پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۶

ویرِ گریزی گرفته دلم - گیل آوایی



ویرِ گریزی گرفته دلم
بر بال خیال باز
تو
لبخندی بر لبانت
من
سایه اندوهی بر دلم!
ببین!
چه قسمت می کنیم با هم!؟

دنیای تو کاشکی دنیای دیگری شود
زاین ویرانسرای بدِ بدِ بد!
دخترکم!

نازِ دستانت عروسک خواب کند
و ساز دلم  کوک

تو ناز کن
زمزمه هایش با من!

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۶

بیدادِ یاد وُ یادِ بیداد - گیل آوایی



بیدادِ یاد وُ یادِ بیداد،
شبانه های سوزِ تنهاییِ تنهاست
در همهمه ی بیدادی که مست فریاد می شوی
چونان هوی جنگلی در انبوه تاریکای وهم انگیز
واخوانِ هواری در خود
که می شماری اش تنها مست
گاه نُتی بر نیلبکِ کودکی بازیگوش
در هیاهوی همهمه ای
گاه چنان آوای نی ای در پرتِ دشتی تا بیکرانِ نگاه خیره ات

وسوسه ی شعله کشانی می طلبد دلت
بسوزی
بسوزانی
هر چه هست
هر چه نیست
هر که باشد!

بازیِ غریبی با توست!؟
یا 
افتاده ای به بازی غریبی بی دلبخواه
فرقی نمی کند
که فریاد خودت را تن می دهی
از چه طوفانی درو می کنی
که بذریش نکاشته ای!؟

و چنین است مُشت بر پیاله در دست
مست
یادِ بیداد چنگ می زنی
و بیدادِ یاد هم!
.

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۶

یک خاطره از سالهای دور! چرایش را شیطان داند!

کرمانشاه بود و شاه آباد غرب در آن سالهای به از این سالها!
براستی نمی دانم چرا این بیادم آمده! خوب! بیدادِ یاد است شاید!
و اما
یادم است که تابستان گرمی بود. خرید پریدمان را کرده بودیم. از جمله آبجو شمس و ودکا جو و....حیاط کوچک خانه را آب پاشی کرده و کاشیهایش را برق انداخته تمیز!!! زیر یک درخت که نمی دانم چه درختی بود( یادم نمانده) واویشکا درست کرده با ماست و خیار! سفره پهن کرده بودیم. یک دوست همدانی هم با ما، یعنی من و دوست همیشه پا با من!، بود که دوستم از او خواست بیاید استکانی بزند. داشتیم خوش می گفتیم و نوش بادان راه می انداختیم که صدای مردی که هر روز در آن وقت می آمد و زباله جمع می کرد بگوشم رسید. بلندشدم یک لیوان بزرگ آبجو و مزه ای هم!، برایش بردم و او که سبیل آن چنانیِ خاص آن منطقه هم داشت و بسیار مهربان و آدم شادی هم بود، آبجو را تا ته سرکشید و مزه را خورد و دستی بر سبیل پر پشت آنچنانی اش کشید خوش به حالانه گپی زد و گپی زدم! و برگشتم سرِ سفره ناگاه دوستم خکاره ی( تابه یا تاوه!) واویشکا را بلند کرد زد سرِ آن دوست همدانی و با عصبانیت گفت هنوز نخورده داری گریه می کنی!!!؟؟؟ و همین همزمان شد با صدای چیزی مثل تصادف در خیابان! نمی دانستم به کدام برسم! بی اختیار به بیرون خانه رفتم ببینم چه شده است. دیدم چارچرخی که پر از زباله بود در خیابان هوا شده!!!( "چارچرخ هوا" بقول ما گیلکها!) و یک پیکان هم کجکی مانده، راننده اش داشت با همان مردی که آبجو خورده بود، (نوشیده بود!) دست به یقه می شد! هنوز این پا آن کردنم اینکه چه بکنم چه نکنم! تمام نشده بود که اهل محل رسیدند و مستی ما شد آن که نباید می شد! حالا که این را نوشته ام بگذارید بگویم که در همان شهرِ شاه آباد غرب، جاده ای که به کرمانشاه می رفت، یک سه راهی بود که فکر می کنم اسمش سه راهی ملاوی!!! بود(یک همچنین اسمی!) همان سه راهی ای که فکر می کنم به خرام آباد وصل می شد!( چه حافظه ای بوخودا!) و غروبها گوشه ای نرسیده به همان سه راهی، یکی بود که در آنجا بساط کباب پهن می کرد منقلِ آتشی بود و جوجه کباب و این حرفها!!!! چقدر خوش به حالم بود وقتی که پیش او استکانی می زدم و از خیابانی نزدیک آنجا راه می افتادم سلانه سلانه! مست! می رفتم خانه! آن هم تصورکنید در لباس ارتشی و کلاه کجکی و .....و تصویری از خیابانی در همان مسیر در ذهنم است که در آن فروشگاه تعاون ارتش بود و پس از آن در خیابانی دیگر همان که خانه ی ما بود و خوش به حالمان هم در آن سالهای به از این سالها! حالا چرا اینها را اینجا می نویسم! راستش نمی دانم بگذارید بحساب گفتن بهانه است نه شنیدن!!!! و اما اینها را که اینجا نوشته ام حسی دمار درآر در من سایه انداخته! اینکه  خارج از کشور بودن هم شده است آن که بیرون گود می نشیند و می گوید لنگش کن! بزرگترین دردِ این سالها با این همه فاجعه و اندوه و سوگ و.... که از سر و کول  همه بالا رفته شاید این باشد که آدم می  بیند هیچ کاری از او ساخته نیست! البته شما بخودتان نگیرید منظورم خودم هستم! چه کار می شود کرد!؟ کاشکی این سالها نبود! یعنی این جور نبود که....................
باور می کنید ویرانم می کند حسی که می بینم مردی زورِ یک کوه جابجا کردن در مشتهای اوست اما به ناگزیر اشک می ریزد بر اندوهی که هیچ کاری از او ساخته نیست!....... بگذریم! گپی بود با شما!

پیرزنی با سگش - گیل آوایی



از دور دیدمش. بنظرم آمد با چیزی داشت کلنجار می رفت. سایه ای از او  مانند شبحی متحرک می نمود. انگار که نمایشی عروسکی بر صحنه ی زمینِ تا نزدیکای گامهای من اجرا می شد. گاه نمایشی از آن نمایشهای دیو و اژدها و جنگجویانی با شمشیرهای آهیخته که ته دل تماشاگر خالی کند! می نمود و گاه سیاهیِ گسترده ای می ماند انبوه، آمیخته با سایه درخت و شاخه ی کنار باریکه راه، که انگار کودکانی خوش به حالانه گرگم به هوا[1] بازی کنند!  
و او عصای چرخدارِ مربع شکلی جلویش گرفته بو وُ کشان کشان می آمد. نگاهم به او بود. پرنده ای روی شاخه ی درختِ بالای سرش، طوری که شاخه ی خشک را بشکند، بال کشید و هنوز دور نشده، شاخه خشکی روی او افتاد.
پیرزنی چاق و قد کوتاه بود با موهایی کم پشت که گاه گاه تارهایی از آن به رقص باد هوا می شد. کاپشین سبز رنگِ بلندی پوشیده بود که بیشتر به یک پیراهن می ماند با دامنی که لبه ی آن تا زانویش آویز تاب می خورد. دستهایش را روی  دستگیره ی عصای چرخدار  محکم چنگ زده، مُشت کرده بود.  تسمه ی باریکی  را هم زیر دستش، جسبیده به  دستگیره عصای چرخدار، نگه می داشت و آن را می کشید. چهره اش در هم رفته، خسته، وامانده بود. سگِ مینیاتوریِ ریز نقش وُ پشمالویی هم با او پا به پا می آمد که بازیگوشی اش گرفته بود. چرخ می زد. می پرید. پارس می کرد. با پرنده ای که دستِ فلک هم به آن نمی رسید، سرِ جنگ داشت.
نزدیکش رسیدم. پیرزنی که زیبایی جوانی را به تاراج روزگارِ رفته داده بود، تسمه ی سگ را که آن وقت دریافتم قلاده ی سگ بود، می کشید. سگ، بازیگوشانه دورِ عصای چرخدار، چرخ زده بود و با قلاده کوتاه شده، دمِ پای پیر زن جست و خیز می کرد. پیر زن طوری که از آن به تنگ آمده باشد، عاصی شده بود. صدایش را بسختی می شد شنید. چیزهایی می گفت که مفهوم نبود اما می شد فهمید که داشت غُر می زد. غُر زدنی که نه می توانست کاری کند و نه دست از هرچه بود بر دارد!
به او رسیدم. پرسیدم:
-         ممکن است کمکتان کنم؟
-         این طناب را از زیر چرخ در بیار!
این را تحکم وار، طوری که دستور دهد، گفت. لحن صدایش جوری بود که انگار حوصله ی برخورد با هیچ بنی بشری نداشت.  لبخندی زدم گفتم:
-         حتمن. همین الان بازش می کنم.

چمباتمه زده پایه ی عصای چرخدار را سعی کردم بلند کنم تا طناب را از زیر آن در آورم چنان روی عصای چرخدار تکیه داده بود که زورِ رستم هم به آن نمی رسید. سر بلند کردم. نگاهش کردم. گفتم:
-         کمی راحت باش تا طناب را دربیاروم.

عصبانی تر گفت:
-         باشه باشه باز کن!

سگ امانم را بریده بود. کفرم را در آورده بود. یک لحظه قرار نمی گرفت تا طناب را از زیر عصای چرخدار در بیاورم. یک لحظه نگاهش کردم. زُل زده، بی اختیار گیلکی گفتم:
-         چیسه تره[2]

سگ بی حرکت ایستاد.  مرا می گویی!؟ خشکم زد!!! بخودم گفتم:
-         شک ندارم که این کوچولوی بازیگوش گیلکی می داند!!!

همانطور که نگاهش می کردم، به من خیره شده بود. خنده ام گرفت. تا لوس بازی در بیاورد گفتم:
-         بِس ایپیچه لیسکا نوبو[3]!

تکان نخورد!. قلاده را از زیر چرخِ عصای چرخدار در آوردم. به پیرزن نگاه کردم. نه لبخندی، نه رضایت خاطری، نه هیچ! حرکت کرد. بخودم گفتم:
-         باید خیلی خسته شده باشد.

نگاهش کردم. سلانه سلانه می رفت. تو گویی سنگینیِ کوهی بر شانه هایش بود. چنان می نمود که سگ و  عصای چرخدار انگار او را می کشیدند. و او چنان که  یک لاکپشت بی شتاب و آرام و سر به راه، برود؛ می رفت. رفتنی که کشیده شدنش بود. کشیده شدنی که هر لحظه پنداری طناب از دستش بیفتد، عصای چرخدار وا بماند از کشیدن، کشیده شدن!، و اما سگِ مینیاتوری بازیگوشانه راه به راه بر می گشت. نگاهم می کرد. دُمش را تکان می داد! تکان دادنی که بدرودِ او بود بجای پیرزن! پیرزن بی تابِ تمام کردن بود و سگ اما ماجرای دیگری نشان می داد بی حرف.
و از من دور شدند.  


همین!

[1] بازی ای که در آن بچه ها می خوانند: گرگم به هوا، هوا زمینه، هرکس بشینه گرگِ زمینه!
[2] چی ات است!؟
[3] یک کم بمان لوس نشو!

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۶

ویدئوداستان فارسی: کلاله و تیتیناز- گیل آوایی