چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۵

طرحی که اینطور شد!- گیل آوایی



همه جا سبز، جنگلی گویی گسترده در دشتهای تا چشم کار می کرد، با درختانی بلند و تنومند دامن گسترده بود. همه جا نشان از  رستن داشت و انبوهیِ هر چیزی که برای زیستن بود. رودخانه ای تا دریا جاری که در مسیرش دست و دلبازانه به چرنده و پرنده شورِ هستن می بخشید.
پای بلندایی روی صخره ای کوه وار، لانه ای بود که در آن عقابی جا خوش کرده روزگار می گذراند. وقتش رسیده بود که تخم بگذارد. همین کار را هم کرد. اولین تخم را گذاشت. هنوز اولین تخم را گرم نکرده دومین تخم را گذاشت. سومین تخم را وقتی گذاشت که دو تخم اولی و دومی هنوز گرم گرم نشده بودند. کارش در آمده بود. در لانه روی سه تخم می نشست و چشم به چشم انداز هستی بخش می دوخت. آسمانی آبی وسوسه اش می کرد پر بگشاید و تا اوج آن پرواز کند اما تخمها هنوز چنان گرم نشده بودند که بتواند از لانه دور شود. اما گاهان گرسنگی ناگزیر می شد پری بگشاید و پروازی کند نه گشتی چنان که بخواهد بلکه طعمه ای گیر بیاورد.
گاهی می شد که طعمه اش را به لانه می آورد و همچنان که روی تخمهایش نشسته بود، طعمه را می خورد. روزی که گرمای آن داشت می رفت و خنکای غروب از راه می رسید، لانه اش را در همان حالتی که روی تخمها نشسته بود و رها شده گاه پرهایش را مرتب می کرد دید چیزی مثل یکی از تخمهایش در گوشه ای از لانه افتاده است. فکر کرد که از زیرش در رفته و بیرون پرهایش جدا افتاده است.  آن را بزیر خودش می کشد و بزیر بال و پرش می برد.
روزشب می شد و شب روز. روزها می گذرند. تخمها می رسند اما میان جوجه هایش می بیند یکی اش جور دیگری است. اصلا به پرنده نمی ماند. منقار دارد اما به  هیچ منقاری شبیه نیست. تنی زمخت و پوستی  ور آمده چین چین شده دارد. بخودش نیاورد. فکر کرد که بزرگ بشود، روزی عقاب می شود. بلند پرواز و شکوهمند.
با این امید هر روز دنبال غذا می رفت و طعمه گیر می آورد و برای غذا دادن جوجه هایش می آمد اما تا می جنبید بیشتر غذاها را همان جوجۀ متفاوت می بلعید.
جوجه ها روز به روز بزرگتر می شدند. جوجۀ متفاوت هر چه بزرگتر می شد ترسناک تر می شد. بالهایی داشت که وقتی باز می کرد همۀ لانه سیاه می شد. شگفت زده به آن خیره می شد می دید که با آن بالهایش چهاردست و پا هم دارد.
وا می ماند وقتی می دید منقار دارد اما دو آرواره اش دندانهای ردیف شده دارد که جلوی آنها را می بیند اما انتهای ردیفها گویی تا آن سر دهان گشادش کشیده شده است. چنان گشاده که پایانی نداشته باشد.
و همین جوجه هر چه بیشتر جان می گرفته حریص تر و بی رحم تر می شد.
عقاب هر چه بیشتر غذا می آورد سیری ناپذیری همان جوجۀ متفاوت بیشتر می شد. آرواره هایش را که از هم باز می کرد دندانهای ردیف شده اش طوری می نمود که گویی دهانۀ یک غار باز شده باشد.
روزی خسته و دست خالی به لانه می آید. می بیند از جوجه هایش خبری نیست. پرهایی زیر لانه، اینجا و آنجا، پخش شده اند.
جوجۀ  متفاوت که دیگر  اژدهایی شده بود برای بلعیدن عقاب دهان باز می کند.
عقاب پر می کشد. از لانه بلند می شود. اوج می گیرد.  از بلندای آسمان بر بالای لانه چرخ می زند و به جوجۀ متفاوت که اژدهایی شده بود نگاه می کند. می بیند که جوجۀ متفاوت پس  مانده های در لانه را می خورد. آنقدر که دیگر چیزی برایش نماند.
جوجۀ متفاوت به دور و برش می نگرد اما از عقاب و طعمه های هر روزه که عقاب می آورد خبری نیست.
روز به روز گرسنه تر و گرسنه تر چشم به راه طعمه بود اما عقاب تا نزدیکهای لانه می آمد و چرخی می زد و بال می گشود و می رفت.
لانه سرجایش بود. صخرۀ کوه وار همچنان استوار و پابرجا بودنش را می نمایاند. جوجۀ متفاوت که با خوردن طعمه از عقاب هیولای تن پروری شده بود لانه را داشت با پا برجایی صخره ای که لانه بر آن بود اما فقط آموخته بود که طعمه از عقاب بخورد. و حتی جوجه های عقاب را از هم بدرد اما نیاموخته بود خود طعمه بجوید خود در پی غذایش باشد خود پرواز کند.

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۵

واگویه - گیل آوایی



0

همچون قطاری می روی
سایه ات به دنبالت
گام به گام
آرام رام.

خیال می کاوی
هر خیال
آهی یا لبخندی
هر آغاز پایان یکی
هر پایان آغاز یکی
ایستگاهی به ایستگاهی

تنها قطاری که هیچ مسافری پیاده نمی شود
سکوی انتظار صف کشیده اند
یادهای تو
می کاوی
می روی
گام به گام
آرام آرام
دایره وار
بی پایان گویی!

یادها تمامی ندارند دوست من!

1
واخوان غریبی ست
آوازهای تنهایی
بر بال باد.

واگویه می کند گویی
پرنده ای
به فاصلۀ یک هوار پرکشیدن.

منِ مرا می کشم
بسان قطاری دوردست بی صدا!

خورشید به ایستگاه شب رسیده است
ومن در راهم
هنوز!


2
شیشه ندید پرنده!
پری خونین،
آرام آرام تاب می خورد!

چه غروب غمگینی!؟
کاش نبود شیشه ای!
کاش نبود پنجره ای!



3
کنار پنجره
دل به خلوت خیابان می دهم
پرنده ای میان سنگفرش
چیزی نک می زند
برگی تاب می خورد کرشمه وار
رقص برگ است یا آفتاب!؟
هرچه هست سوسویی بازیگوشانه
می بینم و نمی بینم
گویی منتظرم هنوز
دختر همسایه زیرپنجره بنویسد:
دوستت دارم!

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۵

همینطوری!- گیل آوایی

0
چهره ای در آینه
بیگانه وار عادت کرده است
دل دادن به دیروزها.
این میانه اما
درختِ نارنجِ من هنوز
مرا به بیرونِ پنجره می برد
با کشکرتی[1] که هر روز
می آید
می برد
می پرد
می رود!

1

دیروزها را کندن
دل که دست تو نیست جان من!
هر روزِ ما
 این روزها
به دیروزها رشک می برد!

2

در برویم باز می شود
پنجره هم
شیشه ای
فاصله مرا به رخ می کشد
تا بینهایتِ نگاه من!

آهِ من است وُ رقص برگی
که هر بار بر بالِ باد
تاب می خورد!


[1] کشکرتkashkarat = زاغی