همسر مصنوعی - داستان - گیل آوایی

همسر مصنوعی - داستان
گیل آوایی
اکتبر2011

سایه روشن شب بود در سوسو زدنهای نوری که هر از گاه دزدانه از میانه شبح قیرگون به نگاه او می رسید.  او نیز غرق در افکار آشفته اش بود و می رفت.
خیابانی خلوت و بی رهگذر که از باران ِشب ِپیش، تر وُ تازگی ی شسته وُ رفته ای داشت. خیابانی پیچ در پیچ، بسانِ ماری دراز پیش رویش چنان کشیده شده بود که گویی به درازای پریشانی ی فکر آشتفه اش، تا دورهای بی انتها لمیده است.
پروانه وار از این فکر به آن فکر کشیده می شد چنانکه هوش باخته، وقتی بخودش آمد که دو گزینه بیش نداشت! یا باید گاز می داد وُ می رفت! یا میانه ی ریلهای قطار گیر می کرد.
اما تا بجنبد وُ بخود آید، قطار سر رسیده بود و تنها تصویر غول آسای قطار در نگاهش مانده بود وُ صدای آهِ دردناکش که با صدای گوشخراش کشیده شدن چرخهای قطار بر روی ریلها در آمیخته بود.
همه چیز بسرعتِ چشم بر هم نهادنی گذشته بود.  زنده یا مرده، بودن نبودنِ هماره ی در خود کاویدن که جانِ فکر و خیالش را می گیراند در فاصله ی یک نفس که نمی دانست نفسِ آخرش است یا که باز به تازه کردن آن، آهی خواهد توانست کشیدن! اما آنچه که نباید شده بود و  او دیگر هیچ نفهمید کجای حادثه قسمت شده است.
وقتی چشم باز کرد همه جا سفید و نورانی بود. چهره های مهربان با لبخندی دلنشین در آمد و شد بودند. نگاه یکی از آنان به چشمان بازش افتاد. بسویش آمد.
-         من مرده ام!؟
اولین پرسشی که به زبانش آمد. پرستار سفیدپوش با لبخند مهربانش  پاسخ داد:
-         نه هنوز! خیلی شانس آوردی که نفس می کشی!
-         قطار چه شد!؟
پرستار نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. از صدای خنده ی او، دیگر پرستاران سر رسیدند. از اینکه دیدند بهوش آمده است، خوشحال شدند. پزشک معالج اش را از بلندگوی بخشهای بیمارستان پخش( پیج) کردند.
-         تو به قطار زدی یا قطار به تو!؟
با همان خنده پرسید. منتظر پاسخ نماند و ادامه داد:
-     از تکه های ماشین ات ترا بیرون کشیدند. هیچ جای سالم در بدن تو نیست. همه ی استخوانهایت یا شکسته یا ترک برداشته اند. حالا هم در بخش مراقبتهای ویژه هستی. شرایط ات که بهتر و با ثبات بشود، به بخش عمومی برده می شوی اما فکر اینکه بزودی از بیمارستان خلاص شوی را از خودت دور کن! حالا حالاها مهمان ما هستی.
نگاهی به بالای دیوار روبرو انداخت. تصویرش را روی مونیتوری که بر دیوار نصب بود، دید. همه جایش پوشیده از نوارهای پانسمانهای ویژه و کلفت بود. از چهره اش فقط بینی و دهان و چشمهایش دیده می شد. دستها از دو سو به دو پایه کشیده شده وصل بود و پاهایش نیز.  بسختی توانست سر بگرداند وُ دور وُ برش را ببیند. خستگی و بی رمقی شدیدی حس می کرد. نا نداشت. چشمهایش را بست. ساعتها گذشته بود. نه صدایی می شنید نه توان بازکردن دوباره ی چشمانش را داشت. حالتی بین زمین و آسمان معلق ماندن. وا رفتن. وا ماندن. خواب یا خیال هرچه بود فکرش را می پراند بی دلبخواه.
چه بود! کجا بود!؟ چطور از آنجا سر در آورده بود!؟ چرا اینقدر آشناست!؟ تنها، در شهری بیگانه آشنا. زندگی مرده ی سالهایی که نیامده بود. دورهایی که هنوز برای رسیدن به آن نیز حتی دورخیزی برنداشته بود. سفر به شهری که انگار در آن زاده شده بودبا کوله باری از نسلهای پیش و پس از خود!
شهر ِیک نفره. شهر یک جنسیتی. شهر ِ هرکه سر در لاک خود غرق شدن. شهر دور شده از حس و روح و شوق و مهربانی جمعی. شهر سکوت. شهر سایه ها. شهر زندگی مرده. شهری که در آن انسان یک موجود اجتماعی نیست. شهری که نسلها، اجتماعی بودن ِانسان را باخته است. شهر تنهایی. شهر انسانهای بی آواز. شهر انسانهای بی لبخند. شهر زنده مرده ای که از بام تا شام سایه می شمارد.
شهر جاری بودن ِمردابگونه ای که در خود فرو روی و از هر آه خود شعله کشانی در خود بگیرانی که همه ی هست و نیست ترا هوار کند. شهر مرده ای که قرنهاست روح هستی باخته است. شهر مردگان سایه واری که بی نور افشانی ِ آفتاب و ماهی، فقط سایه اند. هر یک در ازدحام آمد و شد یکدیگر بی آنکه، های و هویی کنند، از کنار هم می گذرند.
شهری که در آن از ازدحام بازار و جار زدنی خبر نیست. شهر با تصویرپردازهای نوری که با افشاندن نورهای رنگارنگ خود، پوسترهای مغازه ها را بر در و دیوار چنان نقش زده اند که گویی سوپرمارکتهای چند طبقه ای اند که مردم شاد و خندان دست در دست زن و فرزند، برای سال نو و کریسمس و جشنهای صلح و پیروزی، خرید می کنند.
اما هیچ مغازه ای نیست. فروشنده ای نیست. از هیچ جار زدن و حراج های پر سر و صدا خبری نیست. پوسترهای با نشانی های اینترنتی، ای-میل، چند و چون خرید و فروش و تحویل را چنان نمایانده اند که گویی بازاری زنده و شاد مشتریانش را به خرید می کشانند. داد و ستد ِ سایه هایی که جار می زنند.
خیابانهای تمیز و بی هیچ پاره کاغذ یا لقمه غذای دور ریخته. همه چیز سرجایش نقشی به تماشا می گذاشت. رگه هایی از سایه های در خود فرو رفته به چشم می آید. شهر سایه های در حرکت. شهر سایه های زنده مرده ای که در تب و تاب بودن و ماندن دست و پا می زنند. شهر عشق ورزی های سایه ای، دور، خیالی. شهری با ساختمانهای قد کشیده تا اوج آسمانی که دیگر خورشیدش هم سایه می نماید. دیوارهای بلند به بلندی جدایی انسان از انسان. شهر دوستی های کلیشه شده. شهر همه چیز در قالب ِ از پیش جا افتاده. شهر پیدای گمی با پنجره های گم شده در روشنای نیمه جان ِ نوری که از چراغ روشن کمسویی، سوسو می زند. در پسِ هر پنجره ای انسانِ سایه واری زندگی مرده می شمارد.
پشت یکی از همین پنجره ها، مارک زندگی می کند. سایه ای از سایه های شهر یک جنسیتی. همسایه های مارک هم مانند او دیوار بلند فاصله ها  را تن داده اند.
هیچ کس از هیچ کس خبر ندارد. هر چه هست از هر اتاق، هر رویدادی یا ضرورتهایی که پیش بیاید، مستقیم به مراکز مربوطه وصل می شوند. از بیمارستان تا پلیس از پلیس تا بخش نیازمندیهایی که برای کمک رسانی به همه چیز و همه جا اشراف دارند. در هر ساختمان گیرنده/فرستنده های فوق حساس جاسازی شده که در تمام لحظات نسبت به همه چیز هوشیارند. تنها برخوردی که نشان از زنده بودن سایه ها دارد، وقتی ست که در گذر هم روبرو شوند که در بهترین شرایط سری تکان دادن و از هوای همان لحظه گفتن است.
در یکی از همین لحظات بی رمقی که ثانیه می شمرد، مارک در حالیکه کنار آلیس اش، دراز کشیده بود، یک ریز حرف می زد. بی انتظار پاسخی. بی انتظار واکنشی. دیگر عادت کرده بود. آلیس در حالیکه دستانش از هم باز شده، چشمانش به سقف اتاق خیره مانده بود، تلفن زنگ زد. مارک هنوز نیم خیز نشده، صدای آلیس در آمد:
-         جواب بده عزیزم
تُنِ صدای  آلیس بگونه ای بود که گویی شادابی و زندگی ِ همه دنیا را با خود داشت. مارک بی آنکه سرش را بسوی آلیس برگرداند یا چیزی بگوید، گوشی تلفن را بر داشت. فدریکو، آشنای سال و ماهش زنگ زده بود. باخود گفت:
-         باز هم این فدریکو یاد نیاکانی اش کرده! چقدر سمج به  همان حال و هوای نیاکانی اش چسبیده! چه حوصله ای دارد این فدریکو!
فدریکو که چهل بهار را پشت سر گذاشته بود، به هر وسیله یا بهانه ای می کوشید از کوچکترینها، بیشترین سرزندگی و شادابی بگیرد. کمترپیش آمده بود که براستی خوش بحالش باشد و برخوردهایی از درون بروز دهد. و گاهان نفسگیرِ هماره، چنان می شد که بدمزگی هایش همه چیز را خراب می کرد. بی آنکه بخواهد، برخوردش فضولی می شد. بی آنکه بخواهد،حال می گرفت. فدریکو دلخوشی عجیبی به جفتهای از جنس دیگر داشت. او برعکس مارک همیشه دنبال جفتهای عربی بود. خوشش می آمد وقتی که جفت عربی اش می رقصید. بیشتر وسوسه اش می کرد. از موسیقی هیچ نمی فهمید، هرچه بود از عشوه های جفت عرب اش چنان اختیار از دست می داد که مارک همیشه وا می ماند از اینکه فدریکو آنهمه جفت عوض کرده و همیشه هم از نوع عرب ش را گرفته است. شگفتی اش بیشتر بود از اینکه او هرچه دارد و ندارد برای تازه کردن جفتش خرج می کند و هنوز هم دنبال جفت دیگری این در وُ آن در می زند.
آخرین بار که دیده بودش، باورش نمی شد  که جفتش را آنچنان در آورده باشد که حتی مارک هم همان لحظه که دیده بود، می خواست سوارش شود.
اما همسایه ی فدریکو که گاه گاهی بیرون می زد، دنبال سرخ پوستها بود. از مردهای سرخ پوست خوشش می آمد. هر کدام را هم که گرفته بود، مثل مایاها در آورده بود با آن شلوارک دو تکه ای چرمی که پشت و جلویش را می پوشاند. بازو بندهای چرمی داشت با موهای پریشان بلند.
مارک محو تماشای چه کنمهای خود بود و جان می کند به هر راهی بزند تا حالی کند و هواری هم، صدای فدریکو او را به خودش آورد:
-         تنهایی؟
پوزخندی زد و جواب داد:
-         من و تنهایی!؟ میدانی که هیچ وقت تنها نیستم!
فدریکو با شوخ طبعی همیشگی اش گفت:
-         آلیس هنوز دلبری می کند یا ...
مارک نگذاشت حرفش تمام شود، با تُنِ صدایی که خیلی جدی می نمایاند، گفت:
-         زبانت را گاز بگیر ! نفسم به آلیس بنده!
فدریکو با همان پوزخندش پاسخ داد:
-         یعنی الان پاهایش هواست! مشغولید!؟
مارک بی حوصله تر جواب داد:
-         برای همین زنگ زدی!؟
فدریکو که از برخورد مارک، توی ذوقش خورده بود، گفت:
-         نه! برای خنده زنگ زدم!
مارک بلافاصله گفت:
-         پس زود بخند تمامش کن!
فدریکو برای اینکه بداند باز مارک چرا بهم ریخته است، گفت:
-         ای بابا! تو هم که باز قافیه باختی!
مارک بی حوصله تر گفت:
-         بدمزگی نکن! بگو چه می خواهی.
فدریکو دُمش را جمع کرد و گفت:
-         بی خیال! بگذار یک وقت دیگر.
بی آنکه منتظر پاسخ مارک بماند، بی خداحافظی تلفن را قطع کرد. مارک لحظه ای به گوشی تلفن در دستانش خیره ماند. رو به آلیس کرد و گفت:
-         می بینی این هم فدریکو! منتظر نماند تا بگویم که می تواند همین ساعت بیاید.
آلیس خنده ی مربوط به چنین برخوردی را بر لبانش راند. سرش تکانی خورد. لحظه ای با نگاه یکنواختش که نشان از بی خیالی ِ "دنیا را آب ببرد، او را خواب می برد"، به او مات زده نگریست و گفت:
-         بیا مارک، بیا عزیزم
با این جمله یک دستش بطرف مارک دراز شد و دست دیگرش میان پاها بروی واژنش بالا پایین شد. مارک نگاهی به او کرد. با حالت وازدگی ای گفت:
-         باید برای خرید فکری بکنم. چیزی برای شام ندارم.
تُنِ صدای آلیس عوض شد. از حالت عشوه گرانه و دلبرانه در آمد و مانند کدبانوی خانه گفت:
-         خوب هرچی میخواهی بخری بگو تا یادت بیاندازم.
مارک که دیگر عادت کرده بود همه چیز را به حافظه آلیس بدهد، شروع کرد به برشمردن چیزهایی که می خواست بخرد.
مارک می گفت و آلیس هم به تایید هر یک پاسخ می داد:
-         اُو کیO.K.
همزمان با گفتن و به حافظه سپرده شدن فهرستی که مارک دانه دانه از اقلام مورد نیازش را بر می شمرد، موسیقی ملایمی هم به گوش می رسید.
آیپادiPod[1] کوچکی با کنترل از فاصله به بخش هدایت آلیس وصل بود. هر از گاهی بتناسب وضعیت یا حال و هوایی که مارک داشت ، موسیقی پخش می کرد. اگر مارک خوشش نمی آمد، می توانست آن را خود خاموش کند یا به آلیس بگوید که در این صورت بطور خودکار خاموش می شد.
همه چیز به مارک بستگی داشت. آلیس از نوع حرف زدن و هیجان یا عصبانیت مارک می فهمید چه کند یا چه بگوید. موسیقی هم اگر مارک انتخاب نمی کرد، همیشه آلیس موسیقی دلخواه داده شده توسط مارک را یکی یکی پخش می کرد.
هر موسیقی را هم برای شرایط مشخصی اختصاص داده بود. موسیقی با دوستان دیگر، موسیقی برای هنگامی که مارک تنها بود. موسیقی لحظاتی که از تن صدای مارک می فهمید به فکر فرو رفته یا افسرده یا شاد است، موسیقی بامدادی، نیمروزی، عصرانه، شبانه را پخش می کرد. اینهمه در سنسورهای گیرنده و آنالیزگرِ آلیس  برنامه ریزی شده بود.
ماه پیش آخرین قسط خرید آلیس را پرداخت کرده بود. در فکر آن بود که همسر تازه ای بخرد. کاتالوگها را هر شب مرور می کرد. هنوز به انتخاب دلخواهش نرسیده بود.
از نژادهای مختلف با کارایی های مختلف به تناسب قیمت و مشخصه هایی که خریدار تعیین می کرد، می شد در کاتالوگها یافت.
اگر خریدار قادر به گزینش نبود، فهرستی از پرسشهای مختلف وجود داشت که خریدار می بایست به آنها پاسخ می داد. پاسخهای خریدار در فاصله چشم برهم زدنی تجزیه و تحلیل می شد و نوع مناسب برای خرید، پیشنهاد می شد. اما مارک از اینکار خوشش نمی آمد. چون همیشه تیپ پیشنهادی خودکار، باب دلش نبود و خوشش نمی آمد.
آلیس را هم خودش انتخاب کرده بود. همه ی چیزهایی که می خواست، در آلیس وجود داشت. اما چند وقتی بود که احساس می کرد از آلیس خسته شده است. برایش آلیس تکراری شده بود. دلش یک جفت تازه می خواست. یک جفتی که حال و هوای دیگری داشته باشد. چیز تازه ای بدهد. حرف تازه ای بزند. بارها پیش آمده بود در حالیکه به آلیس نگاه می کرد، می گفت:
- آلیس تو هم تکراری شدی. چنگی به دل نمی زنی. تو هم باید بروی کنار ساسا، فاری، شرپا، نامیا،
میکا، تاپی.
و آلیس هم با صدای فروشنده ی ماهری که دل از خریدار می برد و هرآنچه قالب می کند، می گفت:
- میخواهی برایت انتخاب کنم؟ فقط بگو چه جورش را دوست داری؟ بنظرم سامانتا برایت خیلی خوب باشه چون....
و مارک با وازدگی می گفت:
- بازاریابی نکن! نخواستم برایم انتخاب کنی. خودم می کنم.
یک بار هم نشده بود که آلیس این را بگوید و او گُر نگیرد از اینکه چنین بخشی را در آلیس گذاشته باشند که برایشان بازاریابی کند تا مشتری شان به جای دیگری نرود.
اما  بخش دنباله ی چنین بازاریابی، خوش به حال مارک می کرد وقتی که آلیس دلبری می کرد تا از دل مارک در آورد. همواره وا می ماند از این دلبرانه ای که امکان هر اعتراض دیگر را از مارک می گرفت. چنان می شد که بلافاصله تسلیم طلبانه، آلیس را بخودش می چسباند و یک دل سیر عشقبازی می کرد.
صدای بوق ممتد با گوشخراشی ی کشیده شدن ِچرخهای قطار بر روی ریلها گویی همه ی آتشِ دنیارا در او به شعله کشاند. پیچ و تابی خورد. صدای کشیده شدن ماشین روی ریلها و پرت شدن از فاصله ی ریلها  تا آن سوی بی انتهایی که انگار تمامی نداشت، مانند صدای چیزی شبیه به صدای انفجار در همه ی جانش پیچید.  
لحظاتی دردناک به گونه ی کابوسی هولناک گرفتار بود. هیچ چیزی و هیچ کسی نمی دید. حس نمی کرد. بیرون از درونش، چه می گذشت، هیچ نمی دانست. نمی فهمید. چشمانی بسته با بدنی تمامن در گچ و پانسمان فرو برده شده، درد امانش نمی داد. چقدر طول کشیده بود، نمی فهمید. هیچ نمی فهمد. درد و کابوس می بردش. آرام آرام از حرکتهای دردناک دور شد. شاید دارویی آرامبخش به جانش دوانده بودند. نمی دانست.
آرام گرفت. طرحی مات از چهره آلیس و آن دلبرانه هایش، در ته ی حافظه ی خواب او  لحظه به لحظه روشن تر و زنده تر جان گرفت. بی آنکه چون و چرایش را بداند یا حس کند، به شهر یک نفره بازگشت.
2
نگاه مارک به چشمِ همیشه بیدار بالای تیرک سر گذر بود اما خیالش به هزار اما وُ اگری می رفت که هیچ چیزِ آدمی به دور از چشمهای همیشه بیدار، نبود. هر کس و هر جنبشی را دم به ساعت اسکن می کرد. ثبت شده ها آنالیز می شد. بایگانی می شد و به تناسب کارکرد و نیاز،  استفاده می شد. 
از هر کس به شماره ای، اسم وُ رسم وُ عکس وُ ریز ِخصوصی ترینهای او را، در آرشیو داشتند. هزار کار خوب اگر می کردی، شهروندی مطیع و سر براه و بی آزاری بودی وُ هیچ کسی برایت تره هم خرد نمی کرد اما اگر یک خطا حتی ناخواسته می کردی، به یک چشم بر هم نهادنی سرت خراب می شدند و بی هیچ گذشتی تاوانش را از تو می گرفتند. همه چیز را هم می پاییدند و خیالت راحت بود که هیچ خطری تهدیدت نمی کند.
آهی کشید و گفت:
- کاش تهدید بود و این چشمِ همیشه بیدار نبود! نمی شود آدم همیشه احساس کند که زیر سایه سنگین چشمانی مراقب، نفس می کشد حتی نفسهایش انگار شماره می شود! مگر می شود زیر ذره بین باشی و زندگی هم بکنی!؟ آدمی از جانش سیر می شود وقتی هیچ چیز به دلخواه تو نیست. هر چیزی را برایت تصمیم می گیرند. این تو نیستی که زندگی می کنی بلکه یکی از ابزار این جاری کانالیزه شده ای  هستی که مسیر مشخص و تعیین شده ای را طی می کنی تا برسی به آنجاییکه ریقِ رحمت را سر بکشی.
تصویری مات از ذهن اش گذشت. تصویری شبح وار که رگه هایی آشنا می نماید. فکر کرد. خودش بود. هماو بود. او که مدتها در همسایگی اش بود اما یک کلام بین او و همسایه اش رد وُ بدل نشده بود. همسری داشت با قدی کشیده و دراز، اندامی ورزیده که همیشه در کنارش گام به گام می رفت و دم به ساعت هم دست دور گردنش حلقه کرده و می بوسیدش. اما شگفت زده می نمود وقتی دیدش که تنهاست وُ همسرِ  بَر وُ بازو دارِ زیبا اندامش با او نیست.
موهایش بروی شانه ها رها شده، با قدمهایی موزون و دلبرانه می آمد. همه زندگی و شادابی در اندامش بود اما چهره و نگاهش از درونی اندوهبار،گواهی می داد. با خود گفت:
چقدر آشفته است این زن!
به خود نهیب زد که از او چرایی چنین پریشانی ای را بپرسد اما شانه بالا انداخته و به چشمِ همیشه بیدار نیم نگاهی پرتاب کرد.
-         نکند سابقه ای حتی به سوء تفاهم، ثبت کنند!
 اوباشانه، شانه بالا انداخت  و از وسوسه ای که به جانش افتاده بود، در گذشت.
اما حالتی دوگانه داشت. چیزی میان یقین و تردید. برود با او گپی بزند یا چون سنگ، بی صدا و بی احساس بگذرد. با اینهمه بطرف اش رفت اما هنوز چند قدم برنداشته بود که او بسمت اش نگاه کرد. ناگهان از نگاه او خود را دزدید وجوری که بسوی او نمی رفته است، به سایه ی درختی خیره شد و بی قیدانه شانه بالا انداخت. زیر چشمی همه حرکتهای او را می پایید.
او نیز به گونه ای که در تردید وُ دو دلی ی اینکه بیاید و با او حرف بزند یا نه، وا مانده بود. چند قدم به طرف اش بر می داشت اما پشیمان می شد و بگونه ای که نادیده گرفته باشدش یا اصلن به او منظوری نداشته است، به هر چیزی ممکن بوده باشد الا اینکه آمدن به طرف او، وانمود می کرد.
در نفسگیری ی تردیدِ رفتن به کنار او و گفتنِ با او، تن اش گُر گرفته بود و این پا آن پا می کرد. هنوز از تب و تاب بی تصمیمی اش خلاص نشده بود که  از زُل زدنهای رد گم کن ِ میان درختان چشم چرخاند اما دید اثری از او نیست. هرچه این سو و آن سو نگریست هیچ نشانی از او نبود. به خود اعتراض می کرد:
-     همینجا حی و حاضر بود! شُل کن سفت کن راه انداختی! بروم نروم کردی! حالا که نیست! دست پاچه شده ای و به تب و تاب افتاده ای!؟
 با گامهای تند به همان نقطه ای رفت که او، از آنجا زاغِ وسوسه ی یک گفتگو را در او چوب می زد.
سراسیمه به هر سو سرک می کشید تا اینکه پشت درختی او را دید که چیزی روی درخت کنده کاری می کند.
بطرفش رفت. او بادیدنش کمی خود را جمع و جور کرد تا بخواهد چیزی بگوید، مارک دستش را دراز کرد و گفت:
-         همراهِ همیشگی ات نیست! کنجکاو شدم که بپرسم یا نه!
بیگانه تر از هر بیگانه ای سر تکان داد و مکثی کرد. سکوتش زیاد طول نکشید و گفت:
-     این روزها هر کدامشان یک چیزی شان می شود. یک فاصله ی زمانی مشخص خوب کار می کنند اما به ناگهان همه چیزشان بهم می ریزد. قاطی می شوند. دستشان را می گیری، سرشان می جنبد. سرشان را می گیری، پایشان رها می شود. در آغوششان می گیری به ناگاه حرکتی می کنند که انگار وقت رقص شان است.
مارک جا خورد. با خود گفت:
-         همه چیز احتمال می دادم الا اینکه مردی با آن برازندگی طراحی شده باشد.
هرچه تلاش کرد شگفتزدگی اش را پنهان کند نتوانست، با لحن شگفتزده ای پرسید:
-         اصلن نمی شد فهمید که ممکن است روزی  برنامه اش بهم بریزد!
بلافاصله ادامه داد:
- حالا تنهایی!؟
- نه! اتاقم پر است! همه شان ردیف شده اند. ژان( Jean) با همه کهنگی اش باز خوب به من می رسد. مایا ( Maya) شاهکار است. هیچ شبی نیست که دور از او بخوابم. امبوکا( Mbooka) با آن لبان گوشتی و زمختش بیشتر وقتم را پر می کند.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- گاه گاهی مشکلی پیش می آید که دیگر عادت کرده ام. اِمبوکا یکی از بهم ریختگی اش این است که میانه عشقبازی رقص اش می گیرد. لبش را می بوسم، موهایم را می کشد. مایا هم مشکلش این است که تا دست میان پاهایش می برم، مرا چنان بلند می کند روی شانه اش می نشاند که وا می مانم از این کارش تا وقتی که چندتایی به سرش می کوبم و دوباره برنامه اش به حال اول بر می گردد و روی پایش سوار می شوم.
ژان اما همه ی صداهایش به هم ریخته است. صدای هر حالتی جابجا شده. تصورش را بکن وسط ناز دادن و عشقبازی، بشنوی که لیست اقلام خریدت را برایت دانه دانه بازبگوید!
مارک با صدای محکمی گفت:
-         خوب پس تنها نیستی! حسابی مشغولی! زندگی جاریست!
لبخندی زد و گفت:
-         الیس چه!؟ هنوز رو به راه هست!؟
تا بخواهد از آلیس چیزی بگوید، با شنیدن اینکه "خوش گذشت! گپی زدیم"، با شگفتی غریبی دید که به علامت بدرود دست تکان می دهد و از او دور می شود.
وا رفته بود. همه چیز سر جایش بود. چشمِ همیشه بیدار، مراقب همه چیز بود. نه بادی می وزید و نه ابری در آسمان جابجا می شد. برگی نمی جنبید و از پرنده ای هم خبری نبود. دیوارهای نادیدنی تا دورهای حسِ آدمی قد کشیده بود. مرزهای زندگی شهر یک نفره که سایه ها را در خود می جنبانید.
تصویری محو از خیلِ سایه ها در نظرگاهش جان گرفت.
انگار که انبوه مهی او را در خود گرفته باشد. همه ی ذهن و حس اش را جمع کرد تا از میانه ی انبوه مه، چیزی آشنا بیابد. ذهنش را می کاوید و با خود کلنجار می رفت.
باید بجایی رسید. کلاف سردرگم بودن، دمار در می آورد. نمی شود لبریز  از راز و پیچیدگی باشی و یک جای تو، کلید همه ی معما باشد و نتوانی یک گوشه از گره را باز کنی تا ببینی کجای این انبوه، جا خوش کرده ای.
با خود کلنجارمی رفت. خیل سایه ها می گسترد  و هر از گاهی سایه روشنی از نمایی بر نگاهش می نشاند. بگونه ی جاری ی پر خروشی که سر ریز می شود، بیتاب و بی قرار  تاخت می زد. و اینگونه در میانه سایه روشن های ذهن اش، تصویری  روشن از آشنایی که در ته های حافظه ی خستگی ناپذیرش، چیزی از آن مانده بود، یافت.
وقتی که او را دید، باورش نشد که جفت اش ماشینی و همسر مصنوعی باشد. چنان زنده و شاداب می نمود که انگشت به دهان وا مانده بود.
در فاصله ی چشم برهم نهادنی چنان آهی از ته  دل کشید که خودش هم جا خورد! همیشه هم حسرت دورهای نیاکانی اش را می خورده که انسانی تر بودند. پنداری که راه ناگزیری گرفتار آمده بود که جز رفتن از آن گزینه ی دیگری نداشت.
دو سه ماهی از بارداری اش هم گذشته بود یعنی نه اینکه با همسر یا همبستر ماشینی اش باردار شده باشد، نه! بلکه از بانک اسپرمها و تخمکها(اوول) نوع مورد علاقه اش را گرفته بود و در مجموعه ی آفرینش و زایش، بارور کرده و باردار شده بود با همه ی آن حال و هوای بارداری که ویرهایش امان می برید. یکی از گونه های پیشرفته ی گران قیمتی بودکه بخش بارداری و زایش نیز داشت. بخشی جاسازی شده در سیستم کلی بدن او که هر چند وقت برای به روز شدنupdate- - آن می بایست مورد آزمایش و تازه شدن قرار می گرفت.
با خود گفت:
-         به کجا رسیده ایم!؟ چه مان می شود!؟ یعنی نسل ما باید از همین همسران مصنوعی آفریده شوند!؟
آهی کشید و در سکوت آوارشده اش فریاد کرد:
-         خوش به حالت فدریکو! چه راحت با همه چیز کنار می آیی!
سرش را خاراند. به دور و برش نگاه کرد. خیره به نقطه ای زُل زد و وا رفت. یک چیزی اش شده بود. یک بلایی سرش آمده بود. بلایی که او را از همه جدا می کرد جدا کردنی که هرآنچه در او می گذشت و می خواست، با آنچه که می دید و می شنید، از جنس دیگری بود. هر چه زور می زد نمی توانست با آنچه که روزمره گی این روزگار ِمردمانش بود، کنار بیاید. بارها بخودش فریاد کرده بود که:
- نه!. همر نگ جماعت شدن، کشک است! در جا زدن است. خودباختگی به جمعی که هیچ سنخیتی با فکر و روح و آرمانهای تو ندارد، خود آلوده کردن و جنایت به خود است. ریاکاری ی محض است. نه! من نمی توانم خودم را گول بزنم. نمی توانم اینهمه را که دلم می خواهد و می اندیشم، در هیچ یک از نماد و نمود این جمع نمی بینم، همرنگشان بشوم. در جمعی که نتوانم خودم باشم! چگونه همرنگشان شوم! همرنگ جماعت! مسخره است! خودفریبی دردآور است. باید خودم باشم نه همرنگ کسی یا جمعی یا چیزی که دلم نمی خواهد! حالم از همرنگ شدنهای اجباری بهم می خورد!
این خود اندیشی یا خودکاوی یا با خودجدل کردن، تازگی نداشت. همیشه ی روزگار هم فکر و روح اش را می آشوباند. دیروز هم همینطور شده بود. رفته بود همانجایی که هر روز به ناگزیر می رفت. درخت، همان درخت، آب، همان آب، پرنده، همان پرنده، سکوت مرگبار شهر ِمرده زنده هم همان شهر لمیده در طرح نقاشی وارش. همانجای هر روزه اش نشسته بود و پرنده ی خیال پرواز داده بود.
آسمان ِ ابری، پرده ی خاکستری اش را چنان گشوده بود که از لای پاره های ابر گاه گاه خورشید به این سوی چشم اندازی که او به خیال می نگریست، سرک می کشید.
شهر ِ پر تب وُ تاب، جریان روزانه اش را به سراسیمه ی
آمدوُ شدِ مردمانی داده بود که هریک به چهره ی همچون اثر انگشتانشان، نشان از درونشان داشتند. یکی لبخند بر لب چنانکه رضایت خاطری داشته باشدبه هرسو سر می گرداند،دیگری بی تفاوتی ی وازده ای را می نمایاند.
مرده زنده هایی که در دو دنیای متفاوت به سر می بردند. دنیای خیالی و تجسمی ای که همه چیز حسرتانه شان را داشت و دنیای دیگری که همه بودند و هیچ کس هم نبود. چشم به سایه های متحرک داده بود و بر بال خیال نشسته، رویاها و یادمانهای نیاکانی اش را ورق می زد. بارها در خود فریاد کرده بود که:
-  آدمی هماره به فکر و احساسات خویش زنده می نماید و با رابطه ی انسانی معنا می یابد،
و با هوار کوه وار ِدرونش از خود پرسیده بود:
- چگونه است که دوره های هرچه به عقب می نگری، رابطه ها، انسانی تر و ملموس تر می شوند اما با گذر از دوره های دور شده از گذشته ها، انسان تنها تر و ماشینی تر و اندوهگین تر می شود.
براستی هم همینطور بود. اندوهی که هر بار وقتی با چنین حال و هوایی باشی و به سراغت بیاید، دوری از بسیاری نمادهای زنده و ملموس، ترا می گیراند. حس می کنی تنها تر و ماشینی تر شده ای. تنهاییِ انسان در کنکاش همیشه ی خیال، بودنت را می پاید و ماشینی بودنت نیز در شیوه های گذران روزمره گی و نیازهایت از درونمایه های حس و فکرت است. باید ماشینی بود و حس کرد همینی که در آدمی گُر می گیرد.
و هرچه از پیچیده ترین ها گرفته تا ساده ترین های تجربه ی عینی، مهربانی و عشق و حتی جدل، در قالبی بسیار دور از آنچه که پیشترهای نسلهای پسین بوده اند، سر در می آوری، به هوار اندوهی در خود، فریاد می شوی.
و این همه، اندوه هماره ای را در دل آدمی می کارد که گریزش از آن نیست. و او نیز با دیدن این همه آدمی که به ندرت یک های و هویی از آنان با هم قسمت می شود، برایش غم انگیز است. تنهایی محض است! انگار که پیوستگی و پیوند سلولهاشان نیز انکار می شود.
برای انسان تو گویی همه چیز ضرورتش را از دست داده است مگر همه ی آنهایی که به ناگزیر گردن می نهد. و این به دل آدمی نمی  نشیند. هیچ چیز ِ ناگزیری به دل آدمی نمی چسبد.
چیزی که به اختیار نیست، چیزی که زورکی گردن می نهی، هر چه که باشد نه تنها به دل نمی نشیند بلکه تا از آن نکنی و دور نشوی و از آن رهایی نیابی، چیزی در تو بی قرارت می کند و همه ی هوش و حواست را حول و حوش آن تمرکز می دهد.
هیچ چیز زورکی با آدم میانه ی خوبی ندارد حتی اگر خوب
هم باشد، باز نبودش را به بودش ترجیح می دهی. هر چیزی که به آدم به گونه ای ربط پیدا می کند باید با خواست و میل آدم پیوند داشته باشد و گرنه بلای جان آدم می شود.
هرچه آدمی در روزگار خویش پیش می رود، بیشتر از خود دور می شود. دور شدنی که هر دوره از تکامل خود را انگار می پرد و بی تجربه ی بایسته ی آن، از آن می گذرد. گذاری که هرچه به جلو می رود، تاسیانی دلگیری را در او می گیراند جوری که یک پای بودنش در گذارهای گذشته و یک پای دیگرش در گذاری که نفس می کشد، است. حقوق آدمی هم مثل خود آدم گسترده تر و از شکل بایسته های انسانی اش فراتر رفته وُ می رود. چنان باز و شاخه شاخه شده که حتی گاه موجودیت انسانی خودِ او را نیز در پرده ی اما و اگرهای بسیاری می پوشاند.
همه ی اینها را مثل آتشی که جانش را بگیراند، دم به ساعت با خود مرور می کرد و آه از نهانش بر می آمد.
باورش نمی شد که بخواهد چنان در لاک بارداری فرو رفته باشد که همه ی نشانه های بارداری به جز وَر آمدن شکمش را بشکل خیره کننده ای بنمایاند.
انگار همین دیروز بود که به شالوم ایراد می گرفت که وسواسی شده است. وقتی شنیده بود که  یک جفت سرخ پوست گرفته، با قیافه ی عاقل اندر سفیه می گفت:
این شالوم هم که نمی داند چه می خواهد! تیپِ دیگری نبود که دنبالش برود!؟
تازه شنیده بود که همبستر سرخ پوستش را در انباریِ اتاق بالایی خانه اش جا داده است  و دیگر سراغش هم نمی رود. شالوم می گفت که نافش به واژنش وصل شده بوده، دلش را زده است اما با وضع خرابی که داشت ناچار رفته بود سراغ زرد پوستی که آن هم آه از نهانش در آورده بود از اینکه باز گول خورده است و کلاه گشاد چینی ها سرش رفته است.
همسر و همبستر چینی گرفته بود اما پستانش را می گرفت، جیغ می کشید و واژنش را که می گرفت، می خندید. هرتز، همکلاسی سالهای دورش که تازگیها همسایه ی او هم شده بود، خیلی سعی کرده بود که او را از این همسرهای همبستر جدا کند و با خود ببرد در خانه اش زندگی کند اما او گفته بود که باید با همسر و همبسترش هم عشقبازی کند ولی همکلاسی اش زیر بار نمی رفت.
تازه این همه ی ماجرا نبود. همین دو هفته ی پیش بود که برای خوردن آبجو و گپی با اهل باشگاه گروه شان، آبجوهای تلمبارشده در یک جعبه کارتن را برداشته و رفته بود کنار میزش تا با دوستانی که به بارِ آن لاین( اینترنتی) آمده بودند، بنوشد.
بارهای اینترنتی هم به شکل بسیار زنده و عینی طراحی و
تزیین شده بود. عکسهایی زنده و برجسته که در هر نشستی بازسازی ی تازه ای می شد و طرحی زیبا در چشم انداز گروه قرار می داد. با چرخش وِب کامها(تصویرپردازهای اینترنتی)، تصویرها بگونه ای می چرخید و چند بعدی بار را به نمایش می گذاشت که احساس می کردی در داخل بار نشسته ای. تصویرها را می شد بزرگ و کوچک کرد و به تناسب صفحه ی نمایش خودت به دلخواه تنظیم  نمود. صداها و برخوردها و موسیقی و گارسنهای متحرک، همه و همه بارِ گروه را عینی تر و ملموس تر می کرد.
همه چیز بستگی به خودت داشت که چگونه بخواهی تنظیم کنی. می توانستی تصویرت را جوری با وِب کام، تنظیم کنی که با هر حرکت یا وضعیتِ نشستن و بلندشدن و حرکتهای دیگرت، با صحنه ی بار هماهنگ شود، طوری که داخل بار نشسته ای. این امکان برای هر یک از اعضاء گروه نیز وجود داشت. هر چند نفر با هم میزی را انتخاب می کردند. با کلیک کردن روی هر صندلی، تصویری از تو پدیدار می شد با هر حرکتی که می کردی، به آن تصویر نیز منتقل می شد.
هنوز اولین لیوان آبجو تمام نشده بود که از وب کام،  او را دست در دست همسر تازه اش دید که از فاصله ی نه چندان دور نزدیک و نزدیک تر می شد و دستانش را به نشانه ی دست دادن با دوستان اش دراز می کرد. وا رفته بود. باورش نمی شد.
- مگر ممکن است اینجور شانه به شانه حتی بار بیایند!؟
با خودش می گفت. شگفت زده نگاهش می کرد. تصویر لحظه به لحظه بزرگتر و نزدیکتر می شد. انگار که در فضای عینی بار باشد، چند قدمی نمانده بود که به او برسد، دید جوری به خودش چسبانده که تشخیص جدا بودنشان از هم براستی دشوار بود. موی نرم و بلند، نگاهی سبز و شاداب، لبانی وسوسه گر با سرسینه ای دل انگیز، قد و اندامی بغایت زیبا که گویی پیکرتراشی زبده آن را ساخت و پرداخت کرده است.
وقتی به تصویر خود اوچشم دوخت، بگونه ای که به دورِ میزی نشسته باشند، به میزش نزدیک شد، به آرامی و زیرکانه صندلی کنار میز را طوری کشید که همزمان نشاندن آن بر روی صندلی جوری بود که باید بسیار دقیق می نگریستی که آن را با دستهایش جمع و جور می کند و می نشاند.
با خودش گفت:
حتمن پول بادآورده ای گیرش آمده که همسر تازه خریده است.
اما با حالت شگفتزده ای ادامه داد:
هیچوقت نمی شود فهمید که شالوم، دارد یا ندارد!
ناگهان پیامی به او رسید که یک گیلاس شراب قرمز از فدریکو برایش سفارش شده، قبول می کند یا نه!
پوزخندی زد و روی کلمه اُو کی، کلیک کرد. کلیک کردن همانا و رسیدن یک گیلاس بسیار زیبای تزیین شده ی شراب هم همان! روی یک شکلک گل سرخ کلیک کرد و مقابلش نوشت:
باز غافلگیرم کردی فدریکو! چه خوب که تو هم هستی!؟
بعد روی کلمه فرستادن کلیک کرد و برای فدریکو فرستاد.
داشت برای فدریکو می نوشت که شالوم چه تیکه ای خریده اما هنوز نوشتن جمله را تمام نکرده بود که فدریکو نوشت:
شالوم را دیدی چه مالی خریده!؟ محشره! دلم می خواهد هر دوتاشان را با هم عروس کنم!
لبخند خوشایند از سوی فدریکو، واکنشی بود که مارک خوش بحالانه با خود تکرار کرد:
چقدر به جا بود این شراب!؟ باز هم فدریکو!
تُنِ صدای مارک ملایم بود و آرامشی در خود داشت. آلیس که تمام واکنشها و حرفهای مارک را زیر نظر داشت، با صدای آرام مارک دست بکار شد.
صدای موسیقی ملایمی آمد. مارک سرش را به سوی آلیس برگرداند. او برای مارک موسیقی گذاشته بود. به چشمان آلیس خیره شد. حالت دلنشینی بخود گرفته بود. یعنی اینطور به نظر مارک آمد. جوری که انگار همان نگاه همیشگی آلیس نبود. پستانهایش وسوسه انگیز تر بنظر می آمد. لبانش انگار برای بوسیده شدن له له می زد. دستانش روی نک پستانش بود. حرکت نرمی بر اندامش. آلیس مثل همیشه نبود. وا مانده بخود گفت:
شالوم هم دلش خوش است که همسر خریده! آلیس من اندازه ی صدتای همسر شالوم می ارزد.
روی دکمه ی "در دسترس نیست"، کلیک کرد. بلند شد. بطرف آلیس رفت. هنوز به الیس نرسیده، پاهای آلیس باز شد. همیشه همینطور بود. حرکتهای یک سان، واکنشهای یک نواخت. دلبری های یک جور. سرش را به بی تفاوتی تکان داد و همان دم را غنمیت شمرد. خودش را زد به هیچ اندیشیدن مگر به آلیس. مگر به همان لحظه و دلبرانه های آلیس. کنارش نشست. درازکشید. آلیس را کنارش دراز کرد. یک دستش به پستان الیس بود و دست دیگرش به روی واژن ِ آلیس که صدای آخ آخ ِ آلیس در آمد!
با بیزاری کنار زد و گفت:
هنوز که کاری نکرده ام، تو آخ آخ را شروع کردی! نکند برنامه هایت بهم ریخته است!
آلیس بی توجه به اعتراض مارک، ادامه می داد:
آخ عزیزم عزیزم آره همینطور عزیزم!
مارک بلند شد. به زمین و زمان بد و بیراه گفت. هزار لعنت به وضع خرابش کرد که اگر می داشت همان لحظه جفت تازه ای می خرید.
نگاهی به بارِ گروه اش انداخت. پیامها انباشته شده بود. فدریکو از همه بیشتر به نبودن مارک اعتراض کرده بود. آخرین تهدیدش این بود که اگر چیزی نگوید بلند می شود و می آید سراغش هر چه بد و بیراه بلد است، بارش می کند.
برای فدریکو خصوصی نوشت که آلیس اش قاطی کرده باید کاری کند.
فدریکو هم امان  نداد. یک نشانی برای مارک فرستاد و گفت حتمن بازش کند.
بی اختیار  روی نشانی ای که فدریکو برایش فرستاده بود، کلیک کرد. همانطور که نیم نگاهی به بار و بچه های حاضر در گروه داشت، آن نشانی را در صفحه ی دیگری گذاشت تا جداگانه هم در بارِ گروه باشد و هم ببیند فدریکو چه فرستاده است.
در نشانی ی فدریکو، به بخش مشاوره ی همسریابی رفت. صفحه ای با مشاوران زیبارو باز شد.  باوجودیکه همیشه از پرکردن پرسشنامه و گرفتن مشاوره برای همسر، دوری می کرد، خوش خوشانه بخش پرسش و پاسخ را باز کرد و بازیگوشانه شروع کرد به پر کردن بخشهای مربوط به پاسخ هر پرسش. نیم ساعتی مشغول اینکار بود. آلیس هنوز عشوه های پس از عشقبازی را داشت با موسیقی ملایمی که گذاشته بود، از خود نشان می داد. کُفرِ مارک را در آورده بود از اینکه عشقبازی نکرده، ادای آن را هنوز در می آورد. بیشتر مصمم شد که دنبال یک همسرتازه باشد. با خود گفت:
باید به بایگانی ببرمش! دیگر بدرد نمی خورد. همه چیزش بهم ریخته است.
پرسشنامه را پر کرد. چند لحظه ای نگذشت که پاسخ آمد:
آناتیکا، مدل تازه و پیشرفته. این مدل با نقش دوگانه برای شما مناسب ترین است.
مارک کمی فکر کرد. نقش دوگانه دیگر چه صیغه ای ست!؟ در حالیکه داشت به چند و چون پاسخ می اندیشید بر روی توضیحات و شناسه های بیشتر کلیک کرد. عکسهایی با یک انبار شناسه باز شد:

اسم: آناتیکا
مدل:XY2Z
 دو جنسیتیDouble.sex
ساخته شده از سیلیکون
قد ۱6۰ تا ۱80 سانتیمتر !
بافت پوست ۹۹% شبیه به پوست طبیعی !
دارای ۱۰۰ سنسور که ۳۰ سنسور حسی در بخش اندامهای جنسی. هر سنسور قابلیت فرم گیری تا ۲۰
موقعیت خاص
به صدای صاحبش فوق العاده حساس است ! و قابلیت اجرای ۱۶ فرمان تا فاصله ۲ متری بصورت همزمان را دارد.
قابلیت گذاشتن رمز
دارای پوست، چهره و اندام کاملا مشابه بدن طبیعی انسان
سنسورهایی که دمای پوست بدن آناتیکا را پیوسته در دمای ۳۷ درجه سانتیگراد نگه می دارد.
علاوه بر آن، موی استفاده شده در آنها بر خلاف نوع دوم، کلاه گیس نیست و از موی طبیعی انسان و صد درصد تمیز استفاده شده است.
تمامی اندامها توسط اتصال دهنده های پلیمری یا در برخی قسمتها فلزی، به یکدیگر متصل شده اند. شما این امکان را دارید که آناتیکا را در هر وضعیت یا حالتی که دلخواهتان
باشد، قرار دهید.
در نژادهای مختلف با رنگ مو، چشم، پوست مورد دلخواه قابل تحویل است.
قابلیت شستشو بهمراه فایل صوتی است.
ضمنا در داخل اندامهای “سینه و ران”، از سیلکون که قابلیت ارتجاعی دارد استفاده شده است. ضد رطوبت و ضربه هستند و برای 5سال از طرف کمپانی گارانتی می شود.
قیمت: 4999یورو

بادیدن قیمت سر برگرداند و با خود گفت:
-         نه! به این زودی ها خوابش را هم نمی شود دید!
هنوز به چند و چون پیشنهاد داده شده فکر می کرد که پیامی از بارِ گروه رسید. با باز کردن آن چهره ی فرستنده ی آن نیز پدیدار شد. با خود گفت:
-         آه! سیمون! این از کجا پیدایش شده!؟
شادمانه پاسخ داد:
-         های سیمون!!! تو کجا! اینجا کجا!؟ این گروه را از کجا پیدا کردی!؟ چه خوب که آمدی!
سیمون بلافاصله نوشت:
-         دربدر اینجا و آنجا گشت می زدم، این گروه را دیدم.
-         همینطور شانسی آمدم.
-         تنها هستی؟
-         آره
-         - چرا؟
-         چرایش این است که کسی که با من بود، مرا کنار گذاشت.
-         خوب بیا پیش من
-         خوشحال می شوم
-         قرار بگذاریم؟
-         او کیO.K.
-         پارک مایو را بلدی؟
-         آره
-         فردا ساعت سه؟
-         او کی
-         ببینمت C.U.
سرِ ساعت سه به مایو، پارک زنده مرده ای رسید که همیشه از آنجا به تماشای سایه های متحرک می نشست و آفتاب می گرفت وُ خیال پر می داد. از دور سیمون را دید که روی نیمکتی لم داده، به نقطه ای خیره شده بود.
وقتی به او رسید، هایی گفت و سیمون با شنیدن صدایش سر برگرداند. دست دراز کرد و مارک دستان سیمون را گرفت و گفت:
-         پس جدی جدی آمدی!
-         قرار گذاشته بودیم. نه!؟
-         ها! چرا! خوب شد
-         آره خیلی خوب شد.
مارک همچنانکه دستان سیمون را در میان دستانش داشت، به علامت رفتن به خانه اش، کشید. سیمون بلند شد. چیزی نگذشت که به خانه رسیدند.
مارک از حرکتها و حرف زدنهای سیمون کمی تعجب کرد. پرسید:
-         حالت خوب نیست انگار!
-         نه! خیلی خوبم!
-         قهوه می خوری!
-         قهوه! آه! نه! چیزی نمی خورم. مرسی
-         پس میرم ببینم بچه ها برایم چه نوشتند. تو راحت باش هرچه خواستی بردار
-         او کی. مرسی
مارک چشمانش به مونیتور بود و فکرش به هزار جا می رفت. از سیمون دچار آشفتگی شده بود. خواست با فدریکو در میان بگذارد اما فدریکو عصبانی تر از هر وقت از نداشتن حریم شخصی و اطلاعاتی که به هیچ چیز بند نیست و هر کس و ناکسی به آن دسترسی دارد، می نالید.
برایش با آه و ناله خشمگینانه نوشته بود که:
-  هرچه در این جعبه ی نیم وجبی می نویسم، همه اش ثبت می شود. همه اش تجزیه تحلیل می شود. هر چیزی در جای خودش استفاده می شود. از الف تا یا را ثبت می کنند. با هرکسی تماس بگیری، ثبت می کنند. همه چیز را در می آورند. هر اسم و نشان و هرچه که رد و بدل شود را می گیرند و در جایش استفاده می کنند. از حساب بانکی گرفته تا خرید و خواسته ها و چیزهایی که بدت می آید یا خوشت می آید. همه چیز را از آدم می دانند. بهتر از خودِ ما، مارا می شناسند. می دانند هر کدام ما چه فکر می کنیم. چه می خواهیم، چه نمی خواهیم. حتی خصوصی ترین های ما را می دانند! کافیست یکبار نوشته باشی یا گفته باشی. اصلن هم مهم نیست کجا و چگونه یا چه کسی! کافیست که نوشته باشی. این ماجرای همه ی ماست که با این جعبه ی جادویی زندگی مان را ساخته ایم. همه چیز ما در دست این هاست. این چه جهنمی ست که افتاده ایم.
مارک با وازدگی ای که نشان از ناچاری داشت، پوزخندی زد. برای فدریکو نوشت:
-         چه خیال کردی! خدمات رایگان واقعن رایگان است!؟ در این دنیای کیلویی گربه در راه خدا موش نمی گیرد!
مارک با خواندن پیام فدریکو، خوشحال بود که یک نفر کنار خودش دارد و کمتر به این بازیها گرفتار می شود. نیم چشمی به آلیس انداخت. زیرچشمی نوازشی خوش بحالانه داد و با خود گفت:
حیف قاطی کردی آلیس جان! حیف به آخر خط ات رسیدی!
رو کرد به سیمون:
-         از آلیس خوش ات می آید!؟
-         مدل خیلی قدیمی ست. از رده خارج شده است!
-         جدی!؟
-         آره!
-         حیف شد.
-         حیف شد!
ساعتها گذشت. مارک نفهمید  چگونه اینهمه زمان را بی آنکه حس کند، گذشته است. وقتی خواست روی مبل بنشیند، سیمون رو برگرداند و با خوشرویی گفت:
-         کنارم بنشین.
-         آه! حتمن! ورِ دل تو می نشینم اما چه فایده! آلیس که نیستی!
-         از آلیس خیلی پیشرفته ترم!
مارک چنان خنده ای کرد که سیمون آن را نشانه ی رضایت مارک از حرف خودش دانست و برتری اش به آلیس. گفت:
-         دوست داشتی آلیس باشم!؟
-         کاش بودی!
-         باور کن از آلیس خیلی پیشرفته ترم!
-         چی!؟
-         دوست داری یا نه!؟
مارک ناباورانه به شوخی گفت:
-         معلوم است که دلم می خواهد باشی! چرا نه!
اما در کمال شگفتی دید، سیمون به آرامی تغییر می کند. موهایش رنگ عوض می کنند. رنگ و حالت چشمانش تغییر می کند. رنگ پوست و نرمای تن اش تغییر می کنند و زنانه می شوند. چیزی نگذشت که سیمون چنان زن زیبا و فریبنده ای شد که از شگفتی آن شاخ در آورد. وا ماند. عرق سردی بر پیشانی اش نشست. با خود گفت:
- اگر روزی! شبی! نیمه شبی! میانه خواب! برنامه اش قاطی شود و بجای زن، مرد شود! من چکار کنم!؟
ناگهان چنان فریادی زد که از حال بیهوشی و خواب، حسی در آنسوی دنیای کابوس و رویاهایش داشت و حسی در این سوی دنیای درد و زخم و افتادنِ ویرانه وار بر روی تختِ بیمارستان.
همه دورش جمع شده بودند. یکی داروی آرام بخش و دیگری سرگرم دستگاههای کنترل قلب و تنفس و هشدارهای زنده یا مرده بودن او بود.
از کجا به کجا آمده بود. آلیس چه شد. فدریکو که بود. شالوم چه می کرد. هرتز چه بلایی سرش آمده بود. همسایه فدریکو چه خاکی به سرش ریخته بود. آناتیکا چه!؟ وای! سیمون!!؟؟


پایان



[1] ویکیپدیا:آی‌پاد (به انگلیسی iPod) نام دستگاه پخش صوتی دیجیتال شرکت اپل است که برای نخستین بار در 23 اکتبر سال2001 به بازار عرضه شده‌است. آی‌پاد محبوب‌ترین دستگاه پخش موسیقی دیجیتال همراه است بطوریکه در فوریه سال ۲۰۰۷ بیش از ۷۳ درصد سهم بازار را به خود اختصاص داده بود.
این دستگاه ابتدا با برخورد سرد ناظران روبه رو شد اما به سرعت بدل به یکی از مهم‌ترین محصولات شرکت اپل گشت، افتتاح فروشگاه موسیقی، عرضه نرم‌افزار آی-تیونز  و سازگاری با سیستم‌عامل ویندوز مایکروسافت عواملی بودند که سکوی جست اصلی آی پاد را ساختند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر