سوشالفوبیا - طرحی برای نمایش - گیل آوایی



سوشال فوبیا[1]
این نمایش در دو پرده است.
پردۀ نخستِ نمایش، یکنفره و تک گویی( مونولوگ) است.
 پرده دوم با سه شخصیت نمایش اجرا می شود.

بازیگران:

 سه نفر

دو مرد:
فراز  - سیاوش

یک زن:
پروانه



شخصیتها:


فراز، مردی حدود پنجاه ساله، پرکار، و استاد هنر و یک کارگردان حرفه ای با سابقۀ تئاتر است.

سیاوش، مردی حدود پنجاه ساله، کارمند،  دوستِ دیرینه و صمیمی فراز است که برای دیدن و درخواست کمک از او به دفتر کارش می آید.

پروانه، زنی چهل ساله، سرزنده و پر تحرک، هنرمند حرفه ایِ تئاتر است. پروانه برای تمرین یک نمایشنامه با فراز قرار دارد و برای تمرین نمایش به دفترکار فراز می آید.

هر سه  در تهران زندگی می کنند.


پرده نخست
صحنه:

نمای صحنه، القاء کنندۀ کلاسِ تئاتر است و استاد رو به تماشاچیان که بخشی از نمایشند و بعنوان دانشجویانِ سرِ کلاس تلقی می شوند، صحبت می کند. این صحنه می تواند ساده و بی هیچ تزئینی باشد. میانۀ صبحتهای استاد که یک مونولوگ است، وزِش یا رقص پارچه نازک یا حریر مانندی باشد که هر از گاهی در فواصل زمانیِ این تک گویی، سایه بیاندازد. طوری که از دو سوی تاریکی در میان نور سایه وار نمایان شود. و هر از گاهی با این تک گویی همراهی کند.
روشنایی صحنه با پدیدار شدن استاد و آغاز به صحبت، تنظیم شود و  بشکل دایره بتدریج  بیشتر شده و استاد را نشان دهد. استاد رو به تماشاچیان آغاز به سخن می کند. این بخش بصورت مونولوگ اجرا می شود. این تک گویی نباید شتابزده و روخوانی باشد،  بلکه به حالتی آموزشی برای دانشجویان و نمونه ای از اجرای استاد برای دانشجویان باشد. به تناسب متن، خودگویانه و اعتراضی هم.

فراز:
حرکت، صدا، حالتی که می گیری باید با دیالوگ هارمونیک و متناسب باشه. حالتی که نشان از آنچه که میخوای بگی، میخوای اجرا کنی میخوای به تماشاچی منتقل کنی، داره.
درست مثه مقدمۀ یک سمفونی، آغازی که شنونده را بخودش میخونه. شادی، اندوه، امید،  یاس، آرامش، فقر، گرسنگی، اعتراض، خشم، خوداندیشی، تمرکز، عرفان و.... از همان حرکت و صدای آغازین حس میشه. ظرافت هنری و ظرفیتهای هنرمند در اجراهاشه، واسه رابطه ای که با تماشاچی ایجاد می کنه. چیزی که می خواد منتقل کنه یا بگه. دگر شدن، دگر بودن، چندگانگی، چند حسی، چند معنایی و..... ظرافت هنرمنده که به تناسب نقش یا نقشهایی که در یک اجرا بعهده می گیره، از پسش بر میاد.  گاهی خودتی و حرفی که داری، حسی که داری، فکری که داری، میخواهی نشون بدی میخوای منتقلش کنی. باید با پیِسی که اجرا می کنی کاملا یگانه همسان، مَچ بشی......
تا حالا شده برابر یه کوه واستاده باشی!؟ 
نه هر کوهی!  کوهی که حتی قله اشُ نتونی ببینی!
اونقدر بلند انگاری تا اون سرِ دنیا قد کشیده وُ به یه جایی، جایی که بوسه گاه یه کرانۀ بی کرانگیه!
اونوقت که نمی تونی بدونی زمین توو آغوشِ آسمونه یا آسمون تا دلِ زمین پایین اومده.
قد کشیده تا جایی که نگاهت می ره، لب بر لب آسمون،  دلشده دلبری می کنه، نگاهت رو می دزده. می بره.
خودت هم نمی دونی که کجا چشم دوخته ای اما چارچشمی،
می گم  چارچشمی چون دو چشمِ جونت وُ دو چشمِ دلت؛
که داری مست می کنی با شکوهی که برابر تو چشم اندازِ هزار رنگ نقش زده.
اینکه بخشی از چشم انداز شده باشی و نقطه ای از این شکوهِ قد کشیده تا اون سوی جهان شده ای یا همۀ اونُ توو خودت، چنان برده ای که چنگ به هزار سویِ بود وُ نبود می اندازی و هواری می کنی.
هواری که نخواسته ای یا خواسته ای حواست نیست یا مثه نالۀ هیمه ای که آتشی بجونش افتاده باشه و گُر گرفته به پایکوبیِ هر چه بادا باد تن داده باشه،
و بدون اینکه بدونی واخوانِ هوارت رو گوش جان می سپری.
می گی، می شنُفی! می شنُفی، می گی!، و هنگام که به تکرار خودت با خودت می رسی، سکوتفریاد کوه هستش وُ واخونایی که بر جانِ تو میشینه و آروم آروم از اوج شعله کشونت می رسی به حال و هوایی که مست، خاکسترتُ انگار به باد می دی.
می خندی وقتی اینجوری می گم!
وا می مانی از اینکه، ای داد این دیونه هم دیونگیشُ می شماره.
می بینی!؟
یه وقتایی هس که بخوای نخوای می پذیری که دیونه شدن هم دستِ خود آدم نیس!
تازه این آغازِ ماجراس!،
و بنا به عادتت اون وقت که چون و چراشُ وا می کاوی، تئوریزه اش می کنی! یه جور تعریفش می کنی! یه جور می رسونی به این که خوب چند لحظه ای دیونه شدن هم چندان بد نیست! تازه به کجای این جهانِ پر آشوب برمی خوره!؟
هیچ جا!
این خودت هستی که جاتُ تعریف می کنی. این خودت هستی که جهانتُ با خودت رُو تفسیر می کنی. فاجعه ات اون زمانی آغاز می شه که مورچه ای بوده باشی در یک استکان آب و خیالت برداشته باشه که جهانُ آب گرفته!
ویرونت می کنه این توَهُم!
عاصی ات می کنه!
پرخاشگرت می کنه!
طلبکارت می کنه از همه چیز وُ همه کس!
گرفتارِ چنان پارانویی می کندت که تا بخودت بیای دیگه دستِ تو نیست در بِرَوی از اون و جونِ سالم در ببری! یا غرق می شی مثه کشتیِ اسیرِ توفانی که اصلا واسه اش ساخته وُ پرداخته وُ آماده نشده ای یا به ناگزیر، تن به  امواج می دی و دیگه به خشمِ توفانه و یا شاید دل رحمیِ نهفته در اوج ویرانگریش که ترو به جایی برسونه، بکشونه به نقطه ای.... جاپای محکمی.... که خودت رو پیدا کنی، بدونی چه ای، که ای، کجایی!
حالا اگر پیدات می شد جوری که لمست می کردم، بو می کشیدمت، دستی بر گیسوان پریشونت می کشیدم، نازت می کردم، می خوندم واسه ات، هوار می زدم، باز یه حرفی!،
ولی
وقتی مثه سایه ای توو گرگ وُ میشِ اندوهانِ من پیدات میشه و هزار دلتنگیِ منو میشینی می بافی و  پرده ای از هزار نقشِ یادهای منو میندازی رو دیوارِ چشم اندازِ من که اصلا نمی دونم چطور وُ چه وقت نگاهِ من رفته و بال گشوده بی خیالِ چند و چونِ لحظه ای که خواسته بودم در بِرَم از اونجا سر در آورد، آویز می کنی و نمی دونی چه دماری از من در میاره.
خوب این جور پیدا شدنت هست که  مثه اون نوازندۀ بجون اومده که همۀ خشمش رو به فریادهای زیرِ ساز می ده و پرده پرده از اونجایی سر در میاره که هیچ بنی بشری رو به اون گذری نیست و خودشه وُ همۀ اونچه که انگاری اسیرای دلبندشه توو ناخواسته هایی که نابجا دست و پاشون رو بسته، گرفتار کرده ان.
اینها حالیت نیس. نه نیس! اگه بود که اینطوری سایه وار پیدات نمی شد. این جور مثه سکوتفریادِ یه جنگل توو جان و جهانم واخوان نمی شدی، نمی کردی، نمی بردی منو به هزار نقشِ پرده ای که از اندوهان من بافته ای.
خوب شاید بگی دست تو نیس، تو هم دیگه این جور شده ای یا شاید فقط این جوره که بودنته. اینجوره که می تونی باشی، بیای.... بودنت یعنی همین!، همین که چنگ بندازی به کلاف سردرگم خیالِ من وُ هر  چه وُ هر جا که بیشتر دمار درار باشه همونو رو بومِ این پردۀ هزار نقش بنشونی.
گفتنِ با تو هم دیگه بی فایده اس. بی فایده.
این هم اگه حالیت می شد، می شد یک جوری تنگِ با تو بودنو با خودم وا کنم اما بدبختیِ این همه، اونجاس که نه حالیت است نه حال منو می دونی. دیگه گذر از این باریکۀ جاریِ تو من نیست جز که به هزاربار اعتراف کنم:
کودکانه های ما، اندوهانِ بزرگسالی مایند!
و اینو هم سرِ پایانی نیس تا ریق رحمت سرکشیدن! نمی دونم این حالیت می شه یا .....
اصلاً بی خیال!
اگر زبون حالیت  بود روزگار دیگه ای شاید رقم می خورد.
روزگاری نمی شد که قربونیِ حق بجانبی بسازی از خودت و دنیا رو به مُشت چالش کنی!
انگار تمامِ زورِ تو توو مُشتای تویه،  مثه پهلون پنبه ای که خیال برَش داشته پهلونِ یکه تاز میدونِ بی حریفیه که با حریفای خیالیِ بافته وُ ساخته وُ پرداختۀ خودش به جدال همه هیچه.
لاطائلات یعنی همین!
همین که بگی.... بگی....... بگی...... هوار بزنی.......
هیچت هم معلوم نباشه که چه می گی! چه هوار می زنی!،
 اما دلت می خواد هوار بزنی!
خوب سایه وار سایه دلشدن همین می شه که آسمون ریسمون ببافی بی خیالِ اینکه خیالی باشه کسی  سر در بیاره از درِ یک دلجوییِ کنجکاوانه حتی که به خیال اینکه چه مرگت هس!؟ ولی خوب! خوبیِ این لاطائلات همینه که سایه تو رُو توو واتابانِ سوسوهای هر ازگاهی می آفرینه و پای حرفهاش می نشونه!
اصلاً همه چیز شده خیالبافیِ هزارفکرِ تودرتوی راه به هیچ جا!
همون کلافِ سردرگمِ چشم به گردونی گرهی که نیست!
روانپریشی، آغاز تن دادن به واقعیتِ دور و برته.
آشتی کردن با اون که در رفته ای از اون.
بیرون اومدن از تنهاییِ خود خواسته ای که اهلش نبودی.
سنگِ افتاده به چاهی بوده باشی که دیونه ای انداخته باشه!
حالا که حرف به اینجا کشیده بذار بگم.
اما
نه.......
دیگه حال گفتنم نیست!
از اون حال در اومده ام.
می خوام  کمی خلوت کنم.
می خوام باز برم همونجا.
همون کوهی که گفتم.
همون چشم اندازی که دل ببره باز وُ دل بشم باز.
کسی چه می دونه!

به این فکر کن. تا روزی دیگر باری دیگر حرفی دیگر.
همین.

روشنایی صحنه آرام آرام می رود و صحنه تاریک می شود.

چند لحظه موسیقی پخش می شود و با پخش موسیقی به پردۀ دوم نمایش می رویم.

پردۀ دوم


وسایل لازم:

 دکوراسیون یک  دفتر کار در صحنه. میز، سه صندلی، یک گلدان، وسایل کاری روی میز. قاب عکسِ یک صحنۀ نمایشی بر دیوار


 پخش موسیقی:
 پیانو.



صحنه:

دفتر کار یک کارگردان است. پشت سر، یک دیوار و کنار آن یک میز کار با یک صندلی که یک نفر بنام فراز رویش می نشیند.
و کنار میز، صندلی دیگری برای مراجعه کننده یعنی دوست فراز، سیاوش، است که پس از لحظه ای وارد صحنه می شود و روی آن می نشیند.
کنارِ دیگر میز با کمی فاصله یک گلدان با درختچه یا گلی قرار دارد. روی میز دفتر و لپ تاپی قرار دارد. روبروی هر نفر یک فنجان با نعلبکی و قاشق چایخوری هست.

فضای صحنه طوری که فقط اندازه میز و صندلیها و یک درِ ورودی را نشان دهد، باشد.



شروع نمایش:

قطعه ای موسیقی پیانو پخش می شود. دفتر کار در روشنای نور نمایان می شود.
فراز واردِ دفتر کارش شده و پشت میز کارش می نشیند. دسته ای از کاغذها را که روی میزش است برمی دارد. ورق می زند. چند دقیقه ای به همین حالتِ مطالعه، مشغول می شود. سپس با حالتی که هم خوشش آمده هم شگفتزده از همخوانی آن با موضوع نمایش است، با خود طوری که به واژه واژۀ شعر فکر کند، دکلمه وار می خواند:

می آیی وُ تاراج می کنی!
بر بالِ خواب و خیالِ من!
ویرانه ای ست
دل به نسیم خیالت!

فتحِ ویرانه چه سودت!؟
وقتی آوارِ این همه بردوش
انگشت نمایت می کند
ویرانه تر!

با خودش تکرار می کند:
-         انگشت نمایت می کند.....ویرانه تر!.....

کمی فکر می کند و باز باخود می گوید:
-         قشنگه...خیلی قشنگه....ولی آخه ربط نداره به نمایش!

روی کاغذها دقیق می شود. زیر لب می خواند. زمزمه اش مفهوم نیست. طوری که دارد متن را می خواند لحظه ای ادامه می دهد. نوای پیانو بلندتر می شود. یکی دو دقیقه به همین حالت می گذرد. ناگاه چهره اش حالتی عصبی بخود می گیرد. با خودش می گوید:
-         آخه این! که دیگه نمیشه..........

بلندتر می خواند:
اندوه را
به آهِ این سالها باد می دهم
شاید بر دشتی بنشیند
نه بوی خون دارد
نه آسمانش سوگوار آفتاب است.

یک لحظه مکث می کند. می اندیشد. زمزمه می کند:

- نه بوی خون دارد
نه آسمانش سوگوار آفتاب است....

سپس ادامه می دهد:

آرزوهایم را می افشانم
در دل گورهای هزاران گم نامانِ خاکم
روزی روزگاری
که تردیدی در آن نیست
بهاری می رسد
به آوازهای ستاره و جنگل
تا بدانند آیندگان
کاین نسل
زندگی فریاد کرده است.

زمزمه کنان چند بار تکرار می کند:
-         کاین نسل زندگی فریاد کرده است.

با خودش طوری که برایش اصلا پذیرفتنی نیست می گوید:
-     انگشت نمایت می کند ویرانه تر..............بعد تا بدانند آیندگان کاین نسل زندگی فریاد کرده است.............چی رو به چی ربط داده! باباجان عاشقانه میخوای بگی خوب عاشقانه پیش برو! نمیشه که همه چیز رو بهم ربط داد. یک هارمونیِ موضوعی ای گفتند! چقدر سرکلاس شرح دادم تاکید کردم. هارمونیِ موضوعی! گزیده گویی و درست گویی. آخه یک ربط و رابطه ای گفتند!....مردم که............ عجبا!!!! آخه نمیشه همه چیزُ  در یک چیز آورد. آشقته کردن موضوعه. آخرش هیچکس از هیچ چیزش سر در نمیاره. بهتره اول همون یه چیز رو خوب بگی، نشون بدی! بعد! همینطور شلم شوربا هر فریادی داری که نمی تونی بزنی. آخه.....

در همین لحظه کسی به در می زند.
( صدای در زدن پخش شود).
فراز همچنانکه سرش روی کاغذهاست، می گوید:
-         بفرمایید تو.

در باز می شود. موسیقی آرام آرام محو می شود. سیاوش داخل می شود. هنوز در را نبسته می گوید:
-         سلام فراز. مزاحم که نیستم!؟

فراز:
-         به به سیاوش خانِ خودم. مزاحم هم باشی چی می تونم بگم!؟ چطوری؟

سیاوش که چهره ای متفکرانه بخود گرفته است پاسخ می دهد:

سیاوش:
-         خوبم. خوب. ولی باور نکن!
فراز:
-         چی شده؟
سیاوش:
-         بگو چی نشده!

فراز با لبخند می گوید:
-         خوب چی نشده!

سیاوش طوری که بخواهد سرِ اصل موضوعی که بخاطر همان پیش فراز آمده، برود؛ می گوید:
-         اومدم از تو کمک بگیرم. تو......

فرازحرف او را قطع می کند با تعجب می پرسد:
-         کمک!؟ چی کمکی!؟

سیاوش حالتی که دارد فکر می کند، بخود می گیرد. سپس طوری که به یک راه حل خیلی خوبی رسیده باشد می گوید:
-         می دونی تنها کسی که بتونه به دادم برسه تو هستی!
فراز:
-         من؟
سیاوش:
-         آره تو!

فراز:
-         من آخه....
سیاوش:
-         باور کن بهترین کسی هستی که می تونی بهترین کمک رو به من بکنی...
فراز:
-         حالا چه ات هست؟
سیاوش:
-         سوشال فوبیا شنیدی؟
فراز:
-         چی چی بیا؟
سیاوش:
-         سوشال فوبیا.
فراز:
-         نه. پایتخت کجاست! چی هست؟
سیاوش:
-         سوشال فوبیا یک جور عارضه یا بیماریه!
فراز:
-         خوب به من چی ربطی داره!
سیاوش:
-         به تو ربط نداره! به من ربط داره!
فراز:
-         خوب به تو ربط داره، به من چرا می گی!؟
سیاوش:
-         خوب همین دیگه. همینش به تو ربط داره!
فراز:
-         ببین سیاوش. خیلی سرم شلوغه. بگو از من چی می خوای؟ حرف آخر رو اول بزن.
سیاوش:
-         خوب واسه همین سوشال فوبیا، باید کمکم کنی.
فراز:
-         دوست من. بجای اینکه وقت منو بگیری برو دکتر من که دکتر نیستم!
سیاوش:
-         همین دیگه! اتفاقاً تنها دکتری که این بیماری رو درمان کنه تو هستی!
فراز:
-         من هستم!؟ زده به سرت! من در عمرم نه آدم پزشک بودم نه دامپزشک!
سیاوش:
-         این یکی رو هستی. باور کن بهترین پزشکی..........
فراز:
-         نمی فهمم!
سیاوش:
-         چطور نمی فهمی!؟
فراز:
-         خوب اصلا نمی دونم سوشال فوبیا چی هست تا چه برسه به درمونش!
سیاوش:
-         بابا جون سوشال فوبیا یعنی ترس اجتماعی. یعنی اینکه در یک جمع اعتماد بنفس نداشته باشی یعنی اینکه دست و پاتو گم کنی!
فراز:
-         خوب به من چه!
سیاوش:
-         به تو همه چه! عزیزم. خیلی هم همه چی!
فراز:
-         نمی فهمم واقعا نمی فهمم چی میگی!
سیاوش:
-     ببین. سوشال فوبیا رو تنها چیزی که از بین می بره پر روییه. پر رویی! می فهمی. پر رویی یعنی اینکه میون هزار نفر هم باشی، انگار نه انگار! چنان ادا اطوار درمیاری که.....
فراز:
-         برو اشتباهی اومدی عمو!!! این که داری می گی باید بری حوزه علمیه!!! یه آخوند این جوریه!
سیاوش:
-         خوب اونام یه جوریشه! ولی من که....
فراز:
-         تو چی! خوب میخوای پر رو باشی برو حوزه علمیه اینقدر اونجای همدیگه میذارن که دیگه رو که چه عرض کنم........
سیاوش:
-         یعنی هنرپیشه هام بله!!!!

فراز از خنده ریسه می رود. دست بلند می کند محکم روی میز می زند. خنده اش طولانی می شود. سیاوش هم بخنده می افتد. با هم می خندند. فرازهمچنان با حالت خندیدن می گوید:

فراز:
-         سیاوش جان، تو مشکلت سوشال فوبیا نیست. سیلی فوبیاست!
سیاوش:
-         چی چی بیا!؟
فراز:
-         سیلی فوبیا!
سیاوش:
-         نه بابا! گفتم سوشال فوبیا!
فراز:
-     بله گفتی ولی اشتباه فهمیدی! ما ایرانی ها بهش می گیم سیلی فوبیا یعنی اینکه هم تو گوشت باید بخوابونم هم اینکه فوبیای احمقانه اس! احمقانه! تا دوزاریت بیافته!
سیاوش:
-     ای بابا! توهم! خوبه سالاسال ازت چیزی نمی خوام! بعد از قرنی ازت کمک خواستما!!! ببین ترو خدا!؟ آخه رفاقتی گفتند! دوستی ای گفتند! از تو کمک نخوام از کی بخوام!؟ ها!؟
فراز:
-     ببین سیا جون. نه فقط اشتباه فهمیدی بلکه بد هم فهمیدی! آخه مردِ مومن! هنرمند بودن یک چیزیه.... پر رویی یه چیز دیگه! تو ممکنه پر رو باشی ولی هنرمند نباشی. مگه همینطور میشه هر کی روش زیاد بود هنرمند باشه!!!
سیاوش:
-         این که دیگه کاری نداره. رو داشته باشی، بقیه اش حلۀ! تو هم انگاری میخوای اتم بشکافی!

فراز پوزخندی می زند. فکر می کند. سپس به حالتی که چیزی بفکرش رسیده باشد می گوید:

فراز:
-         سیا.... تو ارحام صدر یادت هست؟ اصلا می شناسیش؟
سیاوش:
-         ارحام صدر!؟
فراز:
-         آره. ارحام صدر. هنرمند معروف اصفهانی مون. هم تئاتر کار می کرد هم سینما.

سیاوش که چشمش با ناباوری به فراز بود کمی فکر می کند. می گوید:

سیاوش:
-         خوب که چی!؟
فراز:
-         می خوام یه چیزی نشونت بدم. شیرفهم بشی!
سیاوش:
-         خوب..... باشه..
فراز:
-     اون نمایش یادت هست که ارحام صدر نقش یه آبدارچی رو داشت، یه تابلو که روش نوشته شده بود: ما برای مردم هستیم نه مردم برای ما....
سیاوش:
-         خوب.... خوب ..خوب....
فراز:
-         فکر کن میخوای هنرمند بشی یک نقش بازی کنی نه ببخشید پر رو بشی! خوب!؟
سیاوش:
-         خوب....
فراز:
-         من اون ارباب رجوع میشم. تو ارحام صدر، یعنی نقش آبدارچی رو بازی می کنی...
سیاوش:
-         یعنی فقط همون تابلو رو بخونم؟
فراز:
-         نه همینطور کشکی خوندن. باید اینجوری بخونی: ما برای مردم هستیم!؟ نه!!!!! مردم برای ما! فهمیدی؟
سیاوش:
-         آره.
فراز:
-         پس برو بریم...

فراز کمی فاصله می گیرد. به سیاوش می گوید:
-     خودت رو به تمیز کردنِ روی میز بزن نشون بده که مشغولی. من در نقش ارباب رجوع به تو نزدیک می شم. وقتی حرفم تموم شد تو دستت رو بطرف بالای دیوار بگیر تصور کن تابلویی روی دیوار آویزونه. بگو: ببین رو این تابلو نوشته، ما برای مردم هستیم!؟ نه! مردم برای ما! فهمیدی؟

سیاوش سرش را تکان می دهد و خودش را به تمیز کردن روی میز می زند. فراز که کمی از او فاصله گرفته نزدیک می شود می گوید:

فراز:
-     آقا خسته شده ام. این چه وضعیه آخه. چند روز!؟ چقدر باید برم... بیام.....!؟  یکی نیست بدادم برسه یه جوابی بده آخه اینکه نمی شه!

سیاوش به حالتی کاملا ناشیانه و مصنوعی که دست و پایش را هم گم کرده بصورتی که مانند یک دانش آموز سر کلاس انشاء بخواند با صدایی که لرزش در آن است می گوید:

سیاوش:
-         ما برای مردم هستیم نه مردم برای ما..............

فراز سرش را با عصبانیت تکان می دهد و دستش را با بیزاری بطرف سیاوش می گیرد می گوید:

فراز:
-         احمقانه اس. احمقانه اس! احمقانه..........
سیاوش:
-         خوب نبود!؟ خراب کردم!؟
فراز:
-     خراب نکردی! ری.................... لعنت به ....... تو اصلا به هرچیزی هم بخوری به هنرپیشگی نمی خوری! بیخود منو سرکار نذار که یک عالمه کار دارم. تُرو دین و مذهبت برو همون حوزه علیمه! درست میشی!
سیاوش:
-     آخه این چه نمایشیه واسه من گذاشتی! این که مالِ دوران فسیلیه! مالِ زمان قربونش برمه! کهنه شده بابا این! یه چیزی بگو که تازگی داشته باشه! آدم حسش کنه! این زمانی باشه! چقدر تکرار! چقدر کلیشه آخه! معلومه که خراب می کنم. فراز جان تحمل داشته باش ترو جان مادرت نبُر!  این جوری که آدم هنرپیشه نمی شه! میشه!؟

فراز:
-     سیاوش تو اصلا هیچوقت دنبال چیزی که استعدادش رو داری نرفتی. توو مدرسه هم همینطور بودی. باور کن تنها استعدادی که داری پر روییه! چیزی که داری خودت از اون بی خبری ولی چیزی نمی دونی چیزی که نداری شرمه. خجالته! این فوبی موبی بازی هم واسه من در نیار! برو دنبال کارت بذار به کارم برسم.

در این لحظه صدای در می آید. فراز حرفش را قطع می کند. سیاوش طوری که ازآمدن کسی خوشحال نباشد به در نگاه می کند. فراز می گوید:

فراز:
-         بفرمایید.....

پروانه در را باز می کند. با خوشرویی می خواهد با فراز چاق سلامتی کند اما با دیدن سیاوش قیافه ای جدی بخودش می گیرد. رو به فراز می کند می گوید:

پروانه:
-         همین ساعت قرار داشتیم! درسته؟
فراز:
-         ها...بله بله... درسته. سرِ وقت اومدی....
پروانه:
-         اگه کاری پیش اومده میتونم بیرون منتظر بمونم...
فراز:
-         نه...بیرون!!؟؟ نه....نه... اصلاً...اتفاقاً خیلی هم به حضور شما نیاز هست! با دوستم سیاوش آشنا شید...دوست خوبمه.

سپس رو به سیاوش می کند:
فراز:
-         همکارم پروانه....

پروانه دستش را بطرف سیاوش دراز می کند. در حالیکه سیاوش دستپاچه شده می گوید:

سیاوش:
-         خوشوقتم

فراز با خندۀ شوخی می گوید:
-         یه دست برادر خواهری میدین بهم!

پروانه از خنده ریسه می رود. سیاوش سرخ می شود. همچنان با حالتی خجالتی می ایستد. فراز از آنها می خواهد بنشینند.



فراز از روی میزِکارش میان دستۀ کاغذها دنبال چیزی می گردد. میانشان چند ورق برمی دارد. رو به پروانه می کند. می پرسد:
فراز:
-         خوندیش؟

پروانه:
-         آره!

فراز:
-         واسه تمرین آماده ای؟

پروانه:
-         چه جور هم! ولی یکی کم داریم.

فراز طوری که حواسش نبوده دست روی سرش می کشد. به سیاوش نگاه می کند. با لبخند می پرسد.

فراز:
-         می خوای تمرین کنی شاید کمی پر رو  بشی!
سیاوش
-         چه تمرینی؟

فراز:
-         خوب واسه تمرینمون یه نفر کم داریم

سیاوش:
-         من چی واس بکنم؟

فراز:
-         خیلی ساده است. یه پیمپ باشی
سیاوش:
-         چی؟

فراز:
-         پیمپ

سیاوش:
-         یعنی چی؟

فراز:
-         دلال محبت عزیز! دلال محبت!

سیاوش:
-         من!

فراز:
-         نه من!؟ معلومه تو. یه نقش توو این نمایشی یه که با پروانه میخوایم تمرین کنیم. یکی کم داریم

سیاوش:
-         آخه!

فراز:
-     یه نقش بازی کردن که به تو نیست همون کاره ای؟ یه بار می بینی نقش یه پزشک رو داری یه بار قاضی یه بار سرمایه دار یه بار کارتنخواب ...... خوب این هم یکی اش هست.

سیاوش:
-         تو چه نقشی داری؟

فراز:
-         تو کاریت نباشه. فقط هرجا از تو پرسیده میشه به من میگی نه امکان نداره به پروانه می گی هرچی شد شد مهم نیست فهمیدی!؟

سیاوش:
-         همینها رو بگم!؟

فراز:
-         آره. تمرینه دیگه. همین یه بخش رو تمرین می کنیم. بخشهای دیگه هنوز آماده نشدیم.

سیاوش:
-         باشه

فراز رو به پروانه می کند. می گوید:
فراز:
-         بریم!؟

پروانه:
-         برو بریم!

فراز:
-         شماها چرا هرچی طاقچه بالا گذاشتنه میذارید واسه هموطناتون! چقد تبعیض!؟

پروانه:
-         وا....کجا طاقچه بالا گذاشتیم! شماها که تا آدم پاشو یه وری میذاره خیال ورتون می داره.

فراز:
-         خوب شماها وقتی با هموطناتون برخورد می کنین هزار شرط و شروط میذارین ولی با غیرایرانی انگار نه انگار....

پروانه:
-         نه همچین چیزی نیست

فراز:
-         چرا هست

پروانه:
-         نیست. بیخود زور نزن. زورکی  که نمیشه......

فراز:
-         باباجون مارتین یادت هست!؟

پروانه:
-         خوب اون فرق می کنه

فراز:
-         چی فرق می کنه؟ مگه......

پروانه:
-         خوب آخه خارجیه واسه اش عادیه! واسه ماها فرق می کنه..

فراز با خودش زمزمه می کند:
فراز:
"اینچ می‌گویم به قدر فهم تست / مردم اندر حسرت فهم درست[2]"

پروانه:
-         چی داری می گی باز!؟

فراز:
-         هیچی عزیزم هیچی!

در همین لحظه صدای سیاوش بلند می شود:
سیاوش:
-         نه! امکان نداره من این نقش رو داشته باشم!

فراز:
-         ای بابا! تو هم که دیگه......

پروانه:
-         خوب خوشش نمیاد! چرا اصرار می کنی!؟

فراز:
-     ما رو باش گیر چی کسایی افتادیما! عزیزم ایفاء نقش هنر بازیگیره. این نقش اون نقش نداره! تازه گیرم که خوشش نیاد! ولی باید یاد بگیره یا نه! این سیاوش رو زیاد قاقا به لیلیش نذار! من میشناسمش!

پروانه:
-     خوب یه پیس دیگه انتخاب کن. بذار یه بار هم که داره تجربه می کنه، نقشی باشه که راحت باشه باهاش! تازه هنرمنداش هم باید با نقشی که بازی می کنند راحت باشند. نقشی که آدم حس داشته باشه. یه جور در قالبش بره. اینطوری بازیش زنده تره ملموس تره. بذار یه نقشی داشته باشه که اثر خوبی واسه اول بار روش داشته باشه. این که دیگه.....

فراز طوری به پروانه نگاه می کند که با او موافق است. پروانه با حسی که فراز با حرفهایش موافق است، حرفش را قطع می کند. فراز دستی به سرش می کشد. بی حوصله و خسته نشان می دهد. خسته از حرفهای بیهوده و نابجایی سیاوش در کارش. طوری که بخواهد از آن خلاص شود می خواهد چیزی بگوید که پروانه می گوید:
پروانه:
-         اون کارِ ناتموم که گفته بودی یادت هست؟

فراز:
-         کدوم؟

پروانه:
-         همون که....همون...چی بود!؟ همون  که بچه شونو می فروشند....

فراز:
-         فرزند فروشی؟

پروانه:
-         آره خودشه! همون!

فراز کمی به پروانه سپس به سیاوش نگاه می کند. این پا  آن پا می کند. مردد است. طوری که تردیدش را نشان دهد می گوید:
فراز:
-         آخه..... آخه....اون...نه...نمیشه.... نه....خوب.... یه امتحان می کنیم! شاید از شر این سیاوش......

پروانه:
-         کجاس؟

فراز:
-         چی؟

پروانه:
-         خوب همون نمایشنامه! همون که گفتی!

فراز رو به سیاوش می گوید:
-         سیا! این یکی رو دیگه بازی در بیاری، باید این کار رو فراموش کنی. بری همونجایی که روت باز بشه! من نیستم! قبوله!؟

سیاوش با حالتی نامطمئن می گوید:
-         باشه! ولی جان مادرت یه نقش نون و آبدار بدی ها!!!


فرزندفروشی
بازیگران: سه نفر
دو مرد و یک زن:
پروانه: مادر
فراز : پدر
سیاوش: واسطه فرزند فروشی

صحنه:

صدای طبل با ضربان منقطع پخش می شود. چیزی شبیه طبل کوبیدن سرخ پوستان. ضربانی با فاصله و واخوان شده: پوم........پوم....پوم......پوم......... پخش می شود.
با صدای طبل، صحنه برای آماده شدنِ بخش نخست به بخش دیگر نمایش آماده می شود.  روشنای صحنه تغییر می کند. صحنه ای با یک سفره روی زمین پهن شده و پروانه(مادر) کنار سفره نشسته است. پروانه زن  تهیدستیست که تازه زایمان کرده است. سفره فقیرانه ای پهن کرده و کنار سفره منتظر شوهرش است. پایش را کنار سفره دراز کرده، نوزاد پیچیده در ملافۀ مندرسی، روی پا تکان می دهد. به یک دست تکیه داده و دستی دیگر بر سفره دارد. آرام به ناز فرزندش نشسته است. صدایش گرفته، اندوهبار است. نگرانی از چهره اش می بارد. موهایش کمی آشفته است که هر از گاهی مو از چهره اش برمی گیرد. ( در اینجا صدای خنده یا بازیگوشیِ نوزاد پخش شود). پروانه با خود می گوید:
پروانه:
-         چطور میتونم از بچه ام چشم بپوشم! نه. امکان نداره. جونمُ بگیرند نمیذارم بچه امُ بگیرند. آخه چطور....آخه....

فراز( پدر) با حالتی که آب به دست و صورتش زده وارد صحنه می شود. پروانه به همان حالت کنار سفره نشسته و فرزندش را روی پا می جنباند. فراز می گوید:
فراز:
-         چرا آب نیست باز یادت رفته ......

پروانه نمی گذارد فراز حرفش را تمام کند. با صدای بغض آلودی می گوید:
پروانه:
-         من بچه امُ نمیدم! به هیچ کس نمی دم!

فراز:
-         پولی که گرفتیم چی میشه! جواب حاج علی رو چی بدیم!؟

پروانه:
-         نمی دونم ولی من بچه امُ نمی دم. هرچی میخواد بشه بشه!

فراز:
-         وقتی میخواستیم بفروشیمش می گفتی! حالا که پولشُ گرفتیم خرج کردیم چی داری می گی! من...من.....

پروانه:
-         گورِ پدرِ حاج علی! اون به دلالیش فکر می کنه نه به بچه! اصلا بچه حالیش نیست!

فراز:
-         خوب ما خودمون خواستیم! به ما زورکی که چیزی نگفت نخواست!

پروانه گریه اش می گیرد. سرش را از هق هقِ آرامی که دارد تکان می دهد. با انگشت دست روی سفره به چیزی که هیچ نیست می کشد. طوری که صدایش از ته چاه بیاید و ناگزیری و استیصال بنماید می گوید:

پروانه:
-         من بچه امُ نمی دم. نمی دم چرا حالیت نیست! بچه امه. جونمه. چطور می تونم چطور......................

پروانه حرفش را ادامه نمی دهد گریۀ غم انگیزی سر می دهد.  فراز( شوهرش) در حالیکه می خواهد دستی به نوازش دراز  کند و روی موهای پروانه بکشد، می گوید:

فراز:
-         خوب حالا شده چرا سخت می گیری. دوباره یه بچه درست می کنیم. کاری نداره!

پروانه خشمگینانه سرش را به طرف شوهرش( فراز) بلند می کند فریاد می زند:
پروانه:
-         من که کارخونه بچه سازی نیستم!! من مادرم! مادر! می فهمی! بچه ام بخشی از تنِ منه از وجود منه! من بدنیاش آوردم!
فراز:
-         حاجی علی هر لحظه ممکنه سر برسه. بهش گفتم بیاد بچه رو ببره! قولشُ دادم. اگه بیاد چیکار کنیم!؟

پروانه با همان خشم می گوید:
-         گورِ پدرش! بچه امُ نمی دم! هر چی میخواد بشه! بچه امُ هیچکی نمیتونه از من بگیره! نمی دم! حالیت هست!؟

فراز جا می خورد. دستش را عقب می کشد. سرش را پایین می اندازد.

در این لحظه که پروانه خشمگینانه به فراز خیره شده است و فراز سرش پایین است صدای ضربان طبل که به ریتم ضربان قلب باشد بلند می شود. لحظه ای بعد میان این سکوت صدای سیاوش بلند می شود:

سیاوش:
-     من نمی تونم این نقشُ بازی کنیم! شماها چرا هرچی نقشِ خوبه واسه خودتون می گیرین هرچی بده به من می دین! من نمی تونم بچه از مادرش دور کنم. برید بابا شما هم خودتون رو گرفتین! این هم نقشه به من دادید!؟

فراز خشمگین و پروانه وا رفته به سیاوش نگاه می کنند. سیاوش رو به فراز می گوید:

سیاوش:
-     خوب راست می گه! زن که کارخونه بچه سازی نیست! تازه من هم آدمی نیستم که بچه رو از مادرش جدا کنم. این چه نقشه بیخودیه به من دادید اصلا اهلش نیستم!

فراز:
-         سیاوش! واقعاً که خری! آخه مردِ مومن! این نمایشنامه است! ما فقط داریم نقش بازی می کنیم. هنر ما اینه. نه چیز دیگه!

سیاوش:
-         خوب چرا به من این نقش ها رو ندادی! یه  جا دلال محبت یه جا دلال بچه فروش!!!!

فراز و پروانه قاه قاه می خندند. هر دو نفر بلند می شوند. فراز دستِ سیاوش را می گیرد. هر سه نفر به حالتی که از اتاق بیرون بروند از بخش روشنای صحنه دور می شوند. صدای خنده در صدای ضرباهنگ شاد طبل می پیچد. با روشن شدن چراغها، پایان نمایش تفهیم می شود.

پایان!

این طرح همراه با طرحهای دیگر برای نمایش در مجموعه ای بنام " به همین سادگی" با فورمات پی دی اف منتشر کرده ام





[1] Phobia (روان شناسی) هراس، ترس، ترس بیمار گونه، واهمه/ social phobia هراس، ترس بیمارگونه اجتماعی، واهمه اجتماعی
[2] اینچ می‌گویم به قدر فهم تست / مردم اندر حسرت فهم درست> مولوی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر