دوشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۷

پیرمردی که خبری از او نیست - گیل آوایی



روزهای سرد زمستانی که از  کنارۀ راین به دریا می رفتم پیرمردی را می دیدم که در بلندترین نقطۀ این گذر بر روی صندلی چرخدار نشسته و به چشم انداز روبرویش خیره شده است. نگاهش می کردم و از او می گذشتم تا روزی که نشستن او و خیره شدنش به چشم اندازی که به رسم اینجایی ها هماره یکسان می نماید، تصویری به چند حس و معنا و تصور! بنظرم آمد و گفتم عکسی از او بگیرم. یعنی صحنۀ جالبی بود بیشتر از این نگاه که پیرمردی با چنان اوضاع جسمی، سن و سال و.... به اینجای کنارۀ راین می آید و یک جا می نشیند و به یک چشم انداز خیره می شود.
در دل هزار سناریو مرور می کردم:
-          اینکه منتظر است؟
-          جوانی اش را مرور می کند؟
-           گذشته اش را ورق می زند؟
-          هوای آزاد می خورد؟
-          کسی او را برای از سر وا کردن به اینجا می  آورد؟
-          خودش می آید؟
-          چرا می آید؟
-          به یک چشم انداز خیره شدن تا این حد چرا؟
-          چرا جای دیگری از همین گذر نمی رود؟
و.... همین شد ماجرای دیدنش و نقش بستن او در خاطر من!
مدتی گذشت. روزهای سرد زمستان به بهار رسید. هوا سرمایش را کوچ داد. نسیم دلپذیری تن آدمی را به نوازش نشست. پرنده های حریص و سیر ناشدنی تا بوق سگ! در حرکت و پرواز و دانه چیدن و صد البته داد و بیداد بودند که  این همه سمفونی هر سال و ماه این سامان است. به هر روی فاصلۀ زمانیِ زیادی پیرمرد را نمی دیدم. به همانجای همیشگی اش می رسیدم و او  را تجسم می کردم. فکر کردم که رفته است! تمام کرده است! اما دو روز پیش که داشتم از کنارۀ راین می گذشتم تا به دریا برسم و هواری بزنم! در کمال شگفتی دیدم که پیرمرد با صندلی چرخدارش به همان بلندترین نقطۀ این گذر به همانجایی که ساعتها می نشست، آمده و صندلی چرخدارش را تکیه داده به زیر پایش نگاه می کند  تا شاید جای مناسبی برای قرار دادن صندلی اش بیابد!
دزدکی! طوری که متوجه نشود! با تلفن همراهم عکسی از او گرفتم.
در  همان حال که دزدانه داشتم از او عکس می گرفتم، نمی دانم چرا خوش بحالم شده بود از اینکه هست هنوز! بی آنکه بشناسمش، بی آنکه حتی به یک سلام و احوالپرسی ام( به رسم اینجاییها!) پاسخی داده باشد! انگار آشنای سال و ماهم! را دیدم! کاش می دانست چقدر از دیدنش خوشحالم!!!!!
اوریل 2016
..........
دیریست که از پیرمردم خبری نیست! مدتهاست نمی بینمش. هر وقت از همان چشم انداز که او به آن خیره می شد می گذرم بیادش می افتم. او نیست. نمی دانم کجاست. هیچ نشانی از او ندارم. با یک اندوهی بخودم می گویم نکند رفته باشد!؟

گ.آ
دسامبر 2018
.
همین پیرمرد موضوع داستان بلندی شد که بنام " خانه سالمندان" نوشتم و منتشر کردم. شاید بخواهید بخوانیدش!>>

شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۷

آماری از داراییهای من! - گیل آوایی

آماری از داراییهای من!
یادِ عارف جان قزوینی افتادم که گفت: منحصر شد همۀ دار و ندارم به جنون، / در چه ره خرج کنم این همه دارایی را!!!!
.
 پایان سال میلادی از راه می رسد و مانند شرکتهایی که آمادۀ حسابرسی سالانه و مالیاتی! می شوند!،  نگاهی انداخته ام به چند و چونِ کارهایی که تا کنون منتشر کرده ام.
کتابهایی که منتشر کرده ام تا این تاریخ مجموعاً 113944 بار از دو سایت دانلود شده اند. یک سایت، صفحۀ خودم در " مدیافایر" است که همۀ کتابهایم را در آن منتشر کرده و می کنم. و سایت دیگر هم " کتابناک " نام دارد و فقط 33 کتابم را منتشر کرده است. این سایت را نمی شناسم، یعنی چند و چونش را نمی دانم اما آمار دانلود 33 کتابم در آن تا این تاریخ به 62684 رسیده است.( آمار دانلودها در دسترس همگان از جمله خودم است)
و اما از صفحه من در سایت مدیافایر شمار دانلودها به 51260 رسیده است. در این سایت من برخی از داستانها( فقط ترجمه های از یک نویسنده)  را بصورت مجموعه در آورده ام.
یکی از جالبترین بخش انتشار، گذشته از شمار دانلودها، تماسهای خوانندگان کتابهایم هستند که بیشترِ آنها از داخل ایران و افغانستان بوده اند.
پیش از سایت مدیافایر، کتابهایم را در سایت داک-استاک منتشر می کردم اما از آن سایت خارج شدم و همۀ آمار دانلود کتابهایم در آن سایت نیز از بین رفته اند! بقول هلندیها" یامر = حیف!)
و در مورد ویدئوها
یکی از ویدئوهایی که منتشر کرده ام و بالاترین ببیننده را داشته، در فیسبوک است. این ویدئو بیش از 20000 بار دیده شده است! اگر شما ندیده اید، ببینید!!!
دلم می خواهد همینجا از دوستانی که مرا در انتشار و بازانتشار کارهایم یاری داده اند بویژه از آقای فتحی در سایت عصرنو، آقای اسد سیف در آوای تبعید، آقای باقر کتابدار در خبرنامۀ کتابهای رایگان صمیمانه، صد البته گیلکانه، سپاسگزاری کنم. از ناشرینِ کتابهایم هم سپاسگزارم اگر چه تا کنون هیچ آماری از آنها  دریافت نکرده ام تا در این آمارگیریِ پایان سال بیاورم. 

جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۹۷

یک پاره شعر - گیل آوایی


پشت هر پنجره در خانه ما دیواری ست
خشت آن از من و ما ساخته اند!
لیک ببین!،
از دلِ پنجره با این همه دیوار بلند آوازی ست،
از تو با من،
یا که آوازِ تو وُ من با هم،
بی دیوار!
.
7سپتامبر2014

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۷

آن که می خندد، اندوهش را پنهان کرده است! - گیل آوایی


فاجعه پایان ندارد دوست من انگار!
.
بودن نبودن
در فاصله طناب و  چارپایه است!
.
آن که خیره می نگرد
وامانده ایست بجان آمده
.
آن که می خندد
اندوهش را پنهان کرده است!

پیاله ای شاید
تو بخند
آوازش با من!

شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۷ - ۱۷ نوامبر ۲۰۱۸


برتولت برشت > آن که می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است

یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۷

حصیر شوران - گیل آوایی

 

 

Saturday, August 27, 2011


حصیر شوران
گیل آوایی
نیمه شب 26 آگوست 2011 / هلند


نیمه شبی بی خواب و هزارخیال بود که شب یکی از سیاهترین چادرهایش را بر سر شهر گسترده بود. نه از ماه نشانی بود نه از ستاره یا سوسویی که بشود از دل تاریکی راه به جایی برد.
باران، بی امان چنان باریدنش گرفته بود که آدمی وا می ماند از اینهمه دست و دلبازی در این گوشه از جهان وقتی گوشه ی دیگر قطره ای از آن را زمین له له می زند و هر چرنده و پرنده ای حسرتانه چشم بر آسمان بی ابر دارند.  
پنجره ی گشاد و تا یک آغوش دلبخواه، نگاه مرا به ژرفای شبِ تاریک می رماند و دامنه ی خسیسانه ی فلزی آن، داشت سمفونی باران را موزون و دلنواز هوار می زد.
دل به قطره قطره باران داده بودم که از شیشه پنجره از بالا تا پایین می سُرید و به هیبت ماری دراز وُ خزنده بر شیشه پنجره نقش گرفته بودند و نور ِ مونیتور لاپ تاپ هم مانند نور افکنی در آن تاریکی نور افشانی می کرد، سوسویی به قطره های باران می داد و خیال ویرش گرفته بود دوباره پرواز کند چونان که گویی در بلندای رودخانه ای از دیار در آن سالهای دور خوابیده ام و خواب می بینم نوجوانی ام را که در تابستان بی درس و مدرسه، همراه مادر چندتایی حصیر تا شده بر سر،  پا به پای مادر که چندتایی حصیر همراه با یک تشت لباسهای ناشستۀ خواهر و برادر و پدر، بر سر خود داشت، به سوی حصیرشوران، که بخشی از رودخانه ی دراز شهرمان بود، می رفتم تا مادر بشورد، من نیز مانند یالانچی پهلوان، ادای پهلوان ِ خانه که براستی هم زیباترین خصلتهای پهلوانی را داشت، در آورم.
پابرهنه بودم من و مادر هم. زمینِ نرم و همیشه علفزار ِ دیار، سختی پای برهنه را می گرفت و هر از گاهی نرمای آن آزردگی پا از پیاده رفتن ِراه دراز را می زدود و کف پایم را نوازش می داد.
چونان غولی قامت فراز و صورتی زمخت و سیاهی ِمو باخته، که رشته های سفیدش خبر از رفتن نیم قرن را گوشزد می کرد، ایستاده بودم و به تماشای کودکی ِخود، لذت شوقی وصف ناشدنی را می چشیدم.
مادر سخت به شستن لباسها مشغول بود و من نیز در لابلای نگاههای هشدارگونه اش، بازیگوشی می کردم. گاه پرنده ای را می پراندم و گاه گوساله ی جست و خیزکنان را می هراساندم با تکه چوبی که از آب برگرفته بودم.
لباس شسته را از مادر می گرفتم و روی علفها می گستراندم تا خشک شود. گاه دلخوشانه به داخل رودخانه چنان می رفتم که رکابی و شلوارک ِتنبان مانند من که دستدوز ِ مادر بود، زیر آب می رفت و سر و گردنم بیرون آب تماشایی می شد وقتی که آب به دهانم نزدیک می شد.
در فاصله ی بازیگوشی ِ بی اندازه و نگرانی های مادر که نگاهش یک لحظه از من بر گرفته نمی شد، لباسها شسته شدند و حصیرها هم. زمان حمام کردن من رسیده بود با صابون زیتون رودبار که مادر همیشه در لباس شستن و جان شوران( حمام کردن) از آن استفاده می کرد. صابونهایی که دوست مادر با خود می آورد گاهانی که از رودبار به دیدن مادر می آمد.
خود را می نگرم. با همان هیبت غولی که کودکی اش را می نگریست. دستها از دو سو رها کرده و چشمهای حریص به حصیرشوران داده بودم که آب آن ابریشمین می رفت و هر از گاهی کولی( بچه ماهی) جستی می زد و خبر از درون آب می داد که هستند.
خود را می نگریستم دستی در دستان مادر به بخشی از حصیر شوران برده می شدم که آب از شانه و گردن من فراتر می رفت و حتی از سر می گذشت اما مادر یادم داده بود که لی لی کنان سر را بیرون آب نگاه دارم.
آن وقت! تماشایی می شدم که پاهایم در می رفتند از لی لی کنان، و برای نرفتن ِ زیر آب دست دور کمر مادر حلقه می کردم با چشمانی هراسان از غرق شدن! و ناز مادر مرا چنان می نواخت که نسیم روزهای گرم نفسگیر، شالی ِ بجان آمده از آفتاب بی دریغ را.
مادر می شست مرا و من نیز بیتاب از آن که زود تمام شود. شکیبایی مادر وقتی بود که گریه های من امانش را می برید که زنجیروار تکرار می کرد:
- هاسا تماما به زای جان. می ناز پسر می گول پسر هاسا تماما به( همین الان تمام می شود بچه جان، ناز پسر من گل پسر من الان تمام می شود)
تمام شدن ِشستن ِ من همراه بود با فرار از چنگ مادر که گویی تیری از تفنگ در رفته باشد. و مادر با نگاه مهربان و شاد مرا می نگریست که چنان چست و چالاک از دستانش گریخته بودم.
خود را می نگریستم روی علف ها دراز کشیده و دست زیر سر، چشم به گستره ی آبی آسمان دیار داده بودم.
دشت تا چشم کار می کرد سبز بود و گوساله ی بازیگوش چند قدمی دورتر از من خیز بر می داشت و گاه "مایی" می کرد. روی علفها دراز کشیده، چشمهایم آرام آرام سنگینی می کرد. چه وقت، خوابم برده بود!؟ معلوم نبود، هنوز هم نیست! خواب دیدم کنار مغازه ای که تنها اسباب بازی فروشی محله ی ما بود، ایستاده بودم و ماشین جیپ ِ سی و پنج ریالی ِ دلخواهم را می دیدم که برای داشتن اش آرام و قرار نداشتم.
خود را می نگریستم خوابیده بر روی علفها، زیر آن اسمان ِبی ابر که مادر سرگرم جمع کردن لباسها و حصیرهای پهن شده در آفتاب داغ نیمروز بود که صدایم می کرد:
- بیشیم زای جان ( برویم بچه جان)
تماشای کودکی ام شور و حالی می داد که بیان آن شاید فقط از موسیقی بر آید نه کلام و نه زبان من که در بیخوابی نیمه شبی تاریک و بارانی در این گوشه از جهان دربدری، خیال پر داده بودم که در حصیر شوران رودخانه ی شهرمان خوابیده و خواب می بینم که کودکی ام را به تماشا نشسته ام.
باران هنوز بی امان می بارید. شب هنوز سر ِ کنار کشیدن سیاهترین چادرهایش را نداشت. دامنه ی کوتاه فلزی زیر پنجره، سنفونی باران را دل داده بود. قطره های باران هنوز چونان ماری خزنده از بالا ی شیشه به پایین می خزیدند. از رادیوی لاپ تاپ ام، گلهای 217ب اعلام شد. بنان مرا بخود می آورد:
چنان در قید مهرت پایبندم
که گویی آهوی سر در کمندم
تمام
 ...........................
 سعدی
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم
چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذالله من این صورت نبندم
چه جان‌ها در غمت فرسود و تن‌ها
نه تنها من اسیر و مستمندم
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم
و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می‌پسندم

ویدئو شعر: دلتنگی - گیل آوایی

سه‌شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۷

سه پاره شعر – گیل آوایی

0
دستها را می گشایی تا  به یک آغوش چشم انداز
خیره مستی
می روی
تا ناکجای حسِ بیدارت
چنان در خود به خود مستانه می مانی
که نه بینی نشان از آنچه می جویی
نه طوفانی که طوفانت بشوراند
به هر چه یاد بادا باد
تو تنها دست می سایی
و آهی گاه وُ دیگر هیچ!
کران تا بیکران تنهاییت را هیچ
تویی با هیچ خود هستی پیچاپیچ!

1
تاریکای اندوه را به آفتاب
گیسوی خیال به ماه
تنهایی را به نجوایی می دهم
دلتنگی به مستی!

اگر بیایی
همه چیز جورِ دیگریست!

The darkness of sorrow to sun
The tress of beloved(life) to moon
The loneliness to dream
The glumness to drunkenness
If you come,
All will be different!
2
نشسته ای
در یک بارِ خلوت
پیاله ای در برابرت!
"بارمن" به در می نگرد
و تو به پنجره

سکوت فریاد می کند!

انتظار برای او
گرمیِ پیاله برای تو
خیال ویرش می گیرد به نُتِ آوازی که سکوت سر داده است.

وسوسه ای این پا آن می کند:
اگر
شاید
اما......

نه!


سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۷

خانۀ مادری- داستان- گیل آوایی


خانۀ مادری
گیل آوایی

سه‌شنبه  ٨ آبان ۱٣۹۷ -  ٣۰ اکتبر ۲۰۱٨



همه اش با دیدنِ یک عکس شروع شد. عکسی که از عکس گرفته شده بود. عکسی که در آلبوم خواهر بود و خواهر نمی توانست از آن عکس چشم بپوشد. برای همین هم از آن عکس در آلبوم عکسی گرفته شد. و یادم بود آن عکس در چه زمانی گرفته شده بود. یادم بود چه سال و ماهی بود و چه شور و حالی داشت آن هنگامی که این عکس گرفته شده بود.
و همه اش با دیدن همین عکس شروع شد. دیدنی که آتشی برپا کرده بود. آتشی چنان که انگار جنگل خشکی با یک جرقه آتش بگیرد. یک جنگل آتش!. همینطور هم  شد.
گفته بود به محض اینکه چشمش به آن افتاد، نمی توانست به یاد من نباشد. با یک عکس انگار آتش زیر خاکستر را دوباره شعله ور کند. درست مانند آتشی که در اجاق آشپزخانۀ خانۀ مادری بود. آتشی که خاموشی نداشت. هر بار کافی بود چند تکه چوب روی خاکستر می گذاشتی و  فوت می کردی. شعله های آتش آرام آرام از  زیر خاکستر سر بر می آورد و هیزمها را به رقصِ آتش می کشاند.
سالها گذشته بود و دیگر یک جوری با خودم کنار آمده بودم. و دیدن عکس و رفتن به آن سالها گویی در همان زمان و مکان و سن و سالی که بودم، قرار گرفته بودم. به روی خودم نیاورده بودم اما درونم چیزی شعله کشیده بود که بر همۀ فکر و حس من سایه انداخته بود.
وقتی تنها شدم رفتم بیرون، روی بالکن خانه ایستادم. به چشم انداز باغ و آسمان شهر  خیره شدم. با بال کشیدن پرنده، پر کشیدم و با آواز مرغ دریایی، آه!. خودم را رها کرده بودم یعنی رها هم نکرده بودم برده شده بودم. کشانده شده بودم. پرتاب شده بودم. چرا برای تو می نویسم!؟ شاید خودم هم نمی دانم اما می نویسم و اینطور با تو حرف می زنم بی آن که بدانم که هستی، چه هستی، چه می کنی. اصلاً چرا باید اینها را بدانم!؟
خوب! حرف زدنِ این سالهایم با تو نیز همین نوشتن شده است. می نویسم تو می خوانی. من می گویم تو نمی گویی. شاید هم شاهد نگفته های من باشی که در لابلای متنها و واژه ها همراه شده اند. مثل آهنگی که می شنوی. می توانی با چگونگی اجرایش رابطه بگیری یا اینکه در چه گوشه و مایه ایست یا با حسی که در آن است. حسی که نوازنده با هر نُت می نوازد. کدام را بگیری به خودت است یعنی به شنونده است.  اینجا هم به خودت است.
این که رابطه ات با نوشته چه باشد چگونه باشد، ماجرای خودت است و نوشته ای که می خوانی. برای همین هم می گویم شاهد نگفته های من هستی. باشی. یعنی بشوی. من از کجا بدانم!؟ خوب! من می نویسم اگر ننویسم خفه می شوم. می میرم. این جور هستم. یعنی شده ام. همیشه انگار یک جرقه، یک برخورد، یک حرف، یک چیزی حتی خیلی ناچیز؛ آتشی روشن می کند که همۀ بود و نبودت را در خودش می گیرد. شعله می کشد و تو هستی که هیزم آن اتشی تا بسوزی و خاکستری که از تو بماند ماجرای تو هست و حال و هوایی که داری. آه. باز هم دور شده ام. دور شده ام از آنچه که داشتم می گفتم. بله. از عکس داشتم می گفتم. از یک عکس. همه اش هم با یک عکس شروع شد.
لولۀ دودگرفتۀ چراغ را پاک کرده بود. یکی از کارهای هر روزه اش همین بود. چراغِ شیشه ایِ پایه بلندی که تمامش شیشه ای بود با شکمبه ای! بزرگتر که در آن نفت پر می کرد و لولۀ شیشه ایِ که خاص خودِ آن چراغ بود[1]. لوله چراغی که برای هیچ چراغ دیگری نمی شد استفاده کرد یعنی به هیچ چراغِ دیگری نمی خورد.
پیتِ نفت هنوز کنارش بود. کهنه ای که با آن لولۀ چراغِ نفتی  پاک شده بود، پای چراغ مچاله افتاده بود. روشنای گرگ و میش غروب سایه هایی به دیوار اتاقها انداخته بود. آخرین باری که با آب آهک دیوارها را سفید کرده بود، شش ماه می گذشت. ستونهای چوبی از یک سر، تا سرِ دیگرِ ایوان ایستا و بلند چنان می نمودند که سایه هاشان مانند غولهای پهن پیکر کشیده شده، نه سرشان پیدا بود و نه ته شان. در فاصلۀ میان ستونها، رف بود. رفی که دو ردیف باریکه چوبیِ میخ شده به ستونها بود که گویی دو خط موازی راه آهن می نمودند. بر جای جای آنها چیزی گذاشته شده بود. گاهی سبدی بافته از ساقه های برنج آویز بود و در آن گمج( دیگِ گِلی/سرامیکی)، کدو، خربزه گذاشته شده بود. روی ایوانِ درازی که فاصلۀ ستونهای رف و اتاقهای سفید شده از آب آهک بود، با حصیرهایی که هر یک تا بخشی از ایوان دراز می نمود،  فرش شده بود. روی حصیر مقابل درِ بازِ اتاقی که داخل آن به سختی دیده می شد، نشسته بود. تصویر سایه ای از او بر دیوار افتاده بود  که چون سایۀ ماه بر زمین می نمود. پیشِ پای او بقچه ای جمع و تا شده قرار داشت. تلی از پارچه های تا شده در کنار بقچه نشان از دوخت و دوز او داشت.  چادری که دورِ کمرش بسته بود، گره خورده اما وارفته بود. چنانکه اگر بلند می شد، از دُورِ کمر می افتاد.
سمت چپ او، ایوان کوچک دیگری بود که یک پله پایین تر به آشپزخانه وصل می شد. آشپزخانه ای که باید در آن خم می شدی تا می توانستی از نیمۀ دودیِ اتاق خلاص می شدی و جایی را می دیدی. سقف آن با آن دیرکها و پوشالهای دسته شده، از دود، سیاه شده بود و دیوار گلیِ آشپزخانه رنگی به رنگِ دود داشت و طاقچه های آن هر کدام چیزی در خود جا داده بودند. یک طرف اتاق اجاقی در دل دیوار بود و آتشی که همیشۀ خدا زیر خاکستر اجاق پنهان شده بود طوری که فوت می کردی شعله می کشید. اتاقی که مهربانترین، گرمترین و بهترین جای خانه در زمستانهای سرد و برفی بود. کنار همین آشپزخانه یک صندوق بزرگ چوبی بود که برنج سالانه در آن نگهداری می شد. هنگام که پیمانۀ برنج به تۀ صندوق می خورد، نشان از رسیدن برنج در شالیزار داشت و وقتِ درو کردنِ آن. گاه گاه هم می شد که کیسه کوچکی از برنج پر می شد و به برنج فروش محل فروخته می شد تا از تنگدستی و نیازِ نابهنگام کاسته می شد. این صندوق برکت خانه بود انگار.
سمت راستش اما پلکانِ چوبی نردبانی بود که از کفِ ایوان تا نیمه راه سقف کشیده شده بود و به تالارِ[2] خانه می رسید. حصیرهای لوله شده در گوشه ای از تالار چیده شده بود. رختخوابهای مهمان، تاشده و پیچیده در  پارچه ای بزرگ بود که بزرگیش چنان می نمود انگار می شد همۀ تالار را با آن فرش کرد! و رایحۀ عطری که هنوز هم به همان تازگی هر بار در جان و جهانم حس می شود. عطری که مهربانی بود. عطری که رایحۀ خانۀ مادری بود. عطری که با عطر خاکِ حیاط خانه در  هم می آمیخت. حیاطی که جارو می شد. مرغ و خروس و جوجه ها مانند یورشِ ارتشی سراسیمه از لانه در آن به هر سو می دویدند. عطر خاکِ باران خورده ای که نمِ باران راه می انداخت. فضای خانه از آن پر می شد و تا ژرفای جانت می نشست. خانۀ مادری بود و خاک باران خوردۀ حیاط خانه در جشم اندازی از باغ و درخت و کشکرت[3]! آری کشکرت، پرندۀ نجیبی که خبرنگار مادر بود با هر بار خواندنش که یا هوای خوشی در پیش بود یا خبر خوشی از عزیزی می رسید.
روی ایوان، پشت به اتاق نشسته بود. اتاقی که اتاق پذیرایی هم بود. اتاقی که نظم و ترتیب و آراستگیِ همواره داشت تا اگر مهمانی از راه برسد، آبروی خانه حفظ شده باشد! دیوارهای سفید شده و درِ چوبی در قابِ چوبیِ انگار از سالهای سال به این اسال رسیده، در پشت سرش زمینۀ عکس بود. او روی حصیرهای ایوان نشسته بود و سایه پرشکوهش بر دیوار.
در همین اتاق روی همین حصیر کنار همین دیوار بود که آخرین بار دیدمش. نشسته بود یک پا دراز کرده، پای دیگر تا شده، دست روی زانو گذاشته، پهنای دستش لای موهای حنا شده و چشمهای مهربانی که به هزار " چرا " نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت. نگاهی که از پی سالها هنوز با من است. آخرین نگاه با چراییِ کندن و کوچ،  چرایی مهاجرت، چرایی تبعید، چرایی روزگاری که کاش نه جدایی بود نه تبعید بود نه......
نه! نمی شود نوشت. واژه ای رسا نیست. واژه ای برای بیانِ بیشتر نیست. زبان گویایی ندارد. حسی ویرانگر، حسی شیرین!، ویرانگری وُ شیرینی! همچون اندوه ابوعطایی[4]!، ویرانی ای به همان ضرورتِ کندن وُ رفتن به هزار تعبیر و تفسیر و دلیلی که هر کدام با حسرتی هولناک که کاش نبود، جان و جهان را می گیراند. نمی شود گفت. نمی شود نوشت. واماندگی ای که مانند همان آخرین نگاه، آخرین بادمان، آخرین........................
بگذریم.  نمی توانم.

همین!



[1] این عکس را از اینترنت برگرفته ام. در زبان مردمی گیلان مثلی ست که به آدمهایی یک دنده، ناموافق، تکرو و کنار نیا با هیچکس گفته می شود. ترا شیش گیر باوردی= خودت را شش گیر آوردی. منظور چراغ لولۀ نمره شش که به هیچ چراغی نمی خورد، است!.











[2] تالار = تلار گیلکی

[3] کشکرت = زاغ، زاغی


[4]ابوعطا یکی از آوازهای موسیقی ایرانی.

پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۷

اگر بیاید - گیل آوایی

شب وُ شراب وُ سکوتی رقصان
چون حریرِ سایه واری در باد!

ویرِ غریبی
گرفته است دلم!

نگاه می گریزاندم بی دلبخواه
تا ژرفای سیاهِ خاموشی
گاه به گاه!

همه گوشم
به صدای بالِ پرنده ای بی آشیان!

پنجره باز می کنم
شاید بیاید!
تنهایی را چه دیدی!؟

و تو
دنیا هم بخوان " مونامور[1]"!
چه بگویم!؟
هنگام که دل با پرنده ایست شب آشیان گم کرده!

هوار می زند چیزی در من
آه
اگر بیاید!


[1] mon amour ترانۀ معروف فرانسوی و به معنی عشق من است.

منتشر شد: مجموعه ای از داستانها و یادداشتهای گاهگاهی - گیل آوایی

همیشه یک وقتی هست که...
(مجموعه ای از داستانها و یادداشتهای گاهگاهی)

شابک: 9789490839109 :ISBN


 پیشگفتار " همیشه یک وقتی هست که..."

نوشتن برای من نوعی خلوت کردن با خودم یا شاید گریز از بسیاری از خبرها و نماد و نمودِ روزگاریست که در آنیم. یادم است با خواندن خبری کارد به استخوانم رسیده بود و گفتم:
یک تپانچه
یک فشنگ
شقیقه ای که سوت می کشد!
خبرها را تو بخوان
شلیکش با من!
و چنین است که گاه شعر، گاه داستان، گاه دل دادن به ترجمه، می شود رنگ، حتی رنگهای  نگاره ای، که روزها و شبهای مرا می نمایاند. نه اینکه در پیِ شناسه ای، نامی و عنوانی، هر چه که باشد یا بنامی اش!، باشم! بلکه می نویسم اگر ننویسم، بی قراریِ آن سیاهتر از روزگار این سالها می شود! فکر می کنم که نسلِ من در آینده ای که می خواست باشد، این سالها به سر می برد اما "این"، " آن " نیست که برایش هرچه داشت به میدان آورد. و برای آن که می خواست و با این که شده است، کولۀ تجربه ایست که با خود می کشد و می گوید، می نویسد، حتی هوار می زند هم.
اینکِ من هم شده است حال و هوای آن که عادت کرده باشی با خودت حرف بزنی! آنقدر تکرار بشود که بخودت نهیب بزنی با خودت حرف نزن!، اما وقتی بخودت می آیی که هم با خودت حرف می زنی و هم بخودت می گویی با خودت حرف نزن!
به هر روی با خودم حرف زده ام. می زنم هنوز! نوشته ام و می نویسم هنوز! و این میان وقتی به آنچه گفته و نوشته ام نگاه می کنم مانند دلشدۀ موسیقی ای می مانم که از پی سالها، خلوت کرده وُ به آوای دور وُ دیر وُ  آشنای خود گوش می دهد. آواهایی که می شود آهنگِ هر نجوای خواسته و ناخواسته اش.
این که چه شده باشد یا بشود، مرا آن گفتۀ زنده یاد اخوان ثالث است به هزار شوق: هیچم و چیزی کم!
و سعدی فرموده است: گر برانند و گر ببخشایند، ره به جای دگر نمی‌دانیم،
اما انگار باید چنین بنویسمش اینجا:
گر برانید وُ گر ببخشایید، ره بجای دگر نمی دانم!

با مهر و احترام
گیل آوایی
سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷ / 11سپتامبر 2018




پنجشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۷

یک شعرعکس کوتاه با ترجمه انگلیسی - گیل آوایی

برای عشق
همیشه، دیر است
و برای نفرت
همیشه، زود!

ما که همیشگی نیستیم!

عربده ها را جدی نگیر
چشم باز کنی
طوفان گذشته است

و عربده هایی
که پژواک شوم خاک سیاهشانند هم!

عشق اگر باشد
آتش هم سوزان نیست
سیاووش گواه این ماجراست
باور نمی کنی!؟


شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۷

قفسه های کتاب در خانه ام (هلند) و اتاق بایگانی شرکت در تهران! - گیل آوایی


قفسه های کتاب در خانه ام (هلند) و اتاق بایگانی شرکت در تهران!
 شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۶ اوت ۲۰۱۶
.
 تازه یک پیپ را گیرانده بودم. در اتاق کارم روی صندلی نشسته و به تار علیزاده گوش می دادم. چشمم به قفسه های کتاب افتاد که برابر من چسبیده به دیوار قد کشیده بودند. کتابها را نگاه می کردم اما خیالم رفته بود. رفته بود به سالهای اوایل دهۀ شصت که سرکوبها بیداد می کرد. دربدریها بی رحمانه بود. کمتر کسی جرات می کرد به کسی پناه بدهد حتی دیدنِ در خیابان هم خطر بود و هر آشنایی از خطر کردن پرهیز می کرد. شرکتی کار می کردم که دفتر مرکزی اش .........................،بود...... شورای پنهانی و اعلام نشده ای داشتیم که از پنج نفر تشکیل می شد و من به عبارتی با تفکرِ چپِ باصطلاح دو آتشه! در آن بودم.
اعتصاب کرده بودیم. چند و چونِ اعتصاب و چانه زدنهای با مدیریت شرکت هم  بطور مستقیم و غیر مستقیم با ما بود. یک حزب الهیِ نه سیاسی( حکومتی!) در کارگاه بود که شرافتی انسانی داشت و از ما خیلی می دانست اما هیچ جاسوسی یا لوء دادنی از سوی او نبود. با او راحت بودیم و گاه در بزنگاهی هم از او یاری می گرفتیم( شاید هم استفاده می کردیم!). خبرهای درونی مدیریت شرکت هم گاه از او به ما می رسید. اعتصاب پیش می رفت و کار به مرحله ای رسید که مدیریت، بخوان دولت!، می بایست آن را سرکوب می کرد. و انتخاب ما که چه کنیم. هر چه بود اعتصاب را شکستند. گروهی برای بازجویی از سوی ظاهراً وزارتخانه به کارگاه آمد. درست پنج نفر ما را خواستند. سه نفر در همان مرحله ابتدای بازجوییها به کار برگشتند اما دو نفر ما را از همه جا بریده و جدا شده نگه داشتند. یک نفر ما که خیلی هم دوستش داشتم و دارم هنوز، از کارگاه به دفتر مرکزی منتقل شد و مانده بودم من و گروه بازجوی آمده از وزارتخانۀ کذایی!!! سرانجام مرا هم به دفتر مرکزی منتقل کردند.
روزی که قرار شد به دفتر مرکزی بروم، همان دوستِ گرامی ام با پیکانِ شرکت که به کارگاه آمده بود، هنگام برگشت مرا به دفتر مرکزی رساند. میان راه با او مشورت می کردم که بمانم یا فرار کنم! شرایطِ دشوار و پیچیده ای بود. نگرانی زندانی شدن و خرابتر شدن کار بودم. شرایط شخصی ام هم بسیار حساس و نگران کننده تر و سنگین تر از همانی که بودم، بود. به هر روی جمعبندیِ حرفهای با دوست گرامی جان! این شد که اگر  می خواستند مرا بگیرند و زندان و این حرفها باشد، همان ابتدا چنین می کردند. آنها دنبال اطلاعات و سرنخهای بیشترند. پس! فرار ضرورتی ندارد و به همان دفتر مرکزی بروم چون فرار خود تایید کننده هر اتهامی ست که هنوز  اعلام  نکرده بودند. و من به دفتر مرکزی رفتم.
اولین کاری که به بهانه خرید سیگار از دفتر بیرون آمدم این بود  که از تلفن همگانی به یکی از یارانم زنگ زدم. خبر دادم که بیمار شده ام و بیماری ام ممکن است واگیرداشته باشد حتی شاید بیمارستان بستری شوم! و این یارِ  همیشه پا طوری بود که اگر می خواستیم چیزی، خبری، یا اطلاعی حتی به دوستان برسانیم کافی بود به او می گفتیم!  مشکل حل بود!  و چنین هم شد و خیالم از بابت تماسهای دوستانِ دوست! و خبر از اوضاعِ من، راحت شد.( ماجراهایی بود در همین فاصله که از بیان آن پرهیز می کنم!)
در دفتر مرکزی  اما هیچ مسئولیتی به من ندادند. یعنی هیچ کارۀ حاضر در دفتر مرکزی بودم.
اتاقی در دفتر مرکزی بود  که بایگانی  شرکت را تشکیل می داد به این ترتیب که دورادورِ اتاق قفسه های زونکن بود که مدارک و اسناد شرکت در آنها بایگانی ثابت شده بودند. این زونکنها هرکدام با شماره ردیف شده و دانسته می شدند! که چه به چه هست. مدتی حدود شش ماه  در این اتاقِ بایگانی بودم. تمام شماره های زونکنها را از بر بودم. در این مدت هیچکس با من نه حرفی می زد نه کاری داشت نه حتی احوال پرسی ای می کرد. اول صبح می رفتم کارت روزانه را پانچ می کردم( ساعت می زدم) و غروب هم با پانچ کردن همان کارت از دفتر شرکت بیرون می  آمدم. از درِ شرکت تا خانه هم تعقیب می شدم. این را می دانستم. حتی خودم را پیشاپیش آماده کرده بودم. طوری شده بود که حتی ماموری که تعقیبم می کرد را شناسایی کردم و لبخندی زد که تردیدی باقی نگذاشت!
روزها در یک اتاق نشستن و هیچ کاری نداشتن و هیچ تماس و حتی یکی که بیاید فحشی نثار کند! وحشتناک است وحشتناک! آدم به هزار خیال کشیده می شود. خیالی می شود.  دیوانه می شود. کلافه می شود! ولی خوب همین بود که بود! تازه بقول ما گیلکها این شرایط برای من مانند عروسی می نمود وقتی به شرایط یاران دیگر فکر می کردم.
به هر حال به زونکنهای قفسه ها چشم می دوختم و مرور می کردم و فکر می کردم فکر می کردم فکر می کردم آن قدر که نمی دانستم من فکر می کنم یا فکر.......! وقتی هم یکی از کارکنان دنبال یک زونکن می  آمد حرفی نمی زد چیزی نمی گفت ولی شماره زونکن روی کاغذ کوچکی در دستش می دیدم و پیش از این که او بگردد و ببیند کجاست، نشانش می دادم و نگاهی زیرکانه می کرد و گاه یکی هم مهربان تر لبخندی هم می زد و می رفت. هرچه بود گذشت. سالها گذشت سالهای سال گذشت و امروز در هلند برابر قفسه های کتاب، یاد زونکنهای اتاق بایگانی دفتر شرکتی در تهران افتادم! می بینید! روزگار ما را!؟ کاش خاطرات ما نیز یک جور بایگانی ثابت داشت! کاش می شد آن را جایی بایگانی کرد که دست هر کس می رسید، می رسید اما دستِ خود آدم به آن نمی رسید! ولی مگر می شود!؟