سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۶

دلم گرفته است - گیل آوایی

نوروزِ من - 1396 / 2017 from GilAvaeiگیل آوایی on Vimeo.
 


 دلم گرفته است
پیاله ای جرعه جرعه با من می گوید
شمعی که در روشنای روز
می رقصد گاهگاهی در نگاه من.
.
مستیِ شراب است در گریزِ من
و زخمه های همایون
نقش غریبی به دلم چنگ می زند.

نوروز است و من
گریزان از تکرار  وُ آرزوهای کلیشه ای
دلتنگانه کوله می گشایم
.
یادها
اندوهانِ خواستنی  اند
.
و زمزمه ای گاه وُ بی گاه
حیرانیِ سکوت است.
.
دریغ! چنگی به دل نمی زند
سفره هفت سین وُ دلی که اینجا نیست
رفیقم زنگ می زند
نوروزت شاد باد
بخودم نهیب می زنم
کدام واژه ی لعنتی هنوز بر زبان من گیر کرده
که گفتن نمی شاید
رفیق می داند این را
و
چه خوب !
.
20 مارس 2017 
 

ویدئو: کودکان کار- کوره های آجرپزی- تهران

چهارشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۵

نوروزتان شاد و شادی تان هماره نوروزانه باد - گیل آوایی


سه‌شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۵

روزها، این روزها... - گیل آوایی



روزها، این روزها، طولانی تر شده اند. خورشید از دورهای کم رنگِ غروب فاصله گرفته انگار از میانه ی گستره ی تا نگاهت لمیده مست، بی پروا از ابرهای دلگیر زمستانی چهره می گشاید. دریا کرشمه های بامدادی را در آفتابنشین هم باز می افشاند نگاه مرا که هر روز به آن سلام می کنم. درختان در سکوتِ خلوتِ بی گذر خمودگی باخته اند. رنگِ پوستِ درختان تازگیِ دلنشینی دارند. دیگر نگاهم به خشکی زمستانی شان نیست که بگویم نکند خشکیده باشند! باد مهربان تر شده است. دیگر از دیوانگیهای سرکشش خبری نیست.
نارنجستان کوچکم این یادآورانِ یادهای کودکی ام با دلبریِ بی مثالشان باز بی خیالِ زمزمه های من که دیگر چنگی به دلشان نمی زنند، رو به پنجره ی تا یک آغوش چشم نواز، برگهای تازه می دهند. و من هر روزِ این روزها عطر نارنج از آنها می چینم. گلهای سرخِ آماریلیسِ من از خواب زمستانی آرام آرام صدایم می کنند باز آبشان دهم. زاغی های نجیب و بازیگوشم به لانه شان باز گشته اند. لانه ای که در بیدادِ بادهای دیوانه ی زمستانی همیشه نگرانم می کرد و کنجکاو هم که چطور در آن بیداد پا برجایند! پای درخت، زمین مهربانتر و نرم و گرمتر چنان شده است که وسوسه ام می دارد پا برهنه روی مخمل چمنهایش بدوَم! دیوانگیست شاید!، می دانم می دانم حتی اگر  بشود یک نفس بدوم ویر دویدن روی چمنهای نرم زمین می خوابد! باور کن همین حس را دارم هنگام روی ماسه های دریا دل به دریا می دهم با آن زمستانِ چموشی که ناگزیر موجی سر می رسید به ناگاه و می گذشت از لابلای کفشِ زمستانی! و پای خیس ماجرای راه رفتن بود و صدای سمجی که آهنگِ هر گام می شد میان رهگذرانِ گذرِ خسیسی که سلانه سلانه سر در لاکِ خود از کنارت بی سلام می گذشتند تازه اگر پیدایشان می شد در شهری که گویی زمستان بهانه ای ست تنهایی را به رخ بکشند. گذرِ بی گذر هم این روزها تا دلت بخواهد دست و دلبازانه سبز شده و گلهای بی خیالِ کاشت و داشت، سر برآورده اند و دلبری می کنند نگاه مرا که دل می دهد به هزار زمزمه ی خلوتانه ام. رودخانه هم رنگ دیگری گرفته است این روزها، آبی تر شده است. درازایش از درازای خیالم هم می گذرد! دیگر لمیده ی سردِ زمستانی نیست. این را آن وقت بیشتر حس می کنم هنگام پرنده ها بازیگوشانه جفت گیری می کنند. شورِ غریزیِ بی مثالی ست زایش و چرخه ی بودن معنا دادن. زادن زاده شدن زدودنِ یاس ایستایی که اگر تن بدهی امان می بُرد. تازه همه ی اینها یک سوی ماجراست نگفتم که آواز پرنده ها هم فرق کرده اند انگار عاشق ترند انگار به هزار شوق، بودن و زیستین و رستنِ تازه را هوار می زنند. گفته بودم که:

 "بهار تعبیر خواب زمستانی ست
باور نمی کنی!؟
کمی حوصله کن!"

و این روزهای طولانی تر!، وقتش است باور کنی هنگام که خواب زمستانی تعبیر می شود!

دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۵

قلم - PEN


پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۵

یک ایده یک اعتراض به کرامت باختگی زن - گیل آوایی

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۵

چند عکس و یک اشاره با ویدئوی بدون شرحم! گیل آوایی


هزار فکر بسرم بود. داشتم می رفتم با هزار خیال هم! هرچه بود این نبود که بخواهم عکس بگیرم! خوش خیالانه حتی نمی دانم شاید برای فرار از فکر و خیال و خبرهای وطنی! ایستادم و خودکار در آورده شروع کردم با تلفن همراهم وُ دوربینِ 2 مگاپیکسلیِ خاک برسری! عکس گرفتن آن هم خیلی " من مرا قربان!". چندتا  عکس گرفتم برگشتم دیدم تمام این رهگذرانی که معولاً نشانی از هیچکدامشان در مسیری که می روم، نیست، جمع شده اند و چنان متفکرانه البته معمایی به من خیره شده  اند! که خودم هم کم مانده بود فکر کنم کارهایی دارم می کنم!!!
من از سرِ گریزهای آن چنانی داشتم عکس می گرفتم و جماعتِ نمی دانم چه! داشتند تماشا می کردند!
بخودم گفتم: خودت را سر کار گذاشتی هیچ! مردم را هم سرِکار گذاشتی!!!!
آرام خودکار پوتکارم را جمع کردم رفتم دریا جانم را درود بگویم و آدم شوم!!! پشت سرم نگاه می کردم می دیدم که دسته های دو سه نفریِ جماعت تماشاچی داشتند چیزهایی می گفتند! حالا ممکن است اصلاً در رابطه با عکس گرفتنم نبوده باشد ولی حس می کردم  در مورد خودکار و سیم خاردار و دیرک! وُ آن چشم انداز گپ می زدند!
شاید هم می زدند! من از کجا می دانستم!؟