یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۶

بغض غمگینی می زند چنگ به دل - گیل آوایی



بغض غمگینی می زند چنگ به دل
در سکوتی که بریده است امان
چشم با خشم
نگاهی حیران
مانده ام
آه که رفت
و چه غمگینم من!
" من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه ی مهمان کشِ روزش تاریک[1]..."


[1] از نیما یوشیج

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۶

دردا و دریغا درویشیان هم رفت!



دردا و دریغا درویشیان هم رفت
یکی  از دردناک ترین لحظات زندگی ام زمانیست که حس می کنم عزیزی را از دست داده ام. عزیزی که دیگر نه دستم به او می رسد نه دیگر آن حس درمن است که هر وقت بخواهم، او هست. چه غم انگیز است چه هولناک است از دست دادن عزیزی. انگار همین دیروز بود که نوشته  بودم سیمین هم رفت. سیمین هم رفت و راحت شد!سیمین هم رفت و راحت شد! و امروز درویشیان هم رفت و.....
نه! یک وقتهایی است که نمی توانی حس خودت را بیان کنی. بزبان بیاوری بنویسی اش. هزار فریاد در گلو چنان می شوی که ناگهان بغضت می ترکد و در خشمابغضی اندوهبار هوار می زنی با خود در خود! وا می مانی با خودت و اندوهانت وای که درویشیان هم رفت.
دردا و دریغا که درویشیان هم رفت.
این چه سرنوشتیست که داریم!؟ این چه دنیای وحشتناکیست!؟ یکی یکی می روند و همینطور از پس یک بغض اندوهبارت خلاص نشده ای اندوه دیگری به بغض دیگری ...................وای .....وای از این درد از این...............من دلم گرفته است. دلم گرفته است. روزگاری هم که در آن به سر می بریم از همه جای آن اندوه و ماتم می بارد. مرهمی برای یک زخم نیافته زخمی دیگر دهان باز می کند. طوری شده است که می خواهی گوش خودت را بگیری از هرچه رویداد و خبر و گذار غم انگیز زندگیست، دور بمانی. چطور می شود با غمی کنار آمد وقتی که هنوز از غم پیشین کمر راست نکرده ای!؟ بی اختیار یاد آن فریاد نیما می افتم:
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه ی مهمان کشِ روزش تاریک.......
چطور می شود باور کرد که درویشان هم رفته است.
 وای درویشیان هم رفت!؟
درویشیان هم رفت پیش سیمین پیش شاملو.....

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۶

تنهایی - گیل آوایی



شانه می زنم باز
پریشانگیسوی تنهایی.

پنجره ای به تماشا
نگاه مرا می دزدد
گاه
از این سو تا آن سو چشم  می گردانم
گویی نُتِ گمشده ای می جویم!

سکوت
همچون دریایی طوفانی
موج موج
پر خروش
بی ساحل
بی کرانه!

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۶

ترانه ها و آهنگهای ما، و حسی در من که با شما می گویم - گیل آوایی

از لاهه بر می گشتم. چراغهای راهنماییِ پشتِ سرِ هم در  آن را پشت سر گذاشته بودم. افتاده بودم به راهی که مرا می رساند به باریکه راه دیگری که از آن به شهر خودم می رسیدم. این راه، یعنی از لاهه تا باریکه راه شهرم، راهی چهار بانده است. یک راهِ رفت و یک راه برگشت که با نرده از هم جدا شده و هر کدام دو باند دارد. داشتم رانندگی می کردم و چشمم به راهِ دو بانده ی باریک بود که یک لحظه اگر حواسم نبود!، یا به نرده ی وسط راه می خوردم یا به کامیون کناری ام که یک یدک هم با خود می کشید. هوای صبحگاهی داشت آرام آرام در آغوش ابرهای تیره و خاکستری ای می رفت که هواشناسیِ دیشبِ هلند خبرش را داده بود. ابرهایی که گاه با سرعت لاکپشتی از آسمانِ این سامان می گذشت و گاه همراه با بادِ دیوانه، دیوانگی می کرد. همینطور که نگاهم به راه بود هوای موسیقی ایرانی به سرم  زد. خوش به حالانه از داشبورد ماشینم از سی دی هایی که سال و ماهی بنا به حال و هوایی! سراغشان می روم! یک سی دی برداشتم. آن را در پخش سی دی گذاشتم. همیشه هم لجم می گیرد از شکافِ باریک و تارِ موییِ پخش سی دی! که انگار سوزن نخ می کنی، است! قطعه پیانویی که از  رادیو "ان پی اُو-چهار[1] " پخش می شد، به آخر نرسیده جایش را داد به آهنگِ ترانه ی زیبایی از سی دی که در این سالها بخشی از نوستالژیِ داخل و خارج  ایران و ایرانی شده است. هنوز دلکش نخستین بخش از ترانه را شروع نکرده!، ناخودآگاه زمزمه کردم:
- چو اسیر دامِ تو ام، رامِ تو ام، ای محرم رازم.......
و بی آنکه بخواهم!، بفکر فرو رفتم. به موسیقی به ترانه، به حس زیبایی که در آن بود، فکر کردم. به این نکته فکر کردم که طی این سالها بویژه چهل سالِ پس از خودکشیِ ملی 57 ، هنوز موسیقی ما بویژه ترانه سرایی نتوانسته چنان معنا و حس و شکوه و زیبایی را داشته باشد که پیش از این سالها بوده است. هنوز موسیقی بویژه ترانه سرایی در سالهای پیشین حرف اول را می زند. هنوز ترانه سرایی ما نتوانسته جای ترانه های نواب صفا، رهی معیری، معینی کرمانشاهی و بیژن ترقی را بگیرد. حتی هنوز هم اشعار پیشینیان ما، گذشته از شاهکارهای حافظ و سعدی و مولانا بلکه همچون شیداوعارف با آن شاهکارهایشان-  فاخر، با شکوه، نغز و بی همتاترند. ( سروده های سیمین بانوجان بهبهانی/نیما/اخوان جان جانان را من از جمله ی  سالهای پیش از خودکشیِ 57 می دانم!). براستی اگر علیزاده، مشکاتیان، لطفی، کلهر، درویشی، شهبازیان، و..... را در این سالها نداشتیم، بخش موسیقیِ سازی بقول معروف بی کلام ما، نه تنها در جا زده بود بلکه بسیار فاجعه بارتر از شرایط سیاسی/اجتماعی/فرهنگی ما بود. آثاری چون نی نوا، بیداد و زخمه های ماندگار لطفی در اجراهای خاص خودش که انگار گذشته را زیباتر به این سالهای ما پیوند  داده است(  البته بگذریم که برخی با الهام و بازاجرای آثاری از گذشته بوده)، نمونه هاییند که می شود دستاوردِ بالنده ی این سالها دانست اما آنجا دلِ ما خون می شود هنگام که می بینیم چطور شعر و ترانه و موسیقی را با فرهنگِ گندِ حاکمیت اسلامی پیوند داده و با آن به عزای فرهنگی/ اجتماعی/سیاسی ما نشسته اند. و از این بخش که بگذریم و برگردیم به ترانه سراییِ پیش و پس از خودکشی ملی 57!،  می رسیم به حسی که با شنیدن ترانه ی زیبای نواب صفا با آن صدای بی مانند دلکش،" چو اسیر دام تو ام... رام تو ام... ای محرم رازم!  منم آن شمعی که زشب تا به سحر در سوز و گدازم.....ای فتنه بکش یا بنوازم!!!!" ، کدام ترانه کدام شعر کدام اثرِ این سالهای ما چنین  حس و زیبایی را با خودش دارد!؟ یا آن تصنیف زیبای آشفته حالی از معینی کرمانشاهی با آهنگ یاحقی و صدای باز هم دلکش جان!!!...نمونه ها یکی دوتا که نیستند!!!؟؟؟ بگذریم!
حالا که حرف به اینجا کشیده اجازه دهید این را هم بگویم. آنچه گفته ام نه از روی صلاحیت یا بقول ما گیلکها " من مرا قوربان" است بلکه فقط حسی و فکری بود که بجانم افتاد و صمیمانه با شما گفته ام. همین!
( دلم می خواهد  این را هم در پرانتز بگویم! اینکه براستی آیا تاکنون ترانه ای توانسته جای مرا ببوس!، من از روز ازل دیوانه بودم رهی معیری،  آهنگ محجوبی!یا چنان در قید مهرت پایبندم- از سعدی، دیلمان بنان!، بگذر از کوی ما!، ساغرم شکست ای ساقی! از معینی کرمانشاهی و.... و یا چندتایی از عارف مانند نمی دانم چه در پیمانه کردی! نکنم اگر چاره دل هرجایی را!..............بگیرد!؟)
و همین است که دود از کله ام در می آید! فکر می کنم هیچ ملتی مانند ما به عزای خودش ننشست که ما نشستیم!!!! آمدیم ابرو را درست کنیم زدیم چشم را کور کردیم!!!! چنان شده که حتی صد و اندی سال پیش هم حسرت شده است برای ما!!!! نشده است!؟
حسرت شده است برای ما که همیشه وقتی از دست داده ایم به ارزیابی و قدرشناسی و......شکوه آن می پردازیم! خوب همین است که پایان شب سیه، سفید بود!!!!!!! 

 گ.آ
 دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶ - ۲۳ اکتبر ۲۰۱۷


[1] AVROTROS/NPO4 رادیوی موسیقی کلاسیک در هلند-ان پی اُو 4کوتاه شده ی  Nederlandse publieke omroep  رسانه همگانی هلند. ( از استارت کردن ماشین تا خاموش کردن آن به این رادیو گوش می کنم!)

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۶

اُپرای بامدادی - گیل آوایی


هر روز صبح اُپرای ساخت و ساز در محله ام شروع می شود. هر روز ادامه ی دیروز است. یک ساختمان روز به روز دارد شکل و شمایلش نمایانتر می شود. سه طبقه روی هم ساخته شده است عریان و بی در و پیکر!
و این همه، هر روز آرامش و سکوت و حال و هوای بامدادی را با هر سنگ وُ آجر وُ چکش وُ صدای بالابرها و کارگرانش در هم می آمیزد. طوری شده است که انگار در لا به لای دیوارها و سقفها و پیچ و خمهایش، یک جوری جا می گیرم. گاهی با صدای آوازِ کارگرانش می خندم گاهی لذت می برم گاهی کفرم در می آید از بی محتوایی آواز و بد سلیقگی انتخابی که شده است. گاهی چنان می شوم که می خواهم هرچه بالابر است یک جور صدا خفه کن بر آن بگذارم تا آن صدای گاه یک نواخت و گاه مانند دانش آموزی که ناخن بر تخته سیاه بکشد، را نشنوم!
و این همه در شکل گیری ساختمانی که دارد یک ساختمانِ درست و حسابی می شود، بخشی از ساخت و ساز است و در آن نقش دارد. جا دارد. در لابلای سنگ و آجرهایش قرار می گیرد! حیف که این اُپرای بامدادی!!! در فردای ساختمان دیده نمی شود و کسی نمی داند چه آوازهایی خوانده شده، چه اعصابی از یک گیله مرد خرد شده تا این ساختمان یک ساختمان شود!؟
شهر من یک شهر ساحلی ست. بامدادش اگر هیچ صدایی نباشد، صدای پرنده ها، آن هم همه اش دریایی!، بیدارباشِ شهرم است. به آنها عادت کرده ام. پیش از همه و هر چیز، پرنده های دریایی پیدایشان می شود و کم کم پرنده های دیگر از قمری بگیر تا کشکرت و کلاغ! وارد صحنه ی این نمایش بامدادی می شوند. هیچ روزش هم تکراری نیست! یعنی نبوده تا وقتی که این ساختمان سازی در محله ام شروع شده! طوری شده که پرنده ها هم یک خط در میان، بسته به نوع سر و صداهای ساخت و ساز!؛ پر و بالی می زنند! هیچ کدامشان هم نمی دانند که یک گیله مرد! در ناکجای اینجای زمین! پرتاب شده و هر بامداد یک پای این اُپرای بامدادیست با زمزمه شعری، کلامی که مانند یک وسوسه ی ناخوانده بجانش افتاده یا حتی چنان می شود که خوش به حالانه با خودش گیلکانه می خواند...چن قَدَر هیمه اوچینی.......هاما تی کشه دیچینی...........بِه می وَر تومانه چینی.............کلالی* جانم، کلالی جانم....کلالی...می تی ناما نانم کلالی**..............
 
 
 
.
*بمعنی کاکل و پرچم نیز استعمال می شود و بیشتر زلف وکاکل اهالی تبرستان خاصه دیالمه ٔ گیلان چنین است ... و آن را کلالک نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). موی پچیده ٔ تابدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زلف آویزان بر پیشانی و کاکل . (ناظم الاطباء)
** بخشی از یک ترانه ی گیلکی با صدای زنده یاد عاشور پور است.
ترجمه ی فارسی: چقدر هیزم جمع می کنی، همه را در دامن خودت می گذاری، بیا پیش من دامنِ چین چین پوشیده، کلاله جانم، کلاله جانم، کلاله، من نامِ ترا نمی دانم کلاله.

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۶

غربت آمیگو - گیل آوایی



غربت دو دوره است آمیگو!
یک دوره آبدیده شدن!،
یک دوره پرتاب به غربت خویش!

در کدام فرسوده شدن!؟،
ماجرای آسیابِ سنگیست:
Ashes to ashes
Dust to dust!

و اینگونه اگر،
یعنی شاید باشد کسی بگوید بر تو:
Rest in  Peace!

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۶

بدون توzonder jou - گیل آوایی



نزدیک خانه ام یک پروژه ساخت و ساز در جریان است. آپارتمانها را خراب کرده اند و بجای آن آپارتمانهای تازه می سازند. صداها در هم آمیخته اند. صدای مته کاری، صدای بالابرها، صدای ماشینها، صدای سگهای محل که با هر صدای این ساخت و ساز پارس می کنند. کم کم روز به روز به این صداها عادت کرده ام. چند وقتیست که صدای مته کاری هست و آوازهای گاه به گاهیِ کارگران. خوش به حالم می شود. گاهی می خندم گاهی گوش می ایستم چه می خوانند. یکی از این سرِ ساختمان چیزی می خواند و لحظه ای نگذشته، از سرِ دیگر ساختمان صدای دستجمعی کارگران بلند می شود. شور و شوق خاصی در این صداها در این خواندنها در این هماواییهاست.
سر بلند می کنم. به بیرون نگاه می کنم. باد ملایمی برگها را به رقص کشانده است. پرنده ای گاه به گاه پر می کشد پرواز آن در چشم انداز من انگار یک جور رنگ آمیزی بازیگوشانه یک جور نه نه رنگ آمیزی نه یک جور باله است رقصی که با این حس و فکر و خیالی که به من دست داده است همخوانی دارد. گوش ایستاده ام خیلی خوش به حالم هم است. کارگرِ خوش صدایی تک خوانی می کند.  که از آن لذت می برم و این لذت بردنم آن وقت با خنده ای ناخودآگاه همراه است که از سرِ دیگر ساختمان کارگری شوخ و خوش صدا در پاسخ به کارگری که آوازش را خوش داشته ام می خواند:

zonder jou
is alles in mijn leven killer
zonder jou
is alles plotseling veel stiller
zonder jou
is wat voorheen vertrouwd was niet vertrouwd
en zonder jou tegen me aan is elke nacht weer koud
بدون تو
همه چیز در زندگی ام کشنده اند
بدون تو
همه چیز ناگهان ساکت تر می شوند( بی حرکت تر، خاموش تر....!)
بدون تو چیزی که پیشتر قابل اعتماد بود قابل اعتماد نیستند
و بدون تو  هر شب دوباره سرد است

خوشم می آید. این آواز را می شناسم. سالهاست می  شناسم آواز زیبا و دلنشنیی ست. در همه ی خوش به حالی ام از این آواز، خنده ی دستجمعی همه کسانیست که به آن پاسخ می دهند پاسخی که انگار یک گروه کُر بخوانند و پایکوبیِ یک اپرایی باشد در بخشی شاد و بقولِ اینجایی ها کمیک موزیکال.
خیالی از دیار بر حال و هوای من سایه می اندازد. به یادِ دیار افتاده ام یادِ کار و کارخانه، یاد کار دستجمعی، یادِ............ نمی شود همین لحظه هم!، فقط همینجا بود! نیمی اینجا نیمی آنجا، آدمی که کوچ می کند همیشه نصف و نیمه است. نصف و نیمی که جا مانده است با خودش نیست. نصف و نیمی که انگار داستان نیمه تمام است. نیمه تمامی که شاید هیچ وقت تمام نشود. نصف و نیمی که بخشی از یک انتظار است انتظاری که نسلی تازه شاید تمامش کنند!
شلوغ  شده است. خنده ها با آواز خواندنِ دستجمعی در آمیخته است. می خندم. از پشت میز کارم بلند می شوم. از پنجره با حسی  شاد اما ملانکولی به آنها نگاه می کنم و به  آوازشان دل می دهم.......
بی تو همه چیز در زندگی ام ساکت و بی حرکتند.....
zonder jou
is alles in mijn leven killer
zonder jou
is alles plotseling veel stiller
zonder jou
is wat voorheen vertrouwd was niet vertrouwd
en zonder jou tegen me aan is elke nacht weer koud