چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۶

انتظار - گیل آوایی



همچون مسافری بی سفر
بی مقصد
راهی بی پایان
در ایستگاهی بی نام
روی نیمکتی پرت
بر سکوی ایستگاهی نشسته ام که از آن
سالهاست قطار من نمی گذرد!
و هنوزجوانی می کشم در کوله ای بکر بی تغییر
با شعله کشانِ امیدی در من
که باز می بینم خاک مادری!
آه دوست من!
خاک مادری!

دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۶

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۶

منتشر شد: "تسکه شبانه دسکلا "/ مجموعه ای از داستانهای گیلکی با ترجمه فارسی- گیل آوایی


"تسکه شبانه دسکلا "
مجموعه ای از داستانهای گیلکی با ترجمه فارسی
یک اشاره:
نوشتن و سرودن به زبان گیلکی برایم بیش و پیش از اینکه بیان ناگزیر فکر و حس  نوستالژیک به زبان مادری باشد (که صد البته حال و  هوای ویژۀ خود را دارد)، تلاش برای بازآفرینی و بازشناساندنِ رنگی از رنگین کمان ادبیات بومی میهنمان است.
زبان گیلکی اگرچه به دلایل مختلف، از جمله غالب بودنِ زبان فارسی، آن گونه که باید و شاید از بهره گیری و فراگیری بازمانده است و بیش از اینکه زبان نوشتاری باشد، زبان گفتاری ست که همین حالتِ گفتاری شدنِ زبان گیلکی، واژه های زیادی از زبان فارسی را بخود گرفته و امروزه می بینیم که زبان گیلکی بیشتر فارسی با لهجۀ گیلکی ست تا بکارگیریِ واژه  های اصیل گیلکی که می توانست باشد. نوشتن، سرودن و حتی گفتن به زبان گیلکی وقتی نمایان تر و گیلکانه است که از واژه های با ریشۀ در همین زبان بوده باشد. از این نگاه است که گاهان نوشتن و سرودن، بسیار پیش آمده که بخواهم دنبال واژه های فراموش شده باشم یا حتی دنبال آن بگردم. چنین حالتی در نوشتن بیشتر است اما در گفتار چنان فرصت یا حتی حوصله ای شاید نباشد ولی برای فراگیری و بکارگیریِ درستِ زبان گیلکی باید نه تنها مسئولانه برخورد نمود بلکه ناگزیر به یادگیری و فراموش نکردن آن هستیم. وقتی فارسی را با لهجۀ گیلکی بکار می گیریم( چه گفتاری و  چه نوشتاری) عملاً به تخریب زبان گیلکی می پردازیم. غلط آموزی و غلط آموزاندن، از نیاموختن بدتر است!
به هر روی، تا کنون چندین مجموعه داستان، غزل، چاردانه( رباعی و بویژه دو بیتی) به زبان گیلکی منتشر کرده ام. فهرست این مجموعه ها در بیوگرافی ام( پایان همین مجموعه) آورده شده است.
" تسکه شبانه دسکلا[1]" به معنی دست زدنِ شبهای تنهایی، مجموعه ای از داستانهای گیلکی ست که با ترجمه فارسی منتشر کرده ام. این  مجموعه داستان شامل بیست و دو داستان کوتاه گیلکی و دو یادداشت فارسی ست. ترجمه فارسیِ این داستانها بیشتر برای غیرگیلک زبانهایی ست که به ادبیات بومی میهنمان بویژه گیلکی علاقمندند. خواهش من از گیلکها این است که بکوشند گیلکی را بخوانند تا به خواندنِ به زبان گیلکی عادت کنند. بیشتر ما گیلکها به خواندنِ نوشته ها به زبان فارسی عادت کرده ایم و از همین نگاه، خواندن به زبان گیلکی برای بسیاری از گیلکها دشوار است. برای رفع این مشکل تنها راه عادت کردن به  خواندن به زبان گیلکی است. بیاد داشته باشیم که زبان گیلکی را فقط گیلکها می توانند بهتر و کاری تر و درست تر،  زنده و بارور و بالنده نگه دارند. گیلکی زبان مادریِ ما و فارسی زبان ملی ماست. بالندگیِ زبان گیلکی به زیباییِ رنگین کمان ادبیات بومی میهنمان می افزاید. برای زیباتر شدنِ این رنگین کمان بکوشیم.

با مهر

گیل آوایی
1396/ 2017
هلند

توجه:
تمامی این داستانها را خوانده ام و بصورت ویدئو منتشر کرده ام. همه این ویدئوها در یوتیوب و فیسبوک در دسترس همگان است. در صورت نیاز به فایلِ صوتیِ مربوط به هر کدام از داستانها می توانید به نشانیgilavaei@gmail.com
تماس بگیرید.



[1] تسکه شبانه دسکلا" = دست زدنِ(هلهله کردن) شبهای تنهایی/ ساکت/خلوت( تسک = ساکت-سوت وُکور، خلوت/ شبان= شبها، دسکلا = دست زدن)

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۶

ویرِ گریزی گرفته دلم - گیل آوایی



ویرِ گریزی گرفته دلم
بر بال خیال باز
تو
لبخندی بر لبانت
من
سایه اندوهی بر دلم!
ببین!
چه قسمت می کنیم با هم!؟

دنیای تو کاشکی دنیای دیگری شود
زاین ویرانسرای بدِ بدِ بد!
دخترکم!

نازِ دستانت عروسک خواب کند
و ساز دلم  کوک

تو ناز کن
زمزمه هایش با من!

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۶

بیدادِ یاد وُ یادِ بیداد - گیل آوایی



بیدادِ یاد وُ یادِ بیداد،
شبانه های سوزِ تنهاییِ تنهاست
در همهمه ی بیدادی که مست فریاد می شوی
چونان هوی جنگلی در انبوه تاریکای وهم انگیز
واخوانِ هواری در خود
که می شماری اش تنها مست
گاه نُتی بر نیلبکِ کودکی بازیگوش
در هیاهوی همهمه ای
گاه چنان آوای نی ای در پرتِ دشتی تا بیکرانِ نگاه خیره ات

وسوسه ی شعله کشانی می طلبد دلت
بسوزی
بسوزانی
هر چه هست
هر چه نیست
هر که باشد!

بازیِ غریبی با توست!؟
یا 
افتاده ای به بازی غریبی بی دلبخواه
فرقی نمی کند
که فریاد خودت را تن می دهی
از چه طوفانی درو می کنی
که بذریش نکاشته ای!؟

و چنین است مُشت بر پیاله در دست
مست
یادِ بیداد چنگ می زنی
و بیدادِ یاد هم!
.

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۶

یک خاطره از سالهای دور! چرایش را شیطان داند!

کرمانشاه بود و شاه آباد غرب در آن سالهای به از این سالها!
براستی نمی دانم چرا این بیادم آمده! خوب! بیدادِ یاد است شاید!
و اما
یادم است که تابستان گرمی بود. خرید پریدمان را کرده بودیم. از جمله آبجو شمس و ودکا جو و....حیاط کوچک خانه را آب پاشی کرده و کاشیهایش را برق انداخته تمیز!!! زیر یک درخت که نمی دانم چه درختی بود( یادم نمانده) واویشکا درست کرده با ماست و خیار! سفره پهن کرده بودیم. یک دوست همدانی هم با ما، یعنی من و دوست همیشه پا با من!، بود که دوستم از او خواست بیاید استکانی بزند. داشتیم خوش می گفتیم و نوش بادان راه می انداختیم که صدای مردی که هر روز در آن وقت می آمد و زباله جمع می کرد بگوشم رسید. بلندشدم یک لیوان بزرگ آبجو و مزه ای هم!، برایش بردم و او که سبیل آن چنانیِ خاص آن منطقه هم داشت و بسیار مهربان و آدم شادی هم بود، آبجو را تا ته سرکشید و مزه را خورد و دستی بر سبیل پر پشت آنچنانی اش کشید خوش به حالانه گپی زد و گپی زدم! و برگشتم سرِ سفره ناگاه دوستم خکاره ی( تابه یا تاوه!) واویشکا را بلند کرد زد سرِ آن دوست همدانی و با عصبانیت گفت هنوز نخورده داری گریه می کنی!!!؟؟؟ و همین همزمان شد با صدای چیزی مثل تصادف در خیابان! نمی دانستم به کدام برسم! بی اختیار به بیرون خانه رفتم ببینم چه شده است. دیدم چارچرخی که پر از زباله بود در خیابان هوا شده!!!( "چارچرخ هوا" بقول ما گیلکها!) و یک پیکان هم کجکی مانده، راننده اش داشت با همان مردی که آبجو خورده بود، (نوشیده بود!) دست به یقه می شد! هنوز این پا آن کردنم اینکه چه بکنم چه نکنم! تمام نشده بود که اهل محل رسیدند و مستی ما شد آن که نباید می شد! حالا که این را نوشته ام بگذارید بگویم که در همان شهرِ شاه آباد غرب، جاده ای که به کرمانشاه می رفت، یک سه راهی بود که فکر می کنم اسمش سه راهی ملاوی!!! بود(یک همچنین اسمی!) همان سه راهی ای که فکر می کنم به خرام آباد وصل می شد!( چه حافظه ای بوخودا!) و غروبها گوشه ای نرسیده به همان سه راهی، یکی بود که در آنجا بساط کباب پهن می کرد منقلِ آتشی بود و جوجه کباب و این حرفها!!!! چقدر خوش به حالم بود وقتی که پیش او استکانی می زدم و از خیابانی نزدیک آنجا راه می افتادم سلانه سلانه! مست! می رفتم خانه! آن هم تصورکنید در لباس ارتشی و کلاه کجکی و .....و تصویری از خیابانی در همان مسیر در ذهنم است که در آن فروشگاه تعاون ارتش بود و پس از آن در خیابانی دیگر همان که خانه ی ما بود و خوش به حالمان هم در آن سالهای به از این سالها! حالا چرا اینها را اینجا می نویسم! راستش نمی دانم بگذارید بحساب گفتن بهانه است نه شنیدن!!!! و اما اینها را که اینجا نوشته ام حسی دمار درآر در من سایه انداخته! اینکه  خارج از کشور بودن هم شده است آن که بیرون گود می نشیند و می گوید لنگش کن! بزرگترین دردِ این سالها با این همه فاجعه و اندوه و سوگ و.... که از سر و کول  همه بالا رفته شاید این باشد که آدم می  بیند هیچ کاری از او ساخته نیست! البته شما بخودتان نگیرید منظورم خودم هستم! چه کار می شود کرد!؟ کاشکی این سالها نبود! یعنی این جور نبود که....................
باور می کنید ویرانم می کند حسی که می بینم مردی زورِ یک کوه جابجا کردن در مشتهای اوست اما به ناگزیر اشک می ریزد بر اندوهی که هیچ کاری از او ساخته نیست!....... بگذریم! گپی بود با شما!

پیرزنی با سگش - گیل آوایی



از دور دیدمش. بنظرم آمد با چیزی داشت کلنجار می رفت. سایه ای از او  مانند شبحی متحرک می نمود. انگار که نمایشی عروسکی بر صحنه ی زمینِ تا نزدیکای گامهای من اجرا می شد. گاه نمایشی از آن نمایشهای دیو و اژدها و جنگجویانی با شمشیرهای آهیخته که ته دل تماشاگر خالی کند! می نمود و گاه سیاهیِ گسترده ای می ماند انبوه، آمیخته با سایه درخت و شاخه ی کنار باریکه راه، که انگار کودکانی خوش به حالانه گرگم به هوا[1] بازی کنند!  
و او عصای چرخدارِ مربع شکلی جلویش گرفته بو وُ کشان کشان می آمد. نگاهم به او بود. پرنده ای روی شاخه ی درختِ بالای سرش، طوری که شاخه ی خشک را بشکند، بال کشید و هنوز دور نشده، شاخه خشکی روی او افتاد.
پیرزنی چاق و قد کوتاه بود با موهایی کم پشت که گاه گاه تارهایی از آن به رقص باد هوا می شد. کاپشین سبز رنگِ بلندی پوشیده بود که بیشتر به یک پیراهن می ماند با دامنی که لبه ی آن تا زانویش آویز تاب می خورد. دستهایش را روی  دستگیره ی عصای چرخدار  محکم چنگ زده، مُشت کرده بود.  تسمه ی باریکی  را هم زیر دستش، جسبیده به  دستگیره عصای چرخدار، نگه می داشت و آن را می کشید. چهره اش در هم رفته، خسته، وامانده بود. سگِ مینیاتوریِ ریز نقش وُ پشمالویی هم با او پا به پا می آمد که بازیگوشی اش گرفته بود. چرخ می زد. می پرید. پارس می کرد. با پرنده ای که دستِ فلک هم به آن نمی رسید، سرِ جنگ داشت.
نزدیکش رسیدم. پیرزنی که زیبایی جوانی را به تاراج روزگارِ رفته داده بود، تسمه ی سگ را که آن وقت دریافتم قلاده ی سگ بود، می کشید. سگ، بازیگوشانه دورِ عصای چرخدار، چرخ زده بود و با قلاده کوتاه شده، دمِ پای پیر زن جست و خیز می کرد. پیر زن طوری که از آن به تنگ آمده باشد، عاصی شده بود. صدایش را بسختی می شد شنید. چیزهایی می گفت که مفهوم نبود اما می شد فهمید که داشت غُر می زد. غُر زدنی که نه می توانست کاری کند و نه دست از هرچه بود بر دارد!
به او رسیدم. پرسیدم:
-         ممکن است کمکتان کنم؟
-         این طناب را از زیر چرخ در بیار!
این را تحکم وار، طوری که دستور دهد، گفت. لحن صدایش جوری بود که انگار حوصله ی برخورد با هیچ بنی بشری نداشت.  لبخندی زدم گفتم:
-         حتمن. همین الان بازش می کنم.

چمباتمه زده پایه ی عصای چرخدار را سعی کردم بلند کنم تا طناب را از زیر آن در آورم چنان روی عصای چرخدار تکیه داده بود که زورِ رستم هم به آن نمی رسید. سر بلند کردم. نگاهش کردم. گفتم:
-         کمی راحت باش تا طناب را دربیاروم.

عصبانی تر گفت:
-         باشه باشه باز کن!

سگ امانم را بریده بود. کفرم را در آورده بود. یک لحظه قرار نمی گرفت تا طناب را از زیر عصای چرخدار در بیاورم. یک لحظه نگاهش کردم. زُل زده، بی اختیار گیلکی گفتم:
-         چیسه تره[2]

سگ بی حرکت ایستاد.  مرا می گویی!؟ خشکم زد!!! بخودم گفتم:
-         شک ندارم که این کوچولوی بازیگوش گیلکی می داند!!!

همانطور که نگاهش می کردم، به من خیره شده بود. خنده ام گرفت. تا لوس بازی در بیاورد گفتم:
-         بِس ایپیچه لیسکا نوبو[3]!

تکان نخورد!. قلاده را از زیر چرخِ عصای چرخدار در آوردم. به پیرزن نگاه کردم. نه لبخندی، نه رضایت خاطری، نه هیچ! حرکت کرد. بخودم گفتم:
-         باید خیلی خسته شده باشد.

نگاهش کردم. سلانه سلانه می رفت. تو گویی سنگینیِ کوهی بر شانه هایش بود. چنان می نمود که سگ و  عصای چرخدار انگار او را می کشیدند. و او چنان که  یک لاکپشت بی شتاب و آرام و سر به راه، برود؛ می رفت. رفتنی که کشیده شدنش بود. کشیده شدنی که هر لحظه پنداری طناب از دستش بیفتد، عصای چرخدار وا بماند از کشیدن، کشیده شدن!، و اما سگِ مینیاتوری بازیگوشانه راه به راه بر می گشت. نگاهم می کرد. دُمش را تکان می داد! تکان دادنی که بدرودِ او بود بجای پیرزن! پیرزن بی تابِ تمام کردن بود و سگ اما ماجرای دیگری نشان می داد بی حرف.
و از من دور شدند.  


همین!

[1] بازی ای که در آن بچه ها می خوانند: گرگم به هوا، هوا زمینه، هرکس بشینه گرگِ زمینه!
[2] چی ات است!؟
[3] یک کم بمان لوس نشو!

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۶

ویدئوداستان فارسی: کلاله و تیتیناز- گیل آوایی

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۶

بغض غمگینی می زند چنگ به دل - گیل آوایی



بغض غمگینی می زند چنگ به دل
در سکوتی که بریده است امان
چشم با خشم
نگاهی حیران
مانده ام
آه که رفت
و چه غمگینم من!
" من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه ی مهمان کشِ روزش تاریک[1]..."


[1] از نیما یوشیج

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۶

دردا و دریغا درویشیان هم رفت!



دردا و دریغا درویشیان هم رفت
یکی  از دردناک ترین لحظات زندگی ام زمانیست که حس می کنم عزیزی را از دست داده ام. عزیزی که دیگر نه دستم به او می رسد نه دیگر آن حس درمن است که هر وقت بخواهم، او هست. چه غم انگیز است چه هولناک است از دست دادن عزیزی. انگار همین دیروز بود که نوشته  بودم سیمین هم رفت. سیمین هم رفت و راحت شد!سیمین هم رفت و راحت شد! و امروز درویشیان هم رفت و.....
نه! یک وقتهایی است که نمی توانی حس خودت را بیان کنی. بزبان بیاوری بنویسی اش. هزار فریاد در گلو چنان می شوی که ناگهان بغضت می ترکد و در خشمابغضی اندوهبار هوار می زنی با خود در خود! وا می مانی با خودت و اندوهانت وای که درویشیان هم رفت.
دردا و دریغا که درویشیان هم رفت.
این چه سرنوشتیست که داریم!؟ این چه دنیای وحشتناکیست!؟ یکی یکی می روند و همینطور از پس یک بغض اندوهبارت خلاص نشده ای اندوه دیگری به بغض دیگری ...................وای .....وای از این درد از این...............من دلم گرفته است. دلم گرفته است. روزگاری هم که در آن به سر می بریم از همه جای آن اندوه و ماتم می بارد. مرهمی برای یک زخم نیافته زخمی دیگر دهان باز می کند. طوری شده است که می خواهی گوش خودت را بگیری از هرچه رویداد و خبر و گذار غم انگیز زندگیست، دور بمانی. چطور می شود با غمی کنار آمد وقتی که هنوز از غم پیشین کمر راست نکرده ای!؟ بی اختیار یاد آن فریاد نیما می افتم:
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه ی مهمان کشِ روزش تاریک.......
چطور می شود باور کرد که درویشان هم رفته است.
 وای درویشیان هم رفت!؟
درویشیان هم رفت پیش سیمین پیش شاملو.....

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۶

تنهایی - گیل آوایی



شانه می زنم باز
پریشانگیسوی تنهایی.

پنجره ای به تماشا
نگاه مرا می دزدد
گاه
از این سو تا آن سو چشم  می گردانم
گویی نُتِ گمشده ای می جویم!

سکوت
همچون دریایی طوفانی
موج موج
پر خروش
بی ساحل
بی کرانه!

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۶

ترانه ها و آهنگهای ما، و حسی در من که با شما می گویم - گیل آوایی

از لاهه بر می گشتم. چراغهای راهنماییِ پشتِ سرِ هم در  آن را پشت سر گذاشته بودم. افتاده بودم به راهی که مرا می رساند به باریکه راه دیگری که از آن به شهر خودم می رسیدم. این راه، یعنی از لاهه تا باریکه راه شهرم، راهی چهار بانده است. یک راهِ رفت و یک راه برگشت که با نرده از هم جدا شده و هر کدام دو باند دارد. داشتم رانندگی می کردم و چشمم به راهِ دو بانده ی باریک بود که یک لحظه اگر حواسم نبود!، یا به نرده ی وسط راه می خوردم یا به کامیون کناری ام که یک یدک هم با خود می کشید. هوای صبحگاهی داشت آرام آرام در آغوش ابرهای تیره و خاکستری ای می رفت که هواشناسیِ دیشبِ هلند خبرش را داده بود. ابرهایی که گاه با سرعت لاکپشتی از آسمانِ این سامان می گذشت و گاه همراه با بادِ دیوانه، دیوانگی می کرد. همینطور که نگاهم به راه بود هوای موسیقی ایرانی به سرم  زد. خوش به حالانه از داشبورد ماشینم از سی دی هایی که سال و ماهی بنا به حال و هوایی! سراغشان می روم! یک سی دی برداشتم. آن را در پخش سی دی گذاشتم. همیشه هم لجم می گیرد از شکافِ باریک و تارِ موییِ پخش سی دی! که انگار سوزن نخ می کنی، است! قطعه پیانویی که از  رادیو "ان پی اُو-چهار[1] " پخش می شد، به آخر نرسیده جایش را داد به آهنگِ ترانه ی زیبایی از سی دی که در این سالها بخشی از نوستالژیِ داخل و خارج  ایران و ایرانی شده است. هنوز دلکش نخستین بخش از ترانه را شروع نکرده!، ناخودآگاه زمزمه کردم:
- چو اسیر دامِ تو ام، رامِ تو ام، ای محرم رازم.......
و بی آنکه بخواهم!، بفکر فرو رفتم. به موسیقی به ترانه، به حس زیبایی که در آن بود، فکر کردم. به این نکته فکر کردم که طی این سالها بویژه چهل سالِ پس از خودکشیِ ملی 57 ، هنوز موسیقی ما بویژه ترانه سرایی نتوانسته چنان معنا و حس و شکوه و زیبایی را داشته باشد که پیش از این سالها بوده است. هنوز موسیقی بویژه ترانه سرایی در سالهای پیشین حرف اول را می زند. هنوز ترانه سرایی ما نتوانسته جای ترانه های نواب صفا، رهی معیری، معینی کرمانشاهی و بیژن ترقی را بگیرد. حتی هنوز هم اشعار پیشینیان ما، گذشته از شاهکارهای حافظ و سعدی و مولانا بلکه همچون شیداوعارف با آن شاهکارهایشان-  فاخر، با شکوه، نغز و بی همتاترند. ( سروده های سیمین بانوجان بهبهانی/نیما/اخوان جان جانان را من از جمله ی  سالهای پیش از خودکشیِ 57 می دانم!). براستی اگر علیزاده، مشکاتیان، لطفی، کلهر، درویشی، شهبازیان، و..... را در این سالها نداشتیم، بخش موسیقیِ سازی بقول معروف بی کلام ما، نه تنها در جا زده بود بلکه بسیار فاجعه بارتر از شرایط سیاسی/اجتماعی/فرهنگی ما بود. آثاری چون نی نوا، بیداد و زخمه های ماندگار لطفی در اجراهای خاص خودش که انگار گذشته را زیباتر به این سالهای ما پیوند  داده است(  البته بگذریم که برخی با الهام و بازاجرای آثاری از گذشته بوده)، نمونه هاییند که می شود دستاوردِ بالنده ی این سالها دانست اما آنجا دلِ ما خون می شود هنگام که می بینیم چطور شعر و ترانه و موسیقی را با فرهنگِ گندِ حاکمیت اسلامی پیوند داده و با آن به عزای فرهنگی/ اجتماعی/سیاسی ما نشسته اند. و از این بخش که بگذریم و برگردیم به ترانه سراییِ پیش و پس از خودکشی ملی 57!،  می رسیم به حسی که با شنیدن ترانه ی زیبای نواب صفا با آن صدای بی مانند دلکش،" چو اسیر دام تو ام... رام تو ام... ای محرم رازم!  منم آن شمعی که زشب تا به سحر در سوز و گدازم.....ای فتنه بکش یا بنوازم!!!!" ، کدام ترانه کدام شعر کدام اثرِ این سالهای ما چنین  حس و زیبایی را با خودش دارد!؟ یا آن تصنیف زیبای آشفته حالی از معینی کرمانشاهی با آهنگ یاحقی و صدای باز هم دلکش جان!!!...نمونه ها یکی دوتا که نیستند!!!؟؟؟ بگذریم!
حالا که حرف به اینجا کشیده اجازه دهید این را هم بگویم. آنچه گفته ام نه از روی صلاحیت یا بقول ما گیلکها " من مرا قوربان" است بلکه فقط حسی و فکری بود که بجانم افتاد و صمیمانه با شما گفته ام. همین!
( دلم می خواهد  این را هم در پرانتز بگویم! اینکه براستی آیا تاکنون ترانه ای توانسته جای مرا ببوس!، من از روز ازل دیوانه بودم رهی معیری،  آهنگ محجوبی!یا چنان در قید مهرت پایبندم- از سعدی، دیلمان بنان!، بگذر از کوی ما!، ساغرم شکست ای ساقی! از معینی کرمانشاهی و.... و یا چندتایی از عارف مانند نمی دانم چه در پیمانه کردی! نکنم اگر چاره دل هرجایی را!..............بگیرد!؟)
و همین است که دود از کله ام در می آید! فکر می کنم هیچ ملتی مانند ما به عزای خودش ننشست که ما نشستیم!!!! آمدیم ابرو را درست کنیم زدیم چشم را کور کردیم!!!! چنان شده که حتی صد و اندی سال پیش هم حسرت شده است برای ما!!!! نشده است!؟
حسرت شده است برای ما که همیشه وقتی از دست داده ایم به ارزیابی و قدرشناسی و......شکوه آن می پردازیم! خوب همین است که پایان شب سیه، سفید بود!!!!!!! 

 گ.آ
 دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶ - ۲۳ اکتبر ۲۰۱۷


[1] AVROTROS/NPO4 رادیوی موسیقی کلاسیک در هلند-ان پی اُو 4کوتاه شده ی  Nederlandse publieke omroep  رسانه همگانی هلند. ( از استارت کردن ماشین تا خاموش کردن آن به این رادیو گوش می کنم!)

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۶

اُپرای بامدادی - گیل آوایی


هر روز صبح اُپرای ساخت و ساز در محله ام شروع می شود. هر روز ادامه ی دیروز است. یک ساختمان روز به روز دارد شکل و شمایلش نمایانتر می شود. سه طبقه روی هم ساخته شده است عریان و بی در و پیکر!
و این همه، هر روز آرامش و سکوت و حال و هوای بامدادی را با هر سنگ وُ آجر وُ چکش وُ صدای بالابرها و کارگرانش در هم می آمیزد. طوری شده است که انگار در لا به لای دیوارها و سقفها و پیچ و خمهایش، یک جوری جا می گیرم. گاهی با صدای آوازِ کارگرانش می خندم گاهی لذت می برم گاهی کفرم در می آید از بی محتوایی آواز و بد سلیقگی انتخابی که شده است. گاهی چنان می شوم که می خواهم هرچه بالابر است یک جور صدا خفه کن بر آن بگذارم تا آن صدای گاه یک نواخت و گاه مانند دانش آموزی که ناخن بر تخته سیاه بکشد، را نشنوم!
و این همه در شکل گیری ساختمانی که دارد یک ساختمانِ درست و حسابی می شود، بخشی از ساخت و ساز است و در آن نقش دارد. جا دارد. در لابلای سنگ و آجرهایش قرار می گیرد! حیف که این اُپرای بامدادی!!! در فردای ساختمان دیده نمی شود و کسی نمی داند چه آوازهایی خوانده شده، چه اعصابی از یک گیله مرد خرد شده تا این ساختمان یک ساختمان شود!؟
شهر من یک شهر ساحلی ست. بامدادش اگر هیچ صدایی نباشد، صدای پرنده ها، آن هم همه اش دریایی!، بیدارباشِ شهرم است. به آنها عادت کرده ام. پیش از همه و هر چیز، پرنده های دریایی پیدایشان می شود و کم کم پرنده های دیگر از قمری بگیر تا کشکرت و کلاغ! وارد صحنه ی این نمایش بامدادی می شوند. هیچ روزش هم تکراری نیست! یعنی نبوده تا وقتی که این ساختمان سازی در محله ام شروع شده! طوری شده که پرنده ها هم یک خط در میان، بسته به نوع سر و صداهای ساخت و ساز!؛ پر و بالی می زنند! هیچ کدامشان هم نمی دانند که یک گیله مرد! در ناکجای اینجای زمین! پرتاب شده و هر بامداد یک پای این اُپرای بامدادیست با زمزمه شعری، کلامی که مانند یک وسوسه ی ناخوانده بجانش افتاده یا حتی چنان می شود که خوش به حالانه با خودش گیلکانه می خواند...چن قَدَر هیمه اوچینی.......هاما تی کشه دیچینی...........بِه می وَر تومانه چینی.............کلالی* جانم، کلالی جانم....کلالی...می تی ناما نانم کلالی**..............
 
 
 
.
*بمعنی کاکل و پرچم نیز استعمال می شود و بیشتر زلف وکاکل اهالی تبرستان خاصه دیالمه ٔ گیلان چنین است ... و آن را کلالک نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). موی پچیده ٔ تابدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زلف آویزان بر پیشانی و کاکل . (ناظم الاطباء)
** بخشی از یک ترانه ی گیلکی با صدای زنده یاد عاشور پور است.
ترجمه ی فارسی: چقدر هیزم جمع می کنی، همه را در دامن خودت می گذاری، بیا پیش من دامنِ چین چین پوشیده، کلاله جانم، کلاله جانم، کلاله، من نامِ ترا نمی دانم کلاله.

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۶

غربت آمیگو - گیل آوایی



غربت دو دوره است آمیگو!
یک دوره آبدیده شدن!،
یک دوره پرتاب به غربت خویش!

در کدام فرسوده شدن!؟،
ماجرای آسیابِ سنگیست:
Ashes to ashes
Dust to dust!

و اینگونه اگر،
یعنی شاید باشد کسی بگوید بر تو:
Rest in  Peace!

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۶

بدون توzonder jou - گیل آوایی



نزدیک خانه ام یک پروژه ساخت و ساز در جریان است. آپارتمانها را خراب کرده اند و بجای آن آپارتمانهای تازه می سازند. صداها در هم آمیخته اند. صدای مته کاری، صدای بالابرها، صدای ماشینها، صدای سگهای محل که با هر صدای این ساخت و ساز پارس می کنند. کم کم روز به روز به این صداها عادت کرده ام. چند وقتیست که صدای مته کاری هست و آوازهای گاه به گاهیِ کارگران. خوش به حالم می شود. گاهی می خندم گاهی گوش می ایستم چه می خوانند. یکی از این سرِ ساختمان چیزی می خواند و لحظه ای نگذشته، از سرِ دیگر ساختمان صدای دستجمعی کارگران بلند می شود. شور و شوق خاصی در این صداها در این خواندنها در این هماواییهاست.
سر بلند می کنم. به بیرون نگاه می کنم. باد ملایمی برگها را به رقص کشانده است. پرنده ای گاه به گاه پر می کشد پرواز آن در چشم انداز من انگار یک جور رنگ آمیزی بازیگوشانه یک جور نه نه رنگ آمیزی نه یک جور باله است رقصی که با این حس و فکر و خیالی که به من دست داده است همخوانی دارد. گوش ایستاده ام خیلی خوش به حالم هم است. کارگرِ خوش صدایی تک خوانی می کند.  که از آن لذت می برم و این لذت بردنم آن وقت با خنده ای ناخودآگاه همراه است که از سرِ دیگر ساختمان کارگری شوخ و خوش صدا در پاسخ به کارگری که آوازش را خوش داشته ام می خواند:

zonder jou
is alles in mijn leven killer
zonder jou
is alles plotseling veel stiller
zonder jou
is wat voorheen vertrouwd was niet vertrouwd
en zonder jou tegen me aan is elke nacht weer koud
بدون تو
همه چیز در زندگی ام کشنده اند
بدون تو
همه چیز ناگهان ساکت تر می شوند( بی حرکت تر، خاموش تر....!)
بدون تو چیزی که پیشتر قابل اعتماد بود قابل اعتماد نیستند
و بدون تو  هر شب دوباره سرد است

خوشم می آید. این آواز را می شناسم. سالهاست می  شناسم آواز زیبا و دلنشنیی ست. در همه ی خوش به حالی ام از این آواز، خنده ی دستجمعی همه کسانیست که به آن پاسخ می دهند پاسخی که انگار یک گروه کُر بخوانند و پایکوبیِ یک اپرایی باشد در بخشی شاد و بقولِ اینجایی ها کمیک موزیکال.
خیالی از دیار بر حال و هوای من سایه می اندازد. به یادِ دیار افتاده ام یادِ کار و کارخانه، یاد کار دستجمعی، یادِ............ نمی شود همین لحظه هم!، فقط همینجا بود! نیمی اینجا نیمی آنجا، آدمی که کوچ می کند همیشه نصف و نیمه است. نصف و نیمی که جا مانده است با خودش نیست. نصف و نیمی که انگار داستان نیمه تمام است. نیمه تمامی که شاید هیچ وقت تمام نشود. نصف و نیمی که بخشی از یک انتظار است انتظاری که نسلی تازه شاید تمامش کنند!
شلوغ  شده است. خنده ها با آواز خواندنِ دستجمعی در آمیخته است. می خندم. از پشت میز کارم بلند می شوم. از پنجره با حسی  شاد اما ملانکولی به آنها نگاه می کنم و به  آوازشان دل می دهم.......
بی تو همه چیز در زندگی ام ساکت و بی حرکتند.....
zonder jou
is alles in mijn leven killer
zonder jou
is alles plotseling veel stiller
zonder jou
is wat voorheen vertrouwd was niet vertrouwd
en zonder jou tegen me aan is elke nacht weer koud

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۶

در فیسبوک و اینجا با شما - گیل آوایی



آدینه شب، 29 سپتامبر
مدتیست کارم شده صبحها که بیدار می شوم ناخودآگاه با خودم چیزی زمزمه می کنم آنقدر که ورد زبانم می شود. حالا ترانه ای سرودی شعری.... خلاصه یک چیزی را آنقدر تکرار می کنم که تا کفرم در بیاید!!! به هر حال دیدم نه اینطور نمی شود حسابی عادت کرده ام! یک بار تصمیم گرفتم با خودم حرف نزنم! اما!!!!! از وقتی که تصمیم گرفته ام با خودم حرف نزنم! یک بار با خودم حرف می زنم، یک بار! هم بخودم می گویم با خودت حرف نزن!!! می بینید!؟ شده است ماجرای ابرو درست کردن و کور کردن!!!!
راستی تا حالا شده با خودتان حرف بزنید!؟
.
بامداد شنبه 30 سپتامبر
خوب! نمی شود من با خودم هی بخوانم:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز!!
شما هم بخوانید!!!!!


یادِ سالهای خیلی دور افتادم. محله ای نزدیکیهای دبیرستانم( امیرکبیر) در رشت بود. به آن "شختی پختی محل" می گفتند! فکر کنم نام دیگرش هم "کورده محله" بود!!! دقیقاً یادم نیست. این را بگویم که ما در آن سالها، بیشتر شبها، درس می خواندیم که عموماً هم در خیابان زیر تیرچراغ برق، جلوی خانه، پارک شهر و... بود. در بیرون از خانه درس خواندن هم بیشتر ناشی از شلوغیِ خانه مثلاً یک اتاق با همه ی خانواده بودن، بود. و یکی از بچه های همان شختی پختی محل شبها که می بایست درسش را یاد می گرفت، یک وقت می دیدی کرده خاله( چوبِ درازی که یک سرِ آن بشکل عدد 7 بود و برای آب برداشتن از چاه استفاده می شد!) را بر می داشت و بر شیروانیِ حلبیِ خانه می زد و چنان سر و صدایی راه می انداخت که همه بیدار می شدند! وقتی از او می پرسیدند برای چه این کار را می کنی!؟ می گفت: من بیدار بمانم درس بخوانم شما بخوابید!؟
حالا ماجرای من شده است و زمزمه کردن این شاه بیتِ حافظ جان که بجانم افتاده است!!!!:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز،
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
.
خوب! نمی شود من با خودم بخوانم شما نخوانید!!!!!