دلبرانِ گیلبرت - داستان - گیل آوایی



دلبرانِ گیلبرت
داستان
گیل آوایی

پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳- ۱۴ اوت ۲۰۱۴

نگاهت عشق
خنده ات
شکفتن گل  در تابش آفتاب!
آه
چه شوقِ غریبی وُ غروب آن همه،
یک عشقبازی،
یک خلسۀ تا نهایتِ بودن!

دریغا
نگاهی نیست
آفتابی نمی تابد
شکفتن خنده ای نیست بر لبانت
آن همه بود وُ اینکِ.... تیک....تاک....تیک ....تاک......
و
دیگر
هیچ!

همین!

یک وقتهایی هست که از تکرار بجان می آیی. بی آنکه بخواهی دل به هیچ چیز نمی دهی یا اگر می دهی، شاید ناگزیریِ بودن نبودن، در تارِ عنکبوتی این روزگار به گوشه ای چسبیده می شوی و به باد رویدادهای بیرون از اختیارت، تاب می خوری. یک وقتهایی که دلت از تکرار بهم می خورد. می رسی به نقطه ای، به جایی، به حال و هوایی که نهیب زنان همچون هوارِ امانبُری، کاری می کنی کارستان، کاری به هرچه باداباد که تکرار بهم بریزی وُ طرحی تازه در اندازی. تکرار، دردِ بی درمان زمان ما هم هست. شاید در هر دوره از زندگی انسان هم بوده. هر دوره ای به شکلی اما خواندن و شنیدن تکرارها یک چیز است و از سرگذراندن تکرار چیز دیگر. اصلن هم به این نیست که در چه شرایطی هستی. چه اسیرِ گرفتار آمدۀ ناگزیر در  یک سوراخیِ سیاه و بریده از همه چیز و همه کس باشی، چه در بهشت برینی که هیچ نباشد مگر خوشی و خوش به حالی! اما وقتی تکرار همچون غولی بی شاخ و دم، خود را می نمایاند. بجان می آیی. هر چه که هست و در  آنی، دلت را می زند. دست به هر کاری می زنی تا که از غصه در آیی. بیدار شدن و دویدن و خوردن و کردن و خوابیدن و....... روز از نو روزی از نو! می شوی ماشینی که خواه ناخواه برنامه مشخص و تعیین شده ای را پیش می بری با این تفاوت که روحت گاه و بی گاه، نا آرامیِ ویرانگری را در گوشت هوار می زند. حست بر بال فانتزیهایت می نشیند و ترا می برد. خیال بازیگوشانه دست به کار می شود. چیزی در نهان تو امانت را می برد. بی قرارت می کند اینکه باید کاری کرد.
گیلبرت ما هم همین درد را گرفتار آمده بود. هر روز همان زندگی، برنامۀ بودن نبودنش می شد. بیدارشدن وُ رفتن به سر کار وَ سری به بار زدن وُ لبی تر کردن.....وَ خواب وُ بیداری وُ بار وُ خواب.....این میانه حس وُ خیال، کار خودش را می کرد و می بردش اما کجا و چگونه!؟ ماجرایش تاب خوردنهای نابگاهی اش بود بر تارهای تنیده شدۀ روزگاری که می کشاندش.
آن روز نیز کار روزانۀ گیلبرت به آخر رسیده بود. داشت دفتر و دستکش را جمع و جور می کرد از دفتر کارش بیرون برود که تازه بیاد آورد قرار دارد. همانطور که کنار میز کارش ایستاده بود به روی میز و وسایل کاری اش که مرتب چیده شده بودند، .خیره ماند. با خودش گفت:
-         با کدامشون قرار دارم؟

کمی فکر کرد. مطمئن نبود که با سوفی قرار دارد یا کاترین. بی آنکه بداند یا بخواهد، ناخودآگاه دستش به طرف دفتر یاداشتهای روزانه اش رفت و آن را باز کرد. ورق زد. سه شنبه......، چهارشنبه.......، پنجشنبه، 14 آگوست....شگفتزده روی اسم سوزان زل زد. با خودش گفت:
-         خدای من با سوزان قرار دارم!

چند روزی بود که با سوزان بیشتر دمخور شده بود. شور و حال خاصی داشت. سرزنده و شاد بود. با هر چیزی آسان برخورد می کرد. به هیچ چیز سخت نمی گرفت. با لحظه لحظه ای که بر او می گذشت، زندگی می کرد. رفتارش خیلی شبیه ماریا بود.
ماریا هم همینطور بود. او هم با هر چیزی راحت برخورد می کرد. کنجکاوی حسودانه نداشت. فقط وقتی یک گیلاس شراب می خورد، حسابی مست می کرد. مست هم که می شد هیچکس جلودارش نبود فقط باید در آغوشش می گرفتی و نازش می دادی و نازش را می کشیدی. هر چه می گفت گوش می کردی تا  می بردی یک عشقبازی فورسماژوری می کردی، او را از خر شیطان پایین می آوردی و شر درست نمی کرد تازه آن وقت بود که به سه شماره بخواب می رفت، دیگر کاری نداشت تا ساعتها که می خوابید. بیدار می شد کمی با بدخلقی این طرف آن طرف می کرد و بخودش می آمد. اما سوزان اینطور نبود. همین تفاوت بزرگ سوزان با ماریا بود.
ولی کاترین ماجرایش فرق می کرد. وقتی حس می کرد چیزی در نگاه آدم پنهان است یا اینکه تلاش می کنی  چیزی از او پنهان کنی و نگویی، دیگر ماجراها داشت طوری که جیمز باند هم به گردش نمی رسید. اصلن زن وقتی به چیزی شک کند یا کنجکاوی حسودانه ای داشته باشد جوری که مالک یگانه آدم باشد، هیچکس و هیچ چیز جلو دارش نیست دنیا هم مهارت داشته باشی باز در برابرش لنگ می اندازی هر کاری بکنی خلاصه دستت را رو می کند. اگر هم به رویت نیاورد نه بخاطر این است که نفهمیده است بلکه به دلایلی که باز فقط برای خود او قابل قبول و  تعریف شدنی ست، به رویت نمی آورد. و همین خوی کاترین بود که آدم را کلافه می کرد. همیشه خک طوری برخورد می کرد که چیزی از او داری پنهان می کنی. گاه می شد که وسط عشقبازی می ایستاد و می گفت:
-         اینجای سینه ات رو کی دست کشیده!
یا
-         کی گردنت رو بوسیده! کی این علامت لعنتی رو گذاشته!

تازه اگر هم چیزی نمی گفت و خیلی هم خوش به حالش بود، باز ته های نگاهش می دیدی و حس می کردی که دنبال چیزی می گشت. تو هم که میان زمین و آسمان داری لذت همه هستی را در یک لحظه به جانت می دوانی، وا می مانی از اینکه:
-         بابا جان! جانِ مادرت اینها را یک لحظه کنار بگذار عشق کن! عشق! آخه الان چه وقت این پلیسی بازی در آوردنه!

اما سیلویا داستانش به کلی فرق می کرد. اصلن برایش مهم نبود چه می کردی با که بودی کجا رفتی ولی وقتی با او بودی باید تماما با او می بودی. همه ات باید با او می بود اصلن هم کنجکاوی نمی کرد که چیزی از او پنهان می کنی یا چیزی نمی خواهی بگویی. هیچ وقت به عشقبازی زورکی تن نمی داد. اگر عشقبازی نمی خواستی هم، چنان ماهرانه ترا به اوج می برد که با همه جان و جهانت خواهانش می شدی.
اصلن هم به بدبختی های تو کاری نداشت اینکه درگیر چه مشکلات کاری هستی یا کشتی ات غرق شده یا چه می دانم یک بلای آسمانی از غیب رسیده و دارد لحظه به لحظه به تو نزدیک می شود. چیزی که خیلی دوست داشتنی بود این بود که وقتی با سیلویا بودی، یک جور امنیت عاطفی، یک جور زلالی ای برای عطش تو که مهربانی زنانه ای را داشته باشی یک جور  همه چیز دان و همه تن حریف بود به راحتی ترا در خود می گرفت و آن لحظه ای که با تو بود از تو لذت می برد و ترا مانند یک هنرمند خلاقی که چیزی به دلخواه و حال و هوای خودش بیافریند از تو می آفرید ترا در خودش می گرفت. اصلن نیاز نداشتی نگران چیزی می شدی که برای آن لحظۀ با هم بودن جمع و جور می کردی یعنی اصلن دست تو نبود که کاری کنی فقط کافی بود سرِ وقت می بودی و می رسیدی . آغوشی شورانگیز نثارش می کردی. بوسه هایی که انگار تا آن سر دنیا برده می شدی! سیلویا همه خوبی ها را داشت فقط بدی اش این بود که به محض عشقبازی کردن لحظه  ای کنارت نمی ماند می پرید می رفت دوش می گرفت یا خودش را می شست.جوری که انگار یک جور وسواس داشته باشد و تو می ماندی تنها در خلسه پس از عشقبازی. تازه وقتی هم که از حمام برمی گشت باز عشقبازی بود و تا جاییکه وا می ماندی می گفتی:
-         چقدر عشقبازی گنجشکی!؟

لبخند جانانه ای می زد و می گفت:
-         هنوز کجاشو دیدی!؟ صبر داشته باش!  اینا پیش درآمدِ عشقبازیه عزیزم! دست گرمیه! دست گرمی!

همیشه هم هیچ وقت از مرحله پیش درآمد فراتر نمی رفت. حسرت می شد که بدانی پس از پیش درآمدش چه هست اما از آن خبری نبود یعنی هرچه بود همان عشقبازی گنجشکی بود تا وقتی که از پا در می آمد و سر می گذاشت  روی سینه ات و ترا به دنیای کارتنی رویاهایش می برد تا بخواب برود.
شگفتی اش را با یک شانه بالا انداختن کنار زد و کیفش را برداشت و از دفتر کارش بیرون آمد. نگهبان دمِ در، سرش را به نشانه بدرود بسویش جنباند. لبخند مهربانی به لب آورد. برای نگهبان دستی تکان داد و گفت:
-         تا فردا

نگهبان که انگار بگوید تا فردا، لبی جنباند و نگاهش کرد تا او از در بیرون رفت و از دامنۀ نگاهش دور شد. یک راست به پارکینگ شرکت رفت و ماشین ترو تمیزش را که همان روز هنگام آمدن در کارواش شست و شویش داده بود، سوار شد. یک راست بطرف باری رفت که با سوزان قرار گذاشته بود.
وقتی وارد بار شد، اولین نگاه، اولین برخورد اولین لبخند دوستانه، از سوی بارمن بود که خوب می دانست در چه حال و هوایی ست و چه می خواهد. هنوز کنار پیشخوان بار رسیده نرسیده، روی چارپایه بلند کنار پیشخوان نشسته ننشسته، بارمن یک ویسکی دوبل ریخت با پیش دستی ای از مزۀ آن، برابرش گذاشت.
روبرویش دیواری تزیین شده از آینه و بطری های انواع مشروب که همیشه عادت داشت چشم بگرداند و بطری ها را مرور کند ببیند چیز تازه ای به آنها اضافه شده یا نه. بالای بار قسمتی که بارمن بود هم چرخه ای دایره وار قرار داشت که بر آن گیلاسهای به اندازه های مختلف آویزان بودند و نمای خاصی به بار می داد. داخل سالنِ بار هم یکی از آن تزئینهای قدیمی را داشت که گویی نوستالژی سالهای بی اینترنت و تلویزیون  را هوار می زد. فضایی که در آن از رد وبدل شدنِ خبرها و رویدادها از همه جا و همه چیز بگیر تا هرزگی ها و دلبری ها و بقولی اجتماعی شدن و صد  البته مستی ها و دعواهای سر شکن. دوستی ها هم که ماجرای شیرین همین بار و فضای نوستالژی آن بود. این روزها هم که نشانه بیشتر متمدن شدن و بالا رفتن ضریب تحمل و احترام به یکدیگر سرآمد هر شناسه اجتماعی شده، کمتر حال و هوایی مانند آن سالهای دور داشت. در جای جای بار میزی با دو یا چهار صندلی مدل لهستانی بود. پنجره ها هم روشنای روز را بی دریغ به داخل می آوردند اما شبها همچون آینه ای ازدحام درون بار را باز می نمایاندند. در انتهای بار هم یک بخش کوچکی بود که گاه موسیقی و رقصی دلبرانه به راه می افتاد.
جرعه ای از ویسکی اش را نوشید و نگاهی به درِ ورودی بار انداخت. اولین بار بود که با یکی در بارِ همیشگی اش قرار می گذاشت. باری که پاتقش بود. همیشه قرارهایش را در جاهایی می گذاشت که بندرت پیش می آمد به آنجا برود. با خودش این قرار را گذاشته بود که بارِ همیشگی اش را برای خودش نگه  دارد و با قرارهای عاشقانه اش قاطی نکند ولی بارمن، بارها با او حرف زده بود و مجابش کرده بود که هوایش را دارد و هیچ مشکلی نمی گذارد برایش پیش بیاید. دلیل این برخورد هم آن بود که یک روز بارمن از او پرسیده بود چرا با یک یاری، دوستی، زنی، به اینجا نمی آید! و همین پرسش دلنگرانانه که در واقع مهربانی بارمن و فکر کردنش به او را نشان می داد، باعث شده بود که از قرارهایش بگوید و اطمینانش دهد از این نگاه که به هیچ وجه تنها نیست و خیلی هم گیج شده است چطور قرارهایش را تنظیم کند تا سررشتۀ قرارها از دستش در نرود.
همینطور چشمش به در بود ولی از سوزان خبری نبود. داشت خیال می بافت. لحظه هایی که با سوزان بود تجسم می کرد و خوش به حالانه لبخندی به لب می آورد. آخرین جرعه از ویسکی را نوشیده بود که سوزان پیدایش شد. چنان بازیگوشانه بسویش آمد که انگار کودکی اسباب بازی دوست داشتنی اش را پیدا کرده باشد.
در آغوش هم بوسه هایی دلبرانه رد و بدل کردند همانطور که در آغوش او بود، سوزان را بطرف میز کوچکی در گوشه ای از بار که با پنجرۀ بیرون فاصله داشت، برد. هنوز ننشسته، بارمن سر رسید و دستی بروی میز کشید و شمع روی میز را روشن کرد. بارمن از میز فاصله نگرفته بود که سوزان با نگاه به او، انگار خواسته باشد که چیزی برایش سفارش دهد، گیلبرت را وا داشت تا بارمن را صدا کند. برای خودش ویسکی دیگری سفارش داد و برای سوزان یک شراب سفید با لقمه ای همراهش. بارمن با تعظیم احترام آمیزی یاداشت کرد و  رفت.
همینطور که داشت به سوزان شادمانه نگاه می کرد و  همه خواستنش را بسویش جاری می کرد، بفکرش رسید که برنامه ای در خانه اش ترتیب بدهد و یک مهمانی راه بیاندازد. یک رویارویی انفجار آمیز. یک شوخی شوم یک فاجعه. یک مهمانی ای که همه شان باشند یعنی سوفی، کاترین، ماریا، سوزان، سیلویا... یک حس ماجراجویانه، یک شوق بازیگوشانه، یک شیطنت خانه ویران کن به کله اش زد و آتشی به جانش انداخت .جوری که به خود گفت:
-         باداباد!!! هر چه شد شد! کاری کنم کارستان!

در همین فکر بود که سوزان بی توجه به نگاه متفکرانه گیلبرت، دست روی گوشه لبش گذاشت و پاکش کرد همانطور که نوازشش می داد، دست پایین تر برد و کراوات او را مرتب کرد. گیلبرت مانند کودکی که نازش دهند، خودش را لحظه ای بی آنکه محسوس باشد، وا داد. در همان حس خوش به حالانه بود که بارمن با یک سینی که  لیوان ویسکی و گیلاس شراب و یک دیس لقمه نیمروزی بر آن بود، به کنار میز رسید. مودبانه با احترام آنها را روی میز چید و نیم نگاهی به گیلبرت انداخت. به دلش نشست که گیلبرت گل از گلش باز شده است. کمی ایستاد با اشاره ای که چیز دیگری نمی خواهند، به گیلبرت نگاه کرد. گیلبرت سری به نشانه اینکه همه چیز رو به راه است، پاسخ داد. بارمن رفت. سوزان گیلاسش را بلند کرد. جرعه ای از آن نوشید. سر پیش برد. بوسه ای بر لبان گیلبرت نشاند. با خنده گفت:
-         اووووووووم چه مزه ای!

گیلبرت همچنانکه داشت فکر می کرد، بلند شد. دست سوزان را گرفت و راه افتاد. کنار صندوق در انتهای پیشخوان بار، حسابش را پرداخت کرد. دستی به بدرود برای بارمن تکان داد. با سوزان از بار بیرون رفت.
وقتی به خانۀ سوزان رسیده بودند حسابی مست بودند. سوزان از همان دم در شروع کرد به لخت کردن گیلبرت و خودش. به گردن گیلبرت آویزان می شد، لبانش را کم مانده بود لقمۀ چپش کند. همانطور با بوسیدن و لباس درآوردن و لخت کردن گیلبرت و خودش، به اتاق خواب رفتند. لباسهایش از دم در تا کنار تختخواب پخش شده بود.
از همان بار تا روی تختخواب، فکر اینکه مهمانی ای راه بیاندازد و همه را در خانه اش جمع کند، رهایش نمی کرد. عشقبازی بازیگوشانۀ سوزان که تمامی نداشت، گاه فکرِ مهمانی از سر گیلبرت می برد گاه بیشتر تحریکش می کرد که حتمن مهمانی را راه بیاندازد.
وقتی بخود  آمد که سوزان هفت پادشاه را داشت خواب می دید و مانند قویی دلشده، سر در پر و بال شور و حالش نرم نرمک بخواب رفته بود. دستش دور سینه گیلبرت رها شده، لَخت، نوازش پیشینش را بر تن گیلبرت نشانده، وا داده بود. گیلبرت کم کمک چیزی حالی اش نمی شد و چشمانش آرام آرام با پلک زدنهای زورکی پرده ای از سیاهی در گستره نگاهش می دوانید. چه می گذشت معلومش نبود.
همه آمده بودند. سوفی، کاترین، ماریا، سیلویا.....  زنگ در به صدا در می آمد. یکی وارد خانه می شد و به آنکه پیش از او آمده بود، معرفی می گردید.
گیلبرت خوش به حالانه، سرمست از مهمانی مرموزانه اش، او را معرفی می کرد.
کاترین به سوزان،
سوفی به کاترین و سوزان،
ماریا به سوفی و کاترین و سوزان
سیلویا به ماریا و کاترین و سوفی و سوزان
در هر معرفی هم می گفت: کاترین دوستم سوفی، یا ماریا دوستم سوزان ....... و الخ

همه شان، دور تا دور سالن پذیرایی نشسته بودند. هر یک با نگاهی جستجوگر و کنجکاو به دور و برش می نگریست. هیچ یک، حواسش به آنچه در دست داشت، نبود. شاید بی میلانه ترین قهوه یا شراب یا آب میوه ای بود که در دست گرفته یا جرعه ای می نوشید.
چهرۀ همه شان گواه از یک حادثه، یک رویداد، یک خیانت، یک اهانت، یک تحقیرِ پنهان داشت.
آتش نهفته ای در دل هر کدامشان شعله می کشید. نرم نرمک داغشان می کرد. گاه عرق سردی بر پیشانی
یکی شان می نشست، گاه در برابر دیگری با نگاهی خشمگینانه جا به جا می شد. گاه یکی بلند می شد به تابلویی بر دیوار خیره می نگریست، حواسش به همه چیز بود مگر تابلویی که دربرابرش ایستاده بود.
سکوت مرگباری همه جا را پر کرده بود. کسی نمی توانست یا شاید نمی دانست چه باید بکند. بی قراری بود. عصبانیت بود. در  کنکاش با خود جوشیدن و خروشیدن، بود که راهی بیابد تا از آنچه که در درونش شعله می کشید رهایی یابد.
هرکدامشان پنداری یک دنیا فریاد در درونشان جمع شده باشد و در کابوس  یک سکوت ویرانگر گرفتار آمده باشد. آتشفشان یک دیوانگی داشت آرام آرام فوران می کرد.
اولین کسی که از جایش بلند شد و در آشپزخانه به گیلبرت گیر داد، کاترین بود. همانطور که دست به سر و صورت گیلبرت می کشید، سوال پیچش می کرد. تا وقتی که ماریا آمد. چشمکی دلبرانه به گیلبرت زد و نگاهی شگفت آور به کاترین انداخت. هنوز نرفته بود که سوفی پیدایش شد. وا رفته به سه نفرشان چشم دوخت. سیلویا به محض آمدن در آشپزخانه چنان جا خورد که نتوانست جلوی " اوا " گفتنش که از شگفتزدگی بی شباهت به جیغ زدن نبود، بگیرد.
همه شان که چونان بره های رام و آرام می نمودند گویی همانند گله ای از گرگهای گرسنۀ آمادۀ دریدن شده در برابر گیلبرت دیواری از خشم و دیوانگی کشیده بودند. دیواری که هر لحظه به فروپاشی و آوار بر سر گیلبرت نزدیک و نزدیک تر می شد. خشم کاترین و چنگ انداختنِ وحشیانه اش از گیلبرت لاشه ای بی جان نموده بود که تکه ای از آن را می کند.
گیلبرت با چنان فریادی از خواب پرید که سوزان از تختخواب پایین افتاد. گیلبرت خیس عرق نیمخیز بر روی تخت به دور و برش چشم گرداند. غیر از سوزان هیچ کس دیگری نبود. آرام با صدای خفه ای گفت:
-         پس بقیه کوشن!؟

سوزان:
-         چی گفتی!؟

گیلبرت سر پایین انداخت و چهره اش را مانند کسی که با فاجعه ای روبرو شده باشد، میان دستانش گرفت. سوزان کنارش آمد. آرامش کرد. او روا بر بالشش خواباند. دستی به سر ورویش کشید. با بوسه های آرام و رام، شعله های کابوس را خاموش کرد. وسوسه ای دیگر، گُر گرفتگی ای دیگر.... سوزان دوباره ویرش گرفته بود.
گیلبرت هم!
همین!

تمام

گیل آوایی
پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳- ۱۴ اوت ۲۰۱۴





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر