخ تو بکشد.
مگر همین دیروز نبود مثل تیری که از تفنگ در رفته باشد از همین خانه، از همین چهره که چنان خاموش و ساکن و صامت دراز دراز روی تخت افتاده بود، گریخته بود با حس آتشینی که همۀ جانش را تَف داده بود:
-         آه راحت شدم!؟
همین دیروز نبود که عطای همین خانه، همین دشت، همین خاک و همین آب را به لقایش بخشیده بود و وا داده بودش؛ جوری که دنیای گرفته شده از خودش را می رفت باز ستاند. گریخت. رفت. رفتنی که تیر غیب هم به او نمی رسید.
چشمانِ کارِن در نگاهش سبز شد. کارِنِ روزهایی که یادش انداخته بود چقدر سنگ صبورِ همه است و خود، سنگِ صبوری را له له می زد. همه برایش می گفتند اما به هزار باره وا می پرسید که خود به که بگوید. نگاه کارن، نگاهِ همراهیِ روزهای تکرار. پای همیشگی روزهای از تب وُ تاب افتادنش. یار روزهایی که دیگر لنگر انداخته بود. روزهایی که تنگِ خود را با خود وا کرده بود و گویی پایانش را انتظار می کشید یا شاید پایانش بود که سراغش را به هر نفسی می گرفت. چند وقت بود! به آن فکر نمی کرد.
وقتی به چرخۀ بی تغییرِ روز به شب، شب به روز می افتی، تمام شده ای. به آخر رسیده ای، پایانت همانجاست اما باز یک چیزی ترا می کشاند. می برد. می چرخاند در همین چرخه روز از پی روز و شب از پی شب. هنوز یک چیزی ترا بیرون از خواست و اراده و حتی حواست، وصلت می کند به سیالِ جاری ای که در آنی.
آن روزها هم کلاف سردر گم خودش را می کاوید شاید سرنخی بیابد از یک جایی، یک نشانی که گم کرده بود یا گم شده بود شاید. آن روزها هم که هیچ چیزی حتی به راستی نداشت یا نمی یافت که بچسبد به آن، رشته ای از خودش می کشاندش. با خود هر از گاهی هوار می شد بی آنکه بداند.
دم به ساعت کیف کوچکی از جیبش در می آورد، نگاهی حسرتبار می کرد. آه می کشید. آن را می بست و در جیبش می گذاشت. این کار مدتها بود که ادامه داشت. کمتر حرف می زد. مهربان بود. خوب گوش می کرد. سنگ صبور همه بود، کسی نبود که مشکلش را با او درمیان نگذاشته باشد. همۀ همکارانش او را می شناختند. هیچ کس با او مشکلی نداشت. آن روز هم وقتِ استراحتشان بود که روی همان نیمکت کنار همان میز از پنجره، بیرون را نگاه دوانده بود. فنجان قهوه در دست، معلوم نبود که فکر می کرد یا خودش را وا داده بود.
کارِن، همکارِ همیشه با او، آمد و مثل هر روز کنارش نشست. دستی به موهایش کشید. دامنش را مرتب کرد. پاهایش را کشیده نفس تازه کرد.  گفت:
-         ماری اگه تو خسته نشدی این پنجره از تو خسته شده! چقدر همینجا از همین پنجره به همین منظره نگاه می کنی!؟
سر برگرداند. مثل همیشه نگاه مهربانی کرد و هیچ نگفت. کارن دوباره گفت:
-     میدونی چند وقته تو لاکِ تو رفتم!؟ تا حالا یک بار هم نشده حتی جاتو عوض کنی. چیزی بگی، بخندی. چقدر فکر می کنی!؟ این همه ما برات درد دل می کنیم ولی یک بار نشده تو یه مشکلت رو واسه ما بگی. این جوری.....
باز نگاه کنجکاو و متعجبی به او کرد و لبخند زد ولی چیزی نگفت. کارن ادامه داد:
-     این جوری آدم حس می کنه خودتو تافتۀ جدا بافته میدونی. یک جوری که انگار ما آدم نیستیم. خوب ما بیشتر وقتمون رو با همیم. اینقدر که ما با همیم با خونواده مون نیستیم! درست میگم!؟ ما دلمون میخواد واسه مون حرف بزنی. از خودت بگی. دیگه آدم شک می کنه تو عقلت سرجاشه!
خنده بلندی کرد. همه، نگاهِ متعجبی به او کردند. به آرامی گفت:
-         این چه حرفیه می زنی! خرابتر از اونم که فکرشو بکنی. از آب وُ آتش گذشته ام عزیز جون! چی میگی!؟
آرام دست تو جیبش کرد. کیف کوچکش را در آورد. پشت جلدِ کیفش، لای پوشش پلاستیکی وُ چند تا کارت، عکسی نشانش داد. گفت:
-         همۀ چیزی یه که از من مونده. نه دارمش! نه میدونم اصلا کجاست!
همینطور که عکس را نشانش می داد، یادش آمد آخرین باری که با هم بودند وقتی بود که خوابانده بود تو گوشش و او هم کیف مدرسه اش را برداشته بود وُ رفته بود، دیگر خبری از او نشده بود. پوزخندی به خود زد و سر تکان داد.
-         حقم بود!
-         چی حقت بود؟
-         دیگه از دستم به تنگ اومده بود. تا کی میتونست منو تحمل کنه!
-         کی؟
همینطور که کیف را بطرفش تکان می داد، به عکس اشاره کرد.
-     هیچی حالیم نبود انگار. همه چیزو واسه خودم می دیدم. مست میومدم خونه، درب و داغون! یه شب نبود که منو از رو توالت بلند نکنه ببره اتاق خواب رو تخت بندازه. هر شب کارم شده بود. تازه هر شب که خونه میومدم. طلبکار هم بودم. انگاری تنها جاییکه آدم میخواد ابهتشو نشون بده، اینکه کی اینجا همه کاره است. خونۀ خود آدمه و بچه اش. وقت و بی وقت میومدم. یه بار می دیدی سپیدی زده، مست و آشفته، کشان کشان وارد خونه می شدم. وقتی صدای استفراغمو می شنید، پیداش می شد. از نگاهش لجم می گرفت یعنی نه از نگاه او. چشمانش اینقدر قشنگ و معصوم بود که نگو. از حقارت خودم لجم می گرفت. نمی خواستم باشم. نمی خواستم اونجور نگام کنه. خوب چی میتونستم بکنم. مادر بودم من. مادر. بچۀ من که حق نداشت منو با تحقیر نگاه کنه. شاید هم تحقیرم نمی کرد! من اینجور حس می کردم. چه حس مسخره ای! چه حس خودخواهانه ای!. بچه از زندگیش خسته شده بود،  مگه یه بچه چقدر تحمل داره! همۀ دوستاشو می دید یه جوری زندگی آرومی داشتند اما خودش اسیر من شده بود یعنی من اسیر اون شده بودم شاید. هر دو اسیر هم شده بودیم. اون جایی نداشت بره من چیزی نداشتم بهش آویزون بشم. زندگی کنم. چطور من نمی دیدم!؟ هر شب، هر روز، هر وقت هیچ جا که نبود برم، خود بخود راه خونه می گرفتم. فقط همون، جلو چشمم بود. منو می کشید. مثل مغناطیس منوبخودش می کشید. مثل یک نقطه ای که قرارم بود. معنی ام بود. بودنم بود. منو سرپا نگه می داشت. می دونی! آدم همیشه یه چیزی واسه موندن، واسه زندگی کردن میخواد. یه چیزی که اونو به این زندگی وصل می کنه. نگهش میداره. امید وُ این حرفها نیست. در نا امیدی محض هم می بینی کوهی رو جابجا می کنی. جان می کنی. این در آن در می زنی. چرخۀ زندگی رو یا می چرخونی یا چرخونده می شی. راه ادامه داره و تو هم از آن می گذری. حالا رهوار یا کشان کشان اما می روی! اصلا منظورم این چیزهای افسانه ای و کلیشه های پندآموزانه نیست. حالم بهم می خوره از فلسفه بافیهای بره خر کن. بیزارم از این نمادهای کلیشه ای. اصلا باورم این چیزا نیست. همۀ اینی که همین لحظه الان دارم با تو حرف میزنم اینه که مثل چیزی هست مانند یک نقطۀ وصله، یک چیزی که می بینیش، لمسش می کنی، حسش می کنی، سرش داد میزنی، فریاد می کنی، طلبکار میشی، مسئولیت داری، می کشیش با خودت، می کشونه با خودش. چیزی که زنده است، ترو می بینه به تو وصله؛ میدونی مثل این که......
آهی کشید. ماری سیگار دیگری گیراند. نگاهش به کیفش بود. عکس را کج وُ راست می کرد. نوری که بر روی عکس می تابید، سایه می انداخت. گاه قسمتی روشن و گاه قسمتی محو می شد. با انگشتِ نشانه اش، روی عکس جوری که نوازشش کند، کشید.
-     میدونی اولین کاری که کردم خونه رو فروختم. میخواستم توشهر بزرگ زندگی کنم. می خواستم رستورانای بزرگ برم. دیسکوهای شلوغ و جاهایی که مهمونیهای مجلل و رقص و موسیقی داشته باشن. خوش بگذرونم. زندگی کنم. میدونی!؟ زندگی! وقتی هم که به شهر اومدم همۀ چیزی که داشتم نمیتونستم  با هاش یه خونه بخرم. یه آپارتمان اجاره کردم. باید مدرسه ای واسه اش پیدا می کردم. کار سختی نبود. اولین شبی که بار رفتم. با جیمز آشنا شدم. همون شب مشکل مدرسه حل شد. آخه شوهر خواهرش مدیر مدرسه ای بود که نزدیکی محله مون بود. دیسی رو خیلی راحت ثبت نامش کردم. اون هم خوشحال بود که مدرسه ای واسه اش پیدا کرده بودم، می تونست به درسش برسه. مشکل وقتی شروع شد که هر چی پول مونده بود، خرج کرده بودم. خونه پر شده بود از کفش وُ لباس وُ تا دلت بخواد لوازم آرایش!. پولی نمونده بود. یواش یواش هرچی طلا و جواهر داشتم، به ثمن بخس، فروختم. از اون به بعد کارم شده بود بَدَل خریدن. کسی هم نمی فهمید بدلند یعنی شاید می دونستند ولی بخودشون نمی آوردند یا شاید اصلا واسه شون مهم نبود. همه کس بودم الا خودم. من خودم نبودم. گم شده بودم. خودم رو گم کرده بودم. اصلا هم دلم واسه خودم تنگ نمی شد. نمی خواستم پیداش کنم. چیزی که دوست داشتم باشم، چیزی که می خواستم باشم، خودم رو در می آوردم. کسی چی می دونست. شبی که جیمز منو وقتی از اُپِرا برمی گشتیم، دید؛ باورش نمی شد. خشکش زده بود. من هم وقتی متوجهش شدم که دیگه تو بغل مارتین بودم یه جوری که دیگه هیچ راه فراری نداشتم. چی میتونستم بگم!. آخه من که با جیمز قول وُ قراری نداشتم! از فردای همون روز جیمز رو دیگه مثل اول ندیدم. عوض شده بود. بیگانه شده بود. جیمزی که دیده بودم، رفته بود. بیگانه ای که بی هیچ علتی خوش نداشته باشیش، شده بود. شاید من آن بیگانۀ ناخوشایند شده بودم. خودم رو نمی دیدم. اونو می دیدم. یا شاید برعکس خودم رو می دیدم نه هیچ کسِ دیگه رو. جیمز هم فرق نمی کرد برام. نمی دونم چی به چی!، هر چی بود این بود که واسه من مهم نبود اینکه جیمز باشه یا نباشه. جیمز واسه من فقط یه وسیله بود که مشکلی از من رو حل کنه. دلش خوش بود که منو داره تور می کنه. بیچاره جیمز! حیف شد. مرد خوبی بود.
نگاهش  به عکس بود، خیالش رمیده بود. به تب وُ تابِ روزهایی رفته بود که سراسیمه وُ سرکش، می رفت تا دق و دلی اش را خالی کند. حس می کرد پرنده تیزپروازی ست که بال و پرش را بسته بودند. زمین گیرش کرده بودند. هرچه داشت بنظرش نمی آمد. هرچه نداشت، می دید. چنان غرق ناداشته هایش بود که زمان و مکانش را نمی فهمید. حس نمی کرد. آزادی اسیرانه ای را گرفتار بود. اسارتی که خود در خود آفریده بود، بی آنکه بداند یا خواسته باشد. هرچه بود، ناخواسته بود! هر چه نبود، خواسته بود!، همین حس وُ خیال بود که می گیراندش. گاه و بی گاه. چنان که گاهی گُر می گرفت!، جوری که بخواهد هست وُ نیست را به آتش بکشد و گاه چنان رام و آرام که هر نفس را به هزار شوق می بلعید.
چشمش به نگاهِ بیرون بود. پاره ابری را پی گرفته بود که لوَندانه، مست، بر بالِ نسیم به هم آغوشی آسمان می رفت. بخودش بارها فریاد زده بود. هوار زده بود که  همین کله شقی! همین خودخواهی! همین یکدندگی! همین توَهُمِ خودخواهانه بود که امانم نداده بود در یابم چه می کنم، چه دارم، از چه می گریزم. رافایل نفسش به من بند بود. ولی وقتی کله شق باشی و همه چیز هم ترا به چالش بکشاند یک تنه به جنگشان می روی. به چند و چونش هم فکر نمی کنی که چه پیش بیاید. یک وقت بخودت می آیی، می بینی هرچه این وسط به میدان آورده شده هیچ نیست مگر خودت! همۀ خودت! این خودت بودی که تاوان کله شقی متوهمانه ات را پرداخته ای. کسی چه می داند که در تو چه می گذشته! به کسی هم فکر نمی کرده ای که بخواهی به آن بها داده باشی! هر چه بود خودت بودی و هر آنچه که در تو می گذشت. چیزی که دیوارِ تو بود با جهان دور و برت. هیچ نمی دیدی مگر آنچه که درون خودت داشتی. مثلِ این جوری بود که انگار وا می روی از این حال و هوا. این جهانی، این زمانی، می شوی و در می یابی زمان و مکانی که در آنی. مثل گرسنگی و خوردن لقمه ای یا دنبال لقمه گشتنت! مثل اینکه شاشت می گیرد و همه چیزت می شود اینکه خودت را خلاص کنی. این جور وقتها هم هیچ چیز این جهانی تر و این زمانی تر از همین ملموسها نیست که بیدارت می کنند بی آنکه بدانی یا بخواهی حتی فکر کنی از آنچه در درون تو می گذرد و بیرونت، ترا هشدار می دهد. این جوری هم یک جور پارادوکسی زنده بودن آدم است. پارادوکس! بله. پارادوکس. بهترین اسمی که می توانم رویش بگذارم پارادوکس است. من یک پارادوکس به تمام معنا را گرفتار بودم یعنی گرفتار که نه بلکه خودِ پارادوکس بودم.  آن روز هم که در آغوشش همه چیزش را داشتم، خوش خوشانم بود و این جهانی، این زمانی بودم. این زمانی ای که چیزی مثل یک همه چیز را برای لحظه ای محو می کند و همۀ چیزی می شود که فکر و حس و جان و جهانت را درخودش خلاصه می کند. چیزی که مثل یک حادثه، مثل یک نقشِ برجسته بر پیکر زندگی ات می شود. یادت نمی رود. حک می شود به ذهن و روح و فکرت. گُر می گیری و هرچه بادا باد می گذری تا اینکه بعد وقت تاوان دادنش بخودت می آیی که چه شد و چه کردی. با رافائل هم همینطور شد. یک لحظه، یک دم، یک از خود بی خود شدن، یک لحظۀ گُر گرفتن و آتش به پا کردن. وقتی که شد آنچه خود را در آن وا داده بودم، چالشها مانده بود یک دنیا کله شقی که مثل همیشه ایستادن و تاوان دادنِ هر چه که پیش آید. یادگاری که از همۀ رافایل مانده بود، اندوخته همه سالهامان بود و دیسی که با من می رفت تا ناکجا آباد خیالهایم بکشانمش و بگریزانمش.
-         جیمز چیکار کرد وقتی ترو با مارتین دید؟
کارن طوری که  کنجکاو شده باشد تا بداند چه شده بود، پرسید.
ماری که انگار از خواب بیدار شده باشد، گفت:
-         ها!؟
کارن گفت:
-         جمیز!
ماری، انگار بخود آمده باشد، گفت:
-     ها! آره. جیمز. هیچی! چی میتونست بکنه. یکه خورده بود. دیگه هیچ وقت اونی نبود که همیشه منو می دید. دیواری کشیده بود که نه خودش میتونست از پسش بربیاد نه من. یعنی واسه من مهم نبود. اصلا هم اهمیت نمی دادم. ولی همیشه یه حسرتی تو چشاش بود.
کارن سیگار را تمام کرده بود. زیر سیگاری پر بود از ته سیگار. کارن، دستش را گرفت. با مهربانی نوازشش کرد. گفت:
-         بقیه بمونه وقت نهار! باید بریم کار! کار! کار!
بلند شدند. لیوانِ یکبار مصرف در دستانش، هنوز کج و راست می شد. حواسش نبود. کارن، دستی به شانه اش زد و گفت:
-         قهوه ات یادت رفت تمومش کنی! بندازش دور دیگه دیر شده!
ماری گفت:
-     همیشه دیره. هیچوقت سرِ وقت نیست. تا حالا یه بار هم نشد که قهوه رو داغ خورده باشم تا می جنبم می بینم اینقدر سرد شده که مثل آب میشه خوردش.
همچنانکه پوزخندی به لب داشت، بطرف سطل زباله رفت. سطل زبالۀ بزرگی که در گوشۀ سالن غذاخوری، کنار دستگاه اتوماتیکِ قهوه ساز، خودنمایی می کرد و کیسۀ پلاستیکی بزرگی، چترِدهانۀ افشانش را از دُورِ دهانۀ سطل مانند دامنۀ وارونۀ بامی آویز، گسترانده بود. با وازدگی ای لیوان را در آن انداخت. وقت برگشتنِ به کارن، لبخند مهربانش، آرامش دلنشینی به او داد. با هم به ساختمان اصلی کارشان، برگشتند. کارن هنوز چند گام از او دور نشده بود که پرسید:
-         راستی ماری، نگفتی دقیقا از کدوم شهر هستی. اصلا از کدوم منطقه!؟
-     چه فرق میکنه از کجام! یه جایی از همین خاکم. همین هوام. همین آسمونم. همین آسمون که شب و روز زیرش می چرخیم و چرخانده میشیم! از هر کجایی که بگی میتونم باشم. هرجای این جهانی که آدمی یه جوری دست به گریبان همین نفس کشیدنهای مثل من و تویه.
کارن جا خورده بود ولی وقتش نبود چیزی بگوید. با خودش فکر می کرد. لحظه ای حق می داد به اینکه واقعا هم چه فرق می کند که از کجا باشد.  داشت فلسفه می بافت اینکه هر کسی از هرجاکه باشد به یک جایی از زمین وصل است و زیر همین آسمان نفس می کشد. با این همه با خودش کلنجار می رفت چیزی در ته ذهنش بی پاسخ بود. حسی می گیراندش. حسی که همان یک جای وصل بودن، آدمی را از هر جای دیگری جدا می کند. جایی که انگار ریشه کرده ای. جایی که از همۀ جاها متفاوت است. شانه بالا انداخت و بخود گفت:
-         هر کسی هرجور که میخواد حق داره به هر جا یا هیچ جا وصل باشه.
پوزخندی زد و گفت:
-          یه دنیا هم فلسفه ببافی، اونجایی که آدم وصله، یه چیز دیگه اس!
گریز خیال بود و کاویدن آنچه رفته بود. آن روز هم همین طور شده بود. مثل هر روزِ خیال پردادن و شمردنِ رفته هایش، وقتی بخودش آمده بود که یک روز کاری به آخررسیده بود اما اصلن حس نکرده بود که  چگونه گذشته بود. هنوز چند قدم از محل کارش دور نشده بود که کارن به او رسید و گفت:
-         شب، کاری نداری؟
-         نه
-         جایی نمیری؟
-         نه
-         شام با هم باشیم؟
-         باشه ولی کجا؟
-         سه تا میگم یکیشو انتخاب کن: رستوران ایتالیایی- چینی-  یونانی
-         خیلی وضعت خوبه انگار!
-         نه بابا خسته ام همه اش خونه. بجای مریض شدن و خرج روانکاو کردن! خودمون رو مدیتیت[2] می کنیم! بهتر نیست!
-         چرا! خیلی هم خوب وقتیه. باشه بریم. ساعت چند؟ کجا؟
-         ساعت  شش و نیم رستوران سان جورجیو باش. میتونی؟
-         آره. پس می بینمت.
وقتی به رستوران رسیده بود که کارن از پشت شیشه به او دست تکان می داد. با رسیدن ماری،
بلافاصله گارسون به میز آنها آمد و فهرست غذاها را به هر یک از آنها داد و رفت. داشتند فهرست غذاها را می خواندند که گارسون دوباره آمد و خوشرویانه پرسید:
-         چه میل دارید؟
کارن دو گیلاس شراب سرخ سفارش داد اما هنوز حرفش تمام نشده بود که ماری گفت:
-         من شراب سفید سرد میخوام. لطفا یکی سرخ یکی هم سفید.
گارسون یاداشت کرد. کارن برای هردونفر اسپاگتی و سالاد سفارش داد. گارسون تعظیم مودبانه ای کرد و رفت. کارن گفت:
-         چی شده!؟ باز که تو فکری ماری!
خشکش زده بود. وا مانده بود. بهم ریخته بود. خیره چنان به سرسرای رستوران زل زده بود که انگار سنگ شده باشد. سنگِ سنگ. تردید نداشت. با روبرت رئیس شرکتی که خودش در آن کار می کرد وارد رستوران شده بود. خودش بود. راه رفتنش، خندیدنش، موهایش. ترکیبی از جوانی اش داشت. از روزهای سرکش و گریز و همه چیز بهم ریختن. روزهای بی قراری و وا دادن و وانهادن همه چیز. خودش بود. نگاهش. قامتش. چه بزرگ شده بود. لحظه ای نگذشته بود که پشت سرشان رافائل دست در دست زنی که همسرش می نمود، وارد شد. رافائل بود. چه پیر شده بود. بارانیِ همسرش را گرفت. او را بطرف میزی می برد که دیسی با رافایل جا گرفته بودند. قیافه ها را در آینه خاطراتش مرور کرد. رافائل با دیسی. چقدر بهم رفته بودند اما دیسی ترکیبی از دو نفر داشت. خودش در خرامان رفتن و خندیدن و گفتنش با همسرش. اما چیزی فرق می کرد. رام و آرام نمودنش. چه آرامشی در حرکات  او بود. رافائل چونان کشتی پهلو گرفته، سنگین و متین و مگو، بقرار و موقر می نمود. جا خورده بود. رنگش پریده بود. دستانش شروع به لرزیدن کرد. اشک امانش نمی داد. مثل باران از ابر چشمانش می بارید و از دامنۀ گونه هایش سرریز می شد. سراسیمه بلند شد. کارن جا خورده بود. فهمید که چیزی روی داده است. چیزی که باید خیلی مهم بوده باشد. ترسیده بود. هراسان پرسید:
-         چی شده ماری؟
اما پاسخ نمی داد. با دستپاچگی خودش را جمع و جور کرد. طوری نشست که شناخته نشود. فکر می کرد چطور از رستوران برود. بخودش نهیب می زد.
-         بهترین کاره. در برم. نباید منو ببینند. در برم بهتره.
-         چی شده ماری؟
هیچ پاسخی نمی داد. همه حواسش به این بود چگونه از آنجا در برود. در یک ازدحام ناگهانی، تصمیمش را گرفت. بلند شد و از میان ازدحام تازه وارد شده ها بیرون زد. از رستوران بیرون رفت.  انگار زلزله ای آمده باشد و همۀ او را آوار کرده باشد. بهمش ریخته باشد. همه و هرچه که بود به ناگهان فرو ریخته بود. دیسی اش را دیده بود. رافائل را دیده بود. روبرت رئیس شرکتی که در آن کار می کرد شوهر دیسی بود. دخترش. گم شده اش. انتظار بزرگش. هم او که برای یافتنش به هر دری می زد و هزار خیال بافته بود اگر ببیندش. اگر پیدایش کند. این همه در انتظارش بود حالا دیده بودش اما به هواری کوه آوار می پرسید چرا اینطور!؟ چرا اینجا!؟ چرا......... نمی خواست باور کند. کاش می توانست باور نکند. از رستوران بیرون زد. رفت. مثل سایه ای در  تاریکی شب گم شد. مثل خیالی که آمده باشد و به نیشگونی پریده باشد. در رفته بود. پریده بود. پر کشیده بود. پرواز در میان طوفانی که انگار به جنگش آمده باشد. انگار خواسته باشد در هم بپیچاندش و در هم بشکندش. یا باز طوفانی را که باید در هم شکست برای رسیدن به قرارِ رامِ دیگری حتی اگر لحظه ای. کسی چه می دانست.
کارن به دنبال او از رستوران بیرون آمد. گارسونی صدایش کرد. یادش آمد که صورتحساب را نپرداخته است. با بی میلی صورتحساب را پرداخت اگر چه چیزی نخورده بودند. پس از پرداختن صورتحساب بیرون آمد. هر چه چشم چرخاند، از ماری خبری نبود. سراسیمه راه خانه ماری را گرفت. به خانه اش رسید. در زد. کسی در باز نکرد. به پنجره اتاقش نگریست، تاریک و مرده و ترک شده می نمود. هیچ صدایی از جایی نمی آمد. وا رفته ناگزیر بخانه خودش برگشت. فردا و فرداها را چشم در راه دیدن ماری بود اما کار بی ماری می گذشت. پنجره بی نگاه ماری مثل یک هوار سرش خالی می شد انگار آن نیز نبودِ ماری را شگفتی می شمرد. روز از پی روز می گذشت و از ماری خبری نمی شد. ماری رفته بود. ماری گم شده بود. ماری نبود و نیامد هم.
همه چیز مرده بود. همه چیز رنگ مرگ داشت. همه چیز پایان بود. همه چیز آخر بود. یک نگاه. یک بیداریِ حتی به یک چشم بر هم زدن، آخر را می دید بی آغاز. آغازی نبود. از اول هم نبود. پایان، نقطۀ آغاز بود. از همان آغاز پایان بود که داشت گامهای سنگینش را برمی داشت. یک لحظه. یک لحظه همه چیز پایان بود. پایان، بی هیچ فرصتی که یک گامِ دیگر هم اگر می شد، فرصت نمی داد که می شد به تاخیرش انداخت.
در یک لحظه همه چیز از حرکت ایستاده بود. همه جا چنان ساکت وُ صامت شده بود که فضای خفه کننده ای مثل یک کوه سنگینی می کرد. اتاق در سایه روشن نوری که با کنار کشیده شدنِ هر از گاهیِ پرده، به داخل می تابید؛ خاموشیِ یک زندگی تب و تاب را، فریاد می کرد.

پایان
سه شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲- ۱۴ مه ۲۰۱۳
هلند


[1] عنوان این داستان اقتباسی ست از گفتاوری ای از چارلی چاپلین که می گوید: بهترین دوستم آینه است وقتی من گریه می کنم او نمی خندد.

[2] Meditate تفكر كردن ، انديشه كردن ، قصد كردن ، تدبير كردن ،سربجيب تفكر فرو بردن ، خودآرامش دهی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر