پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۶

بله خیلی چیزها هست که باید توجه کنیم! - گیل آوایی



پشت فرمان نشسته و خیالهایم را  چنگ می زدم. طوری که انگار یک توفانی، گردبادی، چیزی زمین وُ زمان بهم زن! به جانم افتاده باشد. برج زهرمار! جوری که اگر یکی می گفت بالای چشمت ابروست، چنان بیخ گوشش می خواباندم که همه ی شهر بیدار می شد. رسیده بودم به جایی که باید می پیچدم. ماشینی از روبرو سلانه سلانه می آمد و حق تقدم هم با او بود. منتظر ماندم تا برود. در دل همانطور که به جان خیالهایم افتاده بودم و چنین و چنانشان می کردم، هی می گفتم:
-         برو دیگه توهم! راننده هم اینقدر بی دست و پا!!!؟؟؟؟
هر چه بود دندان روی جگر گذاشته و آن روی ایرانی ام را مهارکرده! صبر کردم تا سرانجام رد شد و من به سمت چپ پیچیدم. و تا نانوایی ای که از سال 1994 تاکنون نان از آن می خرم، کمی فاصله بود. آن هم خیابانی که سی کیلومتر حداکثرِ سرعت است! نرسیده به نانوایی دیدم جای پارک نیست اما باید دور بزنم و سمت دیگر خیابان پارک کنم ولی بجای دور زدن تصمیم گرفتم بروم بالاتر که فضای بیشتری برای دور زدن بود و بی نیاز به دنده عقب گرفتن! بروم و دور بزنم و بیایم جلوی نانوایی اما همین که به فضای بیشتر برای دور زدن رسیدم ولی دیدم از سمت چپ یک جوان که پوست سفید چهره اش نشان از آفتاب ندیدگی داشت، روی صندلیِ چرخدارِ برقی، از آن نوع که انگار خیلی از فرمانهای حرکت را برنامه ریزی شده دارد و خودکار است، از سراشیبیِ خیابانی که به آن فضای بیشتر برای دور زدن داشت، ختم می شد؛ می آید.
دور زده نزده سرِ همان خیابان منتظر ماندم. نگاهم به آن جوانک بود و بی هیچ اعتراض و عصبانیت و بی قراری و این حرفها، صبورترین موجودِ روی زمین شده! منتظر ماندم تا او برسد و از عرض خیابانی که بودم رد شود بعد دور زدنم را کامل کنم. جوانک نگاهم را برده بود. اصلاً یک حس دیگری داشتم. حال و هوای او را تجسم می کردم. اینکه چقدر می تواند سخت باشد  یا اینکه در چنان وضعیتی با صندلی چرخدارِ آن چنانی آمده خیابان، دستها یکی افتاده بر روی نمی دانم ران یا بالش مانندی  و دستی دیگر تاه شده بگونه ای که ساعد دستش مانند آنکه یک چیزی در چنگ بوده باشد و نرسیده به دهانش بی حرکت مانده باشد و پاهایی که در آن شلوار گرم کنِ نازک به همه چیز می ماند جز پا، و اما نگاهی که برق می زد. نگاهی که شوقِ همه بودن و هستِ این جهان را دل داده بود. نگاهی که مثل ستاره در یک آسمان ابری ای که هر از گاهی از پشت پاره ابری تیره بیرون بزند و بدرخشد و آبی آسمان را در چشم انداز آدمی بنمایاند، دل می برد. سلانه سلانه تر رسید و از عرض خیابان گذشت و نگاهم دنبالش می کرد.  یک بانویی نازش را بروم سر رسید و کنار ماشینم از دوچرخه پیاده شده مرا به خود آورد. نگاهش یک جور هشدار بود اعتراض نبود یعنی اصلاً به این که چنان جایی در چنان وضعیتِ ماشینم ایستاده بودم اعتراض نمی کرد. نگاه من به آن جوانک را گرفته بود. شاید درک کرده بود. شاید چه می دانم حسِ مشترکی داشت. لبخندی پوزشخواهانه و شرمنده از متوجه نبودنم، حرکت می کردم که گویی با نگاهش می گفت:
- بله خیلی چیزها هست که باید توجه کنیم! باید ببینیم. باید حس کنیم. دنیا فقط همانی نیست که فکر می کنیم یا می بینیم!

 سه شنبه ۱۵ فروردين ۱۳۹۶ - ۴ آپريل ۲۰۱۷

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر