جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۵

پدربزرگ از نوع این سالهای ما - گیل آوایی


زندگی با همۀ جنایتباری و جنایتکاری در روزگار ما جریان دارد. مانند کودکی که اسباب بازی اش را میان تلِ آواری از بمباران حلب در بغل می گیرد یا مانند جوانک عاشقی میان ویرانه های کابل خوش به حالانه دلدارش را می نگرد. زندگی با همۀ نکبتباریش جریان دارد. همیشه هم همینطور بوده است اگر نبود نه روزگاری بود و  نه ما هم! 
زندگی جریان دارد در هر کجا و هر شرایطی مانند زاده شدن کودکی در ویرانه های موصل، مانند راه رفتن عروس و دامادی در ویرانه های کوبانی، مانند.......می دانی یادم هست عکسی از جنگ  بالکان منتشر شده بود که پرنده ای را نشان می داد نشسته بر لولۀ آتشبار یک تانک که نماد جنگ و  کشتار و خون و آتش بود!
و زندگی برای ما در این سامان هم با حال و هوایی که هر روز به هزار باره آه و حسرت و اندوه را حس می کنیم و چشمی به آن سامان داریم، جریان دارد. خوب این هم یک جورش است! نیست!؟ باور کنید منظورم این نبود که به چنین و چنانِ جنگ و مرگ و جریان داشتن زندگی بپردازم. می خواستم بگویم که هرچه در این سالها می بینی یا می گذرانی یک جوری آدم  را  نه تنها به شگفتی وا می دارد بلکه هزار یاد و خاطره را هم در آدم می گیراند! بله. همین  را می خواستم با شما بگویم!
و اما یکی از یادها شاید همین ماجرای سگ باشد. حالا چرا  از آن پیشگفتارانه رسیدن به موضوع سگ، شاید جایگاه سگ در فرهنگ ما یک جور دیگر شده است یعنی بهتر شده است یعنی جای شایسته اش را پیدا کرده است! در محلۀ ما در رشت مرد میانسال تهیدستی بود که عموماً با بخشش و یاریِ دیگران روزگار می گذراند اما آخرهایی که از او یادم مانده و همیشه هم یک جوری خوش به حالانه به آن نگاه می کنم، این است که سگها را خوراکی می داد یعنی از همان که گیرش می آمد با سگهای ولگرد محله قسمت می کرد و سگها هم شده بودند تنها یارغار آن پیرمرد تهیدست میانسال!
یک یادمان دیگر دارم از جمعه بازار رشت، جمعه بازار نه اینکه بازار روز جمعه در رشت باشد بلکه روستایی در حومۀ رشت طرفهای شفت، سوما سرا، بود که در آن روزهای جمعه، بازار روز برپا می شد. در این بازارِ جمعه بازار، یک لوبیافروشی بود که دیگِ بزرگ رویی پر از لوبیا بار می کرد  و هنگام نهار سرش خیلی شلوغ می شد و میان شلوغی که برای مشتریانش لوبیا در کاسۀ چینی می ریخت، سگی هم کنار بساطش م ی ایستاد و با هر حرکت ملاقه چشم می گرداند و برای یک ذره از لوبیا که به او برسد، له له می زد. نگاهش انگار خواهش همۀ دنیا را داشت تا جاییکه صبوریِ سگ به آخر می رسید و بیتابانه می رفت که چیزی از دست مرد فروشندۀ لوبیا بقاپد و این هنگامی بود که مرد فروشنده با همان ملاقه به سر سگ می زد و می گفت: ســـــــگـــــــــــــی.....
و سپس با همان ملاقه از دیگِ رویی لوبیا بر می گرفت و در کاسۀ مشتری می ریخت! و سگ ضربۀ ملاقه را جاخالی داده نداده دوباره چشم به ملاقه مرد فروشنده دوخته یک ذره از لوبیا را انتظار می کشید!
کودکانۀ من هم یک جوری به سگ پیوند خورده است! به این معنا که سگی در خانه داشتیم و زردی می گفتیمش و این سگ یار با وفای همه بویژه کودکی من بود  با من در حیاط خانه که تکه چوبی دراز را اسبِ رهوار می کردم و در حیاط خانه تاخت می زدم و این سگ پارس کنان و شلنگ اندازان دنبالم می آمد. دون کیشوتی بودم که هیچ آسیابی در چشم اندازش نبود، با سگ زردم هم!
با یادمانهای آن سالها، و در طول همۀ سالها، حتی لحظه ای هم به فکرم خطور نمی کرد که برسم به این سالهایی که دخترم به سگش بگوید: برو بغل اوپا ( اوپا = پدر بزرگ!)
.

اسم این دُردانه!!!>>>تایخر = Tijger= Tiger= ببر!!!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر