آوازِ زنِ همسایه/داستان - گیل آوایی


 آوازِ زنِ همسایه
داستان
گیل آوایی
آدینه ۱۷ فروردين ۱۳۹۷ - ۶ آپريل ۲۰۱۸
 
ریکاردو[1] آمده بود. زمانِ زیادی از آشنایی او با من نگذشته بود اما طوری برخورد می کرد که انگار سالها مرا می شناخت. هم خوشم می آمد هم دچار تردید می شدم این که نکند چیزی اش باشد اما هر چه بیشتر می گذشت خیالم راحت تر می شد. دومین بار یا سومین بار بود که با هم آبجو می نوشیدیم. چهره اش گر گرفته و نگاهش یک محبت گم شده را داشت. دست روی قلبش  می گذاشت، می گفت: آدم خوبی هستی. تو همیشه در قلب من خواهی بود.
پدرش یهودی بود مادرش ایتالیایی. پدرش را از کوچکی ندیده بود و با خشم از او یاد می کرد. می گفت مرد زنباره ای بود. همه را گذاشته بود و رفته بود و مادرش او را بزرگ کرده بود. از پدر خاطره ای نداشت یا اگر داشت خوش نداشت اما مادرش ماجرای دیگری بود و همۀ یادهای مانده در دلش از مادر بود که برایش انگار له له می زد. غم غریبی در نگاهش بود. غمی که از آن دلم می گرفت. جوانِ عجیبی بود. کنار پنجره دستها روی طاقچه به بیرون خیره می شدیم. رقص شاخ و برگ درختان را دل می دادیم و پرواز هر از گاهی پرندگان. و گاه چنان سراپا گوش می شدیم که گویی هر دو به یک آواز در سکوتِ ملانکولی مان دل می دادیم. بارها برایم گفته بود و باز تکرار می کرد. حرفهایش اگر چه تکراری بود اما هر بار طوری می گفت که انگار اولین بار میگفت. من هم گوش میدادم. حس می کردم دوست داشت برایم بگوید.انگار سالها بود که این حرفها را در سینه اش نگه داشته بود. کنار همین پنجره بود. همین اتاقم. همین خیابانِ روبروی خانه ام و همین درختانی که سالهای سال است چشم انداز مرا هر فصل نقشی دیگر می زند و لانۀ زاغی بر فراز آن که گاهانِ طوفانی به آن همیشه با نگرانی خیره شده ام.
و کنار همین پنجره و خیابان و درخت و زاغی، بود که اول بار شنیدمش. همسایه ام را می گویم. همسایه ای که به صدایش خو کرده بودم.هنگامی هم که شروع می کرد، باید کاملاً سکوت می کردی و شش دانگِ حواست به آن می بود. و اینطور هم که گوش می کردی، مثل تلخی عرقی می نمود که مستی اش آرام آرام در جانت می نشست. خلوت خودش را داشت یا دل به یاد و خیالی می داد، یا دلشدنهای سالهای دورش را دوره می کرد، یا  دلتنگیهایش را، معلوم نبود اما هرچه بود غروبها کارش بود. می نشست و گیسوی تنهاییش را  شانه می کرد.
آواز می خواند. هر روز غروب آرام آرام صدایش می آمد. نجوایی که بسختی می شد شنید و کم کم اوج می گرفت. اوج گرفتنی که انگار با خنکای غروب می آمد و تا تاریکای شب ادامه می یافت. مانند این بود که از فاصله ای دور صدای جریان آب رودخانه ای می شنیدی و هر چه نزدیک تر می شدی، صدای آب بیشتر و بیشتر می شد تا وقتی که می رسیدی به کنارۀ رود و می شدی بخشی از رود و آب و جاری آرامی که دل می دادی به آن و دور می شدی از هر تب و تابی که در تو بود.
زیباترین صدای آواز بود. دلنشین!، مانند نسیمی که بر جانِ گُر گرفتۀ آدم بِوَزَد. آوازی که بخشی از حال و هوای من شده بود هنگام گرگ و میش غروبی که یک سوی آسمان مانند گسترۀ آتشینی می شد که همۀ چشم انداز سرخِ نگاهت را می گیراند.
کارم شده بود. یک جور عادت، یک جور اعتیاد، یک جور که اگر نمی شد انگار یک پای زنده بودن و نفس کشیدن،  یک جور که اگر نبود گُم شده، معلق مانده گردِ چیزی دایره وار چرخ زدن، چیزی مثل مرکز ثقل من، چیزی که به سرِ آن بسته بوده باشم و به ناکجای ناپیدای هزار مشغله پرتاب نشده باشم. چیزی که اگر نبود انگار همه چیزم را لنگ می کرد.
صدایش که می آمد، پنجره اتاق را باز می کردم. دل به خنکای نسیم می دادم وُ چشم انداز آسمانی که گویی دنیا را به آتش کشیده باشد. پیاله  ای خوش بحالانه جرعه جرعه به نجوایش می نوشیدم وُ دل به آوازش می دادم. همیشه هم وقتی از وقتهای این چنینی بود، می خواند. بهار شروع می شد و تا آخرهای برگریزان، ادامه می یافت. بعد غیبش می زد. خبری از خودش نبود. از آوازش نبود. از بودنش در آن خانه نبود. نمی شنیدمش. و می ماندم تا باز با بهار بیاید و زمستان نیامده برود.
او را نمی شناختم. نمی دانم که بود. کجایی بود. چه می کرد. چه نمی کرد. آوازش اما ماجرای دیگری بود با من. صدایش. آه صدایش. دنیایی بود. یعنی دنیای من بود شاید. هر جا که بودم گرگ و میش غروب می آمدم کنار پنجره. پنجره را باز می کردم و دل به صدای دلنشینش می دادم. صدایی که گاه مرهم هر چه نارواییِ این روزگارِ بی همه چیز بود.
نمی دانم چرا حتی یک بار هم نشده بود بخواهم بشناسمش. کنجکاوش هم  نمی شدم. حالا چرا  می شناختمش!؟ چه فرق می کرد که، که بود، چه می کرد، کجایی بود یا نبود!؟، صدایش بود که پیوندی بود مرا با او. صدایش که تا عمق جانم می نشست. اگر می دیدمش شاید داستان فرق می کرد. چهره اش، نگاهش، چه می دانم هر چه که به دیده می آمد سایه ای می انداخت به آنچه که من از او می گرفتم. اصلاً چرا دنبالش بیش از آن چه که داشتم، بوده باشم!؟ گاهی خوب است تا آخرِ هرچیزی نرفتن!، وقتی که تا همانجایی که هستی  خوش بحالت است. تمامیت خواهی خوب نیست. خراب می کند. تمامیت خواهی آدم را از حس و درک چیزهای ساده تر، جزئی، جزئی تر از آنچه که بفکرت بیاید، باز می دارد. اصلاً هیچ چیز تمام و کمال نیست! تمام و کمال برای هرکس بنا به نگاهِ خود او تمام و کمال می آید. تمام و کمال برای هر کسی همان است که با آن تمامش را می گیرد حس می کند خوش به حالش می شود. همان لحظه حتی. همان دمی که آهی بر می آری از سرِ سرخوشانه ات بویژه اگر دمارت در آمده باشد از آنچه، هر چه، که بجان آمده باشی یا گریز زده ای از آن که دمی بیاسایی، بخودت بیایی یا از آن در آورده باشدت. . مثل وقتی مست می کنی، مثل وقتی پاسخ یک لبخند به مهربانی ات را می گیری، مثل موسیقی ای که می شنوی و به اوج می رسی. و همین! همین شاید همان کمال باشد همین شاید همان تمام باشد. 
تمام و کمال مزخرف است. خود فریبیِ محض است. چرا دنبال همه اش می بودم وقتی که با همانی که
داشتم لذت دنیا را می بردم. دلم به صدایش خوش بود و این خوشی را حسی در من می گفت نگه دارم. با همان باشم. همان که دل می دادم و می رفتم به ناکجایی که از آن دور می شدم بی دل بخواه. داشتمش و خیالم راحت بود که داشتم. همیشه هم همینطور است وقتی که چیزی داری یا هر وقت که دلت بخواهد به آن دسترسی داری خیالت راحت است و به آن لحظه  ای فکر نمی کنی که نداشته باشی اش یا از دست بدهی. و وقتی از دست داده ای تازه به وجودش طوری که حتی فکرش را نکرده ای یا نمی کردی، پی می بری. قدر می دانی. راستی چرا آدمی وقتی چیزی را از دست داده است تازه به آن پی می برد!؟ حالا هر چه که بوده باشد!

سفر رفته بودم. چند روزی نبودم. سفرِ طول و درازی که مرا از همۀ روزمره های زندگی ام دور کرده بود. از آن دور شدنهایی که دلم برای در و پنجرۀ اتاقم هم تنگ می شد. از آن دورشدنهایی که همه چیزم بهم ریخته بود. شاید خُل بازی، بلاهت حتی دیوانگی باشد ولی خوب این چنینم. وقتی دور می شوم دلم حتی برای هاپ هاپِ سگِ همسایه ام که گاه از صدایش بجان می آیم و لجم می گیرد، تنگ می شود. یک همسایه سگ کوچکی دارد که فوت کنی در می رود اما آن یکی همسایه، سگی دارد که هیچ نگفته، گیر می دهد. چنان گیر دادنی که نزدیکش نشده می خواهی  یک پا نه! بلکه با هزارپا فرار کنی. آن یکی هاپ هاپ می کند تا این یکی را بجوش آورد و این یکی با صدای آن یکی چنان وحشیانه پاسخ می دهد که دلِ آدمی از وحشت خالی می شود. انگار آن یکی عاقل باشد و این یکی دیوانه! و دور بودنم اما دلتنگیهای از این نوع هم بجانم می اندازد. خو کردن است عادت است تنهاییست یا هر چیزی که بگوییدش چنینم یعنی چنین شده ام هیچ کاریم هم نمی شود کرد. به هر روی این بار هم سفر بودم. سفرِ دور و دراز.  اینجا و آنجا گشت و گذار بود و گاه طبیعتی بی مثال، گاه دوستانی و پیاله ای که مستیهای خلسه وارش اندوهان هر چه که جان به لب می کرد، به باد می داد اما یک چیز، یک چیز که نبینی ندانی به هر چیزِ بود و نبودم، سایه می انداخت. چیزی که گم بوده باشد، نبوده باشد، کم بوده باشد، چیزی که سایه می انداخت به هر حال و هوای من. یک جور هر چیزی اگر کامل هم بود ناقص می نمود. کم داشتم هنگامی که غروب می شد. کم داشم هنگامی که تنهاییِ غم انگیزی میان تن ها گرفتار می شدم.  دلم کنار پنجره می خواست. دلم گرگ و میش غروب می خواست با گسترۀ سرخِ آسمانی که دل می برد. صدایی که دلشده اش بودم. صدایی که مهربان بود. صدایی که صمیمی بود. صدایی که خنکای نسیم بود بر جان گر گرفتۀ من!.  و نبود با من و من هم نبودم که باشم.
وقتی برگشتم صبح بود یعنی صبحِ صبح هم نه بلکه بامدادی که هنوز روشنای روز بر همۀ شب فائق نیامده بود. خسته و کوفته از تشریفات ورود و رسیدن به ماشین و راهِ تا خانه که بی صبرانه پشت سر گذاشته و به شوقی بی مانند درِ  خانه را باز کردم  و بی اختیار گفتم: Oost west ...Tehuis best...[2]
 شاید راههای زیادی باشد یعنی شاید هم نه بلکه راههای زیادی هست که بخودت بیایی. خودت را پیدا کنی. اما فرق می کند راهی که با ناخودآگاه خودت با آن بخودت می رسی و راهی که دنبالش بگردی تا در یا از آن خودت را پیدا کنی. این دو با هم فرق می کند یعنی از نگاه من با هم فرق می کند.
هر چه بود خستگیِ سفر را از خود مانند غباری که بر من نشسته باشد، تکاندم. به بادش دادم. به هر جای خانه با شوقی دلتنگانه سر کشیدم. از در و پنجره گرفته تا آشپزخانه و قهوه و آینۀ دستشویی که هر بامداد مرا به من نشان می دهد. چیزی در من بود. چیزی که می شد بیتابی اش گفت. بی قرای ای که یک جور تلنگُر می زد به ناخودآگاهِ من.
روز به نیمروز رسید و داشت غروب می شد. صدای پرنده ها از دور وُ نزدیک شنیده می شد. این یکی در اوجِ آسمان، آن دیگری بر شاخه ای. کلاغی خبر از باران می داد و زاغی که خبر از یک خوشی داشت شاید. هر چه بود منتظر بودم. کنار پنجره آمدم. بازش کردم. به طاقچۀ پنجره تکیه دادم. به خیابان چشم دوختم. خیابان را می دیدم و نمی دیدم. سگی صاحبش را که سلانه سلانه از خیابان می گذشت، می کشید. طوری می کشید که از افسارِ بسته به گردنش بجان آمده و  بخواهد بگریزد. دورتر دوچرخه سواری از نگاه من دور می شد. منتظر بودم. منتظر صدای همسایه بودم. منتتظر آوازی که دلم برای شنیدنش تنگ شده بود. بیتابش بودم. هر چه ماندم خبری نشد. آنقدر منتظر ماندم که دیگر از وقتِ آواز گذشته بود. خمار از کنار پنجره دور شدم. فردا شد. فردای دیگری شد. باز صدایی نیامد. کلافه شده بودم اما کاریش نمی توانستم بکنم. تا وقتی که سر به کار خودم داشتم و میانِ هزار چیزِ هیچ چیز، چیزی می جستم که سر و صدای غیر عادی ای بگوشم رسید. صدایی که مانند هر روز نبود. سکوتِ خانه به هم ریخته بود. چیزی به این در و آن در می خورد. قدمهای محکم و بی هوا از پله ها شنیده می شد. بلند شدم. کنار پنجره رفتم. یک کامیونِ اسبابکشی جلوی خانه پارک شده و درِ بزرگِ پشتش، پایین آمده، روی خیابان لم داده، افتاده بود. چیزی نگذشت که دو جوانِ از نگاهِ من غولپیکر! سر و کله شان پیدا شد. بار  خالی می کردند و به داخل خانه می آوردند. فهمیدم که همسایه تازه ای دارم.
غروب بود که سر وُ صداها خوابیده بود. سکوتِ شبانه داشت کارش را می کرد. شب آرام آرام چادرش را روی هر چه که بود، می کشید. درختِ شاخ و بال گستردۀ جلوی پنجرۀ اتاقم، داشت آرام آرام شبحی می شد  که در سیاهی شب طرحی که تۀ دل آدمی را خالی کند در گسترۀ سیاه شب بگستراند. رفتم چیزی برای شام بگیرم. هنگام برگشت به خانه  همسایه ام را از دور دیدم. اهل محل سالهایم بود. آشنای همه و همه آشنای محل. از سیر تا پیاز محل را می دانست. از آن اهلِ محلی که کلانتر محل  باشد و سر از هر کاری در محل در می آورد . از دور می آمد. زنی نسبتاً چاق با چشمهای آبیِ درشت، چهره  ای  خیلی سفید و گوشتی و پُف کرده، موهای طلایی که مانند گندمزارِ آفت زده می ماند، داشت نزدیک می شد. همیشه وقتی می دیدمش، چنان برج زهرِ ماری می نمودم که با هفت من عسل هم قابل تحمل نباشد، از او می گذشتم اما این بار که دیدمش گویی دنیا را به من داده بودند. ایستادم. به من رسید.
هایی کردم و پرسیدم:
-         همسایه تازه آمده!؟
گفت:
-         ها. زن و مرد جوانی به اینجا آمده اند.
پرسیدم:
-         آن که پیشتر بود چه شد؟
بجای پاسخ از من پرسید:
-         نمی دانی!؟
گفتم:
-         نه!
گفت:
-         بردندش!
با تعجب پرسیدم:
-         یعنی چی بردندنش!؟
گفت:
-         آمبولانس آمده بود. تا بیایم بیرون، برده بودند.
مانند صاحبِ عزایی که به عزا نشسته باشد، پرسیدم:
-         کجا بردند!؟
یک لحظه به فکرم رسید که خوب آمبولانس کجا می برد!؟ سکوت کرده بودم و او داشت با تعجب نگاهم می کرد. نگاهی که به نگاه خریدار می ماند. مانند نگاه کنجکاویِ کسی بی ربط، فضول و خریدارانه!. نمی دانم چرا از نگاهش خوشم نیامد. بخودم گفتم که اگر بیشتر بمانم باید به معمای هزار سوالی  اش پاسخ بدهم. سرم را به نشانه تشکر تکان دادم و دستی هم. به خانه برگشتم.
سر به کار خودم داشتم و نداشتم.  به جامِ نیمه تمام شراب خیره شده بودم که صدای تلفن مرا بخود آورد. از شب هنوز چیزی نگذشته بود.دوستم زنگ زده بود. دوستی که هر چند وقت یک بار می آمد شرابی می نوشیدیم و شام ایرانی مهمانش می کردم و می رفت. اسمش مارکو بود. چند سالی از من جوانتر بود. اهل هنر بود. پیانو خوب می نواخت. موسیقی شرقی را می ستود. می گفت موسیقی شرقی مانند مهربانیهایشان به دل می نشیند. مانند جشنهایشان است. رنگارنگ و شاد. همیشه دورِ همند. با همند.
یادم می آید یک بار به او گفته بودم که موسیقی شرقی هم مانند فقرشان است. مانند دردهایشان است. مانند بی حقوقی شان است. مانند سیاست کشورشان است. مانند عزای تمام نشدنی شان است. و او مانده بود و هیچ نگفته بود. فقط گفته بود:
-         بله. اون جوری هم میشه دید.
مارکو چند سال پیش به شهری که زندگی می کنم، آمده بود. هنوز پنجاه سالش نشده بود اگر چه جوان تر از آن نشان می داد. آرشیتکت بود و دو بچه داشت. می گفت در حومۀ فلیسینگن[3]  زاده شده بود. پدرش مهندس مکانیک بود و در کشتی سازی کار می کرد. زنش دو بچه اش را برداشته بود و با یک انگلیسی جور شده و به آنجا کوچ کرده بود. او هم از فلیسینگن آمده بود و در شهرم کار می کرد. کنار دریا با او آشنا شده بودم. یارِ غارم شده بود در گریزهای به دریایم. در همان اولین برخوردمان، مست بود ولی از ظاهرش نفهمیده بودم. وقتی حرف زد، مستی اش به مشامم رسید. آمده بود از من فندک بگیرد تا سیگارش را روشن کند. من فندک نداشتم چون سیگار نمی کشیدم و او فندک داشت اما روشن نمی شد. یادم است از آن زمان به بعد همیشه یک فندک با خودم دارم. مارکو  کنارم ماند و از غروب خورشید که محو تماشایش شده بودم و گاه گاه عکسی می گرفتم، می گفت. از سادگی و بی پیرایگی اش خیلی خوشم آمد. از آن به بعد با هم دوست شده بودیم و هر فرصتی پیش می آمد یا شام را با هم بودیم یا عرق و مستی کردنی هم.  او عاشق شهرم بود اما همیشه هم از اینکه شهرم قطار نداشت گله می کرد. می گفت شهری که نه قطار داشته باشد، نه مترو داشته باشد، آدم همیشه یک جور "فاکد آپ[4]" است.  یک دوچرخه داشت که هر وقت به او می گفتم با این اوما  فیتز[5]، وقتی رکاب می زنی براستی مانند مادربزرگها می شوی، چنان خنده ای می کرد که انگار خنده دارترین جوکها  را شنیده باشد. همیشه هم می گفت راحت ترین دوچرخۀ دنیا،  اومافیتز است.  
مارکو تلفن کرده بود تا مرا به یک برنامه آوازِ کُرِ گروهی که عضوش بود، دعوت کند. می گفت وقتی با  من است مثل یک کشتی را می ماند که لنگر انداخته باشد. و مرا به لنگر تشیبه می کرد و خودش را کشتی!
شنبه بود. غروب نشده بود. به کلیسایی که  گروه کُر در آن هر از گاهی برنامه آواز اجرا می کرد، رفتم. کلیسایی قدیمی بود با پنجره هایی بلند که از وسط دیوار شروع می شد و تا بالای آن ادامه داشت. شیشه های رنگی اش در نیمروزهای آفتابی مانند رنگین کمانی می نمود که در داخل کلیسا میانِ آرامش و خیالِ آدمی، سو سو می زد. در این کلیسا برنامه های مختلفی می گذاشتند شاید برای جلب مردم به کلیسا بود یا شرکتِ کلیسا در کار هنری، فرهنگی که از آن حالتِ نیایشهای خاص مذهبی در بیاید. گروه کُر هم که مارکو مرا برای اجرای برنامه اش دعوت کرده بود، آوازهای بومی و فولکریک اجرا می کرد و مارکو می دانست که از این نوع آوازها خوش بحالم می شد. برای همین هم مرا به این برنامه دعوت کرده بود. و رفتم هم.
تمام سالن کلیسا پر شده بود. سه نفر نوازنده و دوازده نفر زن و مرد، خواننده بودند. یکی از آنها مشخص تر از بقیه شنیده می شد و صدایش به دل می نشست. لباس سنتیِ هلندی  پوشیده بود با موهای افشانی که دلبریش را به صدای دلنوازش پیوند می داد.
میانۀ آوازخوانی بود و سکوت در کلیسا، مثل فریادِ نیمه شبانِ شهر بخواب رفته، گیرایی خیال انگیزی میان آن همه مردم داشت. من و مارکو دل به آواز کُر، هم داده بودیم و هم نداده بودیم. چنانکه میان جمع باشیم و دل جای دیگری. ناخوداگاه سر برگرداندم دیدم مارکو چیزی دارد یادداشت می کند. به روی خودم نیاوردم. یک جور که حس کردم کار درستی نیست یادداشتش را بخوانم اما با مارکو این حرفها را نداشتم. در این بگو مگوی خودم با خودم، به یادداشتش نگاه کردم. هنوز داشت می نوشت که نوشته اش را ناتمام گذاشت. سربلند کرد. نگاهم کرد. لبخندی زد که لبخند نبود. فکر کردن بود. نگاهم می کرد و نمی کرد. به یک حالتِ همفکرانه، هم حِسانه، نگاه از او برگرفتم. خودم را به گوش دادن به آوازِ کُر زدم. هنوز از آن حال در نیامده بودم که آواز تمام شد. همه دست زدند. من هم دست زدم. مارکو اما دست نزد. خودش را جمع و جور کرد. بلند شد. فهمیدم که وقت تنفس بود. من هم با او بلند شدم. رفتیم لبی تر کنیم. داشتیم می نوشیدیم که مارکو گفت چه صدای ملانکولی ای داشت. من باصدایش رفته بودم. نوای پیانو مثل صدای آب را می ماند که هماهنگ با صدای زن بود اما از فلوت خوشم نیامد. بَمهای ویولون سل غوغا بود. انگار داشت فکر مرا زمزمه می کرد. فکر می کردم و دل به صدای آن زن داده بودم. صدایش در تمام جانم هوار می شد.
بی هیچ فکر کردنی فهمیدم که منظورش همان زن بود که صدایش مشخص تر از بقیه بگوش می رسید. گفتم من هم همین حس را داشتم. صدایش یک گیرایی خاصی داشت. حس خفته ای را در آدم بیدار می کرد. راستی چه داشتی می نوشتی اگر می توانم بپرسم.
لبخندی زد و گفت خودم برایت می گفتم. تکه کاغذش را از جیب در آورد و برایم خواند:
هیچ کس جز خودم، شاهد ویرانه هایم نبوده و نیست!
هر که بوده
ظاهر آبادم را دیده یا آبادی ام فقط!
اما
ویرانه هایم
ماجرای دیگریست
که من می دانم و منِ من!، تنها شاهد ویرانه نشینِ ویرانه هایم.....
و چه بی رحمانه به ویرانیِ خود......
مکثی کرد. انگار چیزی می خواست دنبالش بنویسد. اما ننوشت. رو به من کرد گفت:
-         اینجا همان وقت بود که نگاه کردی. حالا این را گوش کن که پس از نگاهت نوشتم:
می دانی!؟
تکه پاره های یک زندگی را هر کاری بکنی همانی نمی شود که بود.
زندگیِ تکه پاره شده، ویرانه های هر کسی ست که با خودش می کشد و خودش می داند بر چه ویرانه اش چنگ می زند
حتی
بی دل بخواه!

نمی دانم چرا قاطی کرده بودم یا شاید قاطی هم نکرده بودم بلکه خودمانی تر از آن شده بودم که چیزی، حسی محافظه کارانه!، جلودارم باشد. گفتم:
-         آخر مرد! وقتی به بازی زندگی تن داده ای باید هم گشاد دادنهایت را گردن بگذاری. بعضی چیزها اجتناب ناپذیرند!
پوزخندی زد. پوزخندی که یک عادت را دانسته باشد. پوزخندی که به یک تفاوت فرهنگی بوده باشد. پوزخندی که به واکنش من بود. انگار این واکنش را دانسته باشد. من از چراییِ چیزی که نپرسیده بود، نخواسته بود، گفته بودم!؛ نه درکِ چیزی که گفته بود و حسی که خواسته بود با من قسمت کند. خوب این هم مشکلی شده است برای ما که در یک جامعۀ پلیسی بزرگ شده ایم. همیشه یک جور پلیسی با همه چیز برخورد می کنیم. انگار برای ما همیشه کاسه ای زیر نیم کاسه هست!
همین هنگام مردِ جوانی به ما نزدیک شد. چهره ای مهربان، نگاهی گیرا اما شدیداً غمگین داشت. گفت:
-         مزاحم نیستم؟
من و مارکو یک صدا با هم گفتیم:
-         نه اصلاً.
دستش را بطرف ما دراز کرد و گفت:
-         ریکاردو
مارکو با او دست داد و اسمش را گفت و من هم همینطور.
ریکاردو گفت یک ماه بیشتر نیست که به  هلند آمده است. گفت دنبال مادرش خیلی از شهرها را گشته است.
آخرین خبری که داشت این بود که مادرش در هلند زندگی می کرد و برای یافتن او به هلند آمده بود. صحبتمان گل کرده بود. با لهجه حرف می زد. دستهایش با کلماتی که می گفت حرکت می کرد. هم از لهجه اش و هم تکان دادنِ دستهایش شک نداشتم که از ایتالیا آمده بود.
همیشه فکر کرده ام که اگر دستهای یک ایتالیایی را بگیری طوری که نتواند تکان دهد، نمی تواند حرف بزند! ریکاردو هم برای من اینطور می نمود. نفهمیدم وقت چطور گذشته بود که زمان تنفس تمام شده بود. مارکو به من اشاره کرد باید به سالن کلیسا برگردیم. رو به ریکاردو کردم که به داخل سالن برویم.
هر سه نفر به داخل کلیسا برگشتیم. کِرختیِ خوش به حالانه ای به جانم دست می کشید. سبُکیِ دلنشینی حس می کردم. داخل کلیسا شدیم. بیشتر کسانی که آمده بودند روی همان صندلیهایشان نشسته بودند. و اینها کسانی بودند که هنگام تنفس کیف یا چیزی از خودشان را روی صندلی شان باقی گذاشته بودند تا پس از تنفس روی همان صندلی بنشینند. اما من و مارکو چنین نکرده بودیم چون چیزی نداشتیم بگذاریم. آن هم که داشتیم در خودمان بود. کنار هم نشستیم. ریکاردو هم کنار ما نشست. 
بخش دوم برنامه دلنشین تر شده بود. ترانه های شادی خوانده شده بود و قطعاتی بدون آواز اجرا شده بود که بیشتر به رقصِ جمعی می خورد. آهنگهای شادی که همه را به بخشی از گروه کر تبدیل کرده بود طوری که بسیاری از روی صندلی بلند شده دست می زدند یا شانه به شانۀ هم چسبانده و می رقصیدند.
وقتی برنامه تمام شد، مارکو گپِ کوتاهی زد و بعد هم رفت. من هم داشتم می رفتم که حرفهایم با ریکاردو طولانی شد. ریکاردو چنانکه مستیِ صدای آن زن در گروه کُر را هنوز در خود داشته باشد، با شور و شوق از آن می گفت و تعریف می کرد. برایش از صدای زن همسایه ام گفتم و ماجرای غروبهای من و آوازهای او. چنان شادی ای در چهره اش حس کردم که نا خودآگاه از او خواستم یک روز غروب بیاید هم شام مهمان من باشد و هم بیشتر با هم حرف بزنیم. او هم پذیرفت. 

روز بعد ریکاردو آمده بود. منتظرش بودم. سر ساعت زنگِ در را زد. وقتی آمد، یک بطری شراب با
خودش آورده بود. برای شام چیزی درست کرده بودم که یکی از شاهکارهای آشپزیم بود و اسمش را پائِلا[6] گذاشته بودم اما به همه چیز می خورد جز پائلا! انواع نخود سبز و لوبیا و کلم و هویج و پاپریکا و ذرت را با پیازّ تفت داده شده، قاطی می کردم و بعد برنج به آن اضافه می کردم و کمی آب. می گذاشتم تا بپزد. یکی دو تا فیلۀ ماهی هم با پیاز سرخ می کردم و وقتی برنج و مخلفاتش آماده می شد، رویش می گذاشتم. و این همه با هم در یک دیس، می شد پائلای دستپختِ من!
روی کاناپه نشسته بودیم. شرابمان را تا نیمه نوشیده بودیم و خلسۀ ملسِ شراب کارش را کرده بود. ریکاردو صورتش گل انداخته بود. برایش از صدای زن همسایه گفتم و یادهای هر روزه ام با صدای او که کنار پنجره گوش می ماندم و دل به هزار خیال می دادم. میان صحبتهایم ناگهان گفت:
-         مادرم اسمش بیانکاست. بیانکا توسکانِلی[7]
با تعجب نگاهش کردم. صحبتهای من چه ربطی به این داشت که اسم مادرش را بگوید. زُل زده بودم که پرسید:
-         اسمِ همسایه ات چه بود؟
گفتم:
-         نمی دانم
گفت:
-         قیافه اش چطور بود؟
گفتم :
-         نمی دانم. هیچ وقت ندیده بودمش!
با تعجب پرسید:
-         مگر می شود همسایه ات را ندیده باشی!؟
گفتم:
-     کجای کاری جوان!؟ اینجا زندگی طوریست که می شود همسایه را ندید. یارو در آپارتمانش می میرد و از بوی جنازه اش همسایه ها پس از شکایت به پلیس می فهمند که همسایه شان مرده است.
در حالیکه آه می کشید، خیره به نقطه ای که معلومم  نبود خیره ماند. شاید هم به چیزی خیره نبود بلکه داشت فکر می کرد یا چه می دانم، با حسی در خودش کلنجار می رفت.
هیچ نگفتم. هیچ نگفتنی که خودش یک پاسخ بود. یک واکنش بود. یعنی چیزی نداشتم بگویم. حرفم را زده بودم. لحظه ای به سکوت گذشت. حس می کردم فکر و احساسی که از خودش نشان می داد بیشتر از سنش بود. مثل آدمی که زودتر از سنش پیر شده باشد. پیرِ جوان شنیده بودم اما جوانِ پیر، ماجرای تازه ای بود. دنیا گویی وارونه می گشت. زنده دلانی که زمانی جوانی می کردند و این سالها جوان، پیری می کند! با خود فکر می کردم و هیچ نمی گفتم.
خسته شده بودم. گفتن از زن همسایه ای که دیگر نبود. از صدایی که دلم برایش تنگ شده بود. از حال
و هوایی که هر روز غروب داشتم و دیگر نبود. خسته شده بودم و ریکاردو هم این را حس کرده بود. هنوز  ساعت به ده شب نرسیده بود که بلند شد. خودش را مرتب کرد. از من خواست اجازه دهم باز به دیدنم بیاید. شماره تلفنم را که پیشتر داده بودم، داشت. خواستم پیش از آمدن به من زنگ بزند. گفتم که یک روز قبل به من خبر بدهد تا آبرویم نرود از بهم ریختگی خانه ام و اینکه خانه باشم. همین کار را هم کرد.

این بار که آمده بود فکر نمی کردم آخرین بار بوده باشد. به مارکو  گفته بودم که بیاید اما مارکو قرارِ دیگری داشت و تا دیروقت نمی توانست خودش را برساند. خواسته  بود که قرار دیگری هم بگذارم تا او هم بیاید. ریکاردو آمده بود با چنان حالتی که یک آسودگی در چهره اش حس می شد. طوری بود که انگار باری از دوشش برداشته باشد. طوری که با خودش کنار آمده باشد. یک توازن درونی، یک آرامشِ خودش با خودش، یک جور آشتی کردن با ناخودآگاهِ خودش داشت. هنوز کاملاً از تب وُ تاب تازه آمدن و نشستن و قرار گرفتن نگذشته بود که گفت:
-         کارم اینجا تمام شده. دیگر ماندنم ضرورتی ندارد. فردا می روم.
گفتم:
-         یعنی چه ضرورتی ندراد؟
گفت:
-         مادرم مرا به اینجا کشانده بود که دیگر نیست.
گفتم:
-         یعنی چه که نیست! نمی فهمم! پیدا کردی! کجاست؟
گفت:
-         بله. ولی ....
گفتم:
-         ولی چه؟
هیچ نگفت. از پنجره به بیرون خیره ماند. لحظه ای گذشت. نمی دانستم چه کنم. گفتم:
-         چیزی بنوشیم؟
بی آنکه حرفی بزند، با نگاهش که انگار حرف دلش را زده باشم، سر تکان داد. بلند شدم. شراب آوردم. دو پیاله پر کردم. مستیِ ملسی به جانمان نشست. طوری که زمزمه کند گفت:
-     همان اولین باری که پیشت آمده بودم و تو از آوازِ زنِ همسایه ات گفته بودی، یک جور حس می کردم که باید او کسی باشد که دنبالش بودم. به شهرداری رفته بودم. از آنها اطلااعاتی گرفتم. بعد به بیمارستانهای شهرت رفتم. در دو بیمارستان بزرگِ نزدیک هم، نبود ولی در یک بیمارستان بزرگ دیگری که در حومۀ شهر بود، مادرم را برده بودند. همانجا تمام کرده بود. پیکرش را سوزانده بودند. خودش خواسته بود. خواسته بود خاکسترش را به شهرت بیاورند و
به دریا بدهند. من هم.......
وامانده نگاهش می کردم. باورم نمی شد.  پُر از پرسشهای تازه بودم. چرا مادرش هلند بود و او نبود؟
چه وقت و چرا از مادرش جدا شده بود؟ چند سال از هم خبر نداشتند؟ و خیلی چراهای دیگری که برایشان پاسخ نداشتم اما نمی دانم چرا هیچ نمی گفتم. پیالۀ شراب را در دست گرفته به درونِ آن خیره شده بودم. ریکاردو بلند شد. کنار پنجره رفت. من هم رفتم. کنارش، آرنجها روی طاقچه، پیالۀ شراب در دست، به بیرون خیره شدم. در حسِ ناخودآگاهِ من، زمزمۀ آوازی که دیگر  نبود تداعی می شد. ریکاردو هم دستها زیر چانه، نگاهش به لانۀ زاغی زُل زده، خیالش را پر داده بود.
گفتم:
-         برویم دریا؟
نگاهم کرد. نگاهی که چیزی گم شده یافته باشد. گفت:
-         برویم.
راه افتادیم. به دریا رسیدیم. ساحل خلوت بود. اینجا آنجا کسی را می دیدی با سگش قدم می زد یا دو نفری به کرانه خیره شده بودند. ساحل بودیم که از ریکاردو پرسیدم:
-         می دانی کدام قسمت ساحل خاکش را به دریا ریختند؟
گفت:
-         نه. ولی چه فرق می کند! دریا دریاست. هر جای جهان باشد کنار دریا می توانم با او باشم.
هیچ نگفتم. چند قدم از من جلوتر رفت. کنار آب ایستاد. دریا آرام لمیده مستی می ماند که گاه به گاه موجی سلانه سلانه بر سینه ساحل می گستراند. نگاهش می کردم.
نمی دانم چقدر گذشت. زمان دستم نبود. مهم هم نبود. یعنی به زمان فکر نمی کردم شاید حتی به خودم هم فکر نمی کردم. حواسم به ریکاردو بود که خلوتش را داشته باشد. به این طرف آن طرف در ساحل سر می گرداندم. ریکاردو با حالتی که دستی به چشمهایش می کشید، سرش را خم کرده، طوری که میان دستانش گرفته باشد، ایستاده بود. ناگهان چشمم به زیر پای او افتاد. تا نزدیک زانو در آب بود. خواستم بروم کنارش اما نمی دانم چرا نرفتم.
ریکاردو برگشت. چهره اش آرام بود. دستها در جیب شلوارش به طرف من آمد. آهسته گفت:
-         چه خوب شد آمدیم.
هیچ نگفتم. گفت:
-         برویم؟
سر تکان دادم. با هم راه افتادیم. تا به خانه برسیم، هیچ نگفتیم. او ساکت بود و من هم حرفی برای گفتن نداشتم. گفت باز هم با من تماس خواهد گرفت. باز هم هیچ نگفتم و سرم را تکان دادم.
وقتی ریکاردو رفت، آوازِ زنِ همسایه ام در من، به چهرۀ جوانی پیوند خورده بود که سالها بزرگتر از سنش می نمود. آوازی که هنوز هر وقت کنار پنجره در ناخودآگاهِ من تداعی می شود. گویی تصویری می ماند که ریکاردو پیدایش شده بود و چنگ بر رنگهای آن کشیده بود.
آواز زن همسایه ام، برای من، دیگر همان نبود که بود.

همین!




هر گونه تشابه در این داستان، اتفاقیست.


[1] Riccardo
[2] Oost west ..Tehuis best< هلندی= انگلیسی>< Home sweet home= خانۀ خودِ آدم، بهترین جاست. هیچ جایی خانۀ خودِ آدم نیست!
[3] Vlissingen شهری در جنوب غربی هلند
[4] fucked up= گیج، بهم ریخته، خراب/ گیلکی>: واکف، واکفته!
[5] oma fiets دوچرخۀ مادربزرگ
[6] پائلا یک وعده غذای اسپانیاییست.
[7] Biancca Toscanelli

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر