پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۶

خیلی کوچک!- گیل آوایی




باز هم چیزی گم  کرده ام
نمی دانم چیست!
مادر که نیست!
چه کسی دلش برایم تنگ است!؟
پس!

2


می پرسد ملانکولی[1]
می گویم:
ها! یعنی همین که:
"من در میان جمع و دلم جای دیگر است[2]!"



[1] melancholy
[2] سعدی: هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای/ من در میان جمع و دلم جای دیگر است



سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۶

با خود گفتن! - گیل آوایی



آهنگِ سکوتم شده است
با خود گفتن!

هی می زنم
با خود حرف نزن مرد!
اما
نه
نمی شود!
و باز
حرف می زنم!

هی می زنم
لجبازانه باز
های!
حرف نزنم با خود!
می شمارم پس
هر بار که حرف می زنم!
ولی
هر بار یک بار اضافه تر!
یک بار حرف می زنم با خود
یک بار می شمارمش!
گویی چنان که سکوت بنوازد
و آوازش با من!
.

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۶

نگاهِ آینه داند که شصت بهار گذشت! - گیل آوایی


نگاهِ آینه داند که شصت بهار گذشت!
شرارِ شورِ جوانی به کارزار گذشت!

هزار نغمه چه سود ار که سازِ خاموشی
به شور مستیِ آوازِ بی قرار گذشت

اگر به سینه شرر باشدت چو دریا مست،
هوارِ غربت دل می زنی که زار گذشت

به وعده دل چه کنی خوش دل ای، دل ای، ای دل
که شوق نغمه ی مستانه روزگار گذشت

دگر نمانده رفیقِ رهی چُنانت بود،
چو یارِ رفته به دار یاریِ هَزار گذشت

کنون به غربتِ تلخت، شبان خود خوش دار
که های وُ هوی عبث را دلِ هوار گذشت!

هزار شور وَ شر ار بود با رفیقانت
چنان که غنجِ[1] دلت بود هِزار هِزار گذشت

به شصت سالگی ات شصت بهار با دل گو
که نیم در وطنت خوار وُ نیمه زار گذشت!
شنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۶ - ۸ آپريل ۲۰۱۷




[1] غنج ] غ َ ] (ع مص ) ناز. (مقدمة الادب زمخشری ). کرشمه کردن . (منتهی الارب ). ناز و عشوه و غمزه که آن حرکات چشم و ابرو باشد. (برهان قاطع(عیب دل کردم که وحشی وضعو هرجائی مباش، گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین <حافظ.

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۶

بله خیلی چیزها هست که باید توجه کنیم! - گیل آوایی



پشت فرمان نشسته و خیالهایم را  چنگ می زدم. طوری که انگار یک توفانی، گردبادی، چیزی زمین وُ زمان بهم زن! به جانم افتاده باشد. برج زهرمار! جوری که اگر یکی می گفت بالای چشمت ابروست، چنان بیخ گوشش می خواباندم که همه ی شهر بیدار می شد. رسیده بودم به جایی که باید می پیچدم. ماشینی از روبرو سلانه سلانه می آمد و حق تقدم هم با او بود. منتظر ماندم تا برود. در دل همانطور که به جان خیالهایم افتاده بودم و چنین و چنانشان می کردم، هی می گفتم:
-         برو دیگه توهم! راننده هم اینقدر بی دست و پا!!!؟؟؟؟
هر چه بود دندان روی جگر گذاشته و آن روی ایرانی ام را مهارکرده! صبر کردم تا سرانجام رد شد و من به سمت چپ پیچیدم. و تا نانوایی ای که از سال 1994 تاکنون نان از آن می خرم، کمی فاصله بود. آن هم خیابانی که سی کیلومتر حداکثرِ سرعت است! نرسیده به نانوایی دیدم جای پارک نیست اما باید دور بزنم و سمت دیگر خیابان پارک کنم ولی بجای دور زدن تصمیم گرفتم بروم بالاتر که فضای بیشتری برای دور زدن بود و بی نیاز به دنده عقب گرفتن! بروم و دور بزنم و بیایم جلوی نانوایی اما همین که به فضای بیشتر برای دور زدن رسیدم ولی دیدم از سمت چپ یک جوان که پوست سفید چهره اش نشان از آفتاب ندیدگی داشت، روی صندلیِ چرخدارِ برقی، از آن نوع که انگار خیلی از فرمانهای حرکت را برنامه ریزی شده دارد و خودکار است، از سراشیبیِ خیابانی که به آن فضای بیشتر برای دور زدن داشت، ختم می شد؛ می آید.
دور زده نزده سرِ همان خیابان منتظر ماندم. نگاهم به آن جوانک بود و بی هیچ اعتراض و عصبانیت و بی قراری و این حرفها، صبورترین موجودِ روی زمین شده! منتظر ماندم تا او برسد و از عرض خیابانی که بودم رد شود بعد دور زدنم را کامل کنم. جوانک نگاهم را برده بود. اصلاً یک حس دیگری داشتم. حال و هوای او را تجسم می کردم. اینکه چقدر می تواند سخت باشد  یا اینکه در چنان وضعیتی با صندلی چرخدارِ آن چنانی آمده خیابان، دستها یکی افتاده بر روی نمی دانم ران یا بالش مانندی  و دستی دیگر تاه شده بگونه ای که ساعد دستش مانند آنکه یک چیزی در چنگ بوده باشد و نرسیده به دهانش بی حرکت مانده باشد و پاهایی که در آن شلوار گرم کنِ نازک به همه چیز می ماند جز پا، و اما نگاهی که برق می زد. نگاهی که شوقِ همه بودن و هستِ این جهان را دل داده بود. نگاهی که مثل ستاره در یک آسمان ابری ای که هر از گاهی از پشت پاره ابری تیره بیرون بزند و بدرخشد و آبی آسمان را در چشم انداز آدمی بنمایاند، دل می برد. سلانه سلانه تر رسید و از عرض خیابان گذشت و نگاهم دنبالش می کرد.  یک بانویی نازش را بروم سر رسید و کنار ماشینم از دوچرخه پیاده شده مرا به خود آورد. نگاهش یک جور هشدار بود اعتراض نبود یعنی اصلاً به این که چنان جایی در چنان وضعیتِ ماشینم ایستاده بودم اعتراض نمی کرد. نگاه من به آن جوانک را گرفته بود. شاید درک کرده بود. شاید چه می دانم حسِ مشترکی داشت. لبخندی پوزشخواهانه و شرمنده از متوجه نبودنم، حرکت می کردم که گویی با نگاهش می گفت:
- بله خیلی چیزها هست که باید توجه کنیم! باید ببینیم. باید حس کنیم. دنیا فقط همانی نیست که فکر می کنیم یا می بینیم!

 سه شنبه ۱۵ فروردين ۱۳۹۶ - ۴ آپريل ۲۰۱۷

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۶

وطن - گیل آوایی



وطن عشقی ست در کوله ی هماره ات
که باز می کنی
هر از گاهی
به آهی!

مرور می کنی یک عمر را
یک لحظه
همان لحظه
و آنگاه حیران وا می  مانی
به صدایی نا آشنا
He he lekker weer zeg[1]!
بخودت می آیی
به نیمه ای جامانده
لبخندی به لب که لبخندت نیست:
Ja toch! Het is prachtig[2]!
پاره ی جامانده ات
گم می شود گویی
و می مانی در هوایی که هوایت نیست بمانی!


[1] آخِش! چه هوای خوبیه


[2] آره خوب. هوای بسیار زیباییه

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۶

همینطوری! - گیل آوایی



چه کسی دلتنگ است برایم!
که باز،
گم کرده ام چیزی انگار!،
نمی دانم چیست!

شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۶

می رسد شصت سالگی از ره جوانم من هنوز! - گیل آوایی



می رسد شصت سالگی از ره جوانم من هنوز!
عشق می ورزم به هستی، مستِ آنم من هنوز

چون شرابی کهنه مانم، شورِ هستی با من است
هستِ من  مستی وُ مستی نغمه خوانم من هنوز

رَنگِ سوگ وُ غم اگر بر بومِ دل آرد دیار
رِنگِ شور زندگی در من، چغانم[1] من هنوز

کودکم گاهی، گهی پیری زند چترِ خیال
پای کوبان جاریِ رودم، روانم من هنوز

گر که می آید بهاری، می رود عمری چو باد
بر نمی تابم خزانی، بی خزانم من هنوز!

مانده تا گویی که دود از کُنده می آید برون!
سرکشم، چون آتشی شعله کشانم من هنوز

گرچه دور از مامِ میهن می شمارم هر بهار
دل به ایران داده، راشِ دیلمانم من هنوز

می شمارم فصل فصلِ زندگی مستانه ساز
بارِ خود دارم جوانی، سرخوشانم من هنوز

رُستن از گیلانِ خود دارم  چو شالیزار مست
سرخوشم، همچون بهارِ لاهیجانم من هنوز!

گیل آوایی تا امیدت هست باشی در دیار!،
بگذرد صد سال هم، ایرانِ جانم من هنوز!


[1] چغان . [ چ َ ] (نف ) شخصی را گویند که در کارها سعی و کوشش تمام داشته باشد. (برهان ). کسی که بقدر مقدور کوشش کند و جاهد و ساعی و محنت کش باشد. (ناظم الاطباء). شخص کوشش کننده . (فرهنگ نظام ). چغانه . مردم کوشا و ساعی .و رجوع به چغانه شود. || مطلق سعی کننده وکوشنده را گویند اعم از انسان و حیوانات دیگر. (برهان ). || شخص ستیزه کننده . (فرهنگ نظام (