شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۵

مگس - گیل آوایی



این پا آن پا می کند. نگاهش یک لحظه یک جا نیست. سرش را دورِ خودش می گرداند. چپ به راست، راست به چپ، جلو پشت سر. دستانش گاه به گاه مانند اینکه شمشیری برگرفته باشد در  یک سویی هوا را می شکافد. بی آن که بخواهم گاهی نگاهی به او می کنم. لبخندی می زنم. بخودم می گویم:
-  پیرمرد چه حوصله ای دارد!

نگاه از او بر می گیرم. به آن سوی پنجره می روم. برگهای در باد دلبری می کنند. درخت، شاخه گشاده، چنان مست!، گیسو افشان؛ برگها را به شانه کردن باد داده است. آفتاب سوسو زنان از میان شاخه و برگ درختان بازیگوشی اش گرفته است. صدایی می شنوم. چشم از پنجره بر می گیرم.
پیرمرد همچنان هوا می شکافد به شمشیر نامرئی در دست اما کلافه شده است. از جایش بلند می شود. پهنۀ دستانش انگار که توری، به گستردگی یک تور ماهیگیری بنماید، بر روی نقطه ای از دیوار می گسترد. غباری در میان نور آفتاب از دیوار بلند می شود. بالا می رود. به سقف، به تابلوی روی دیوار، به تکیه گاه مبل می نشیند. نگاهش می کنم. بی قرار می شوم.
از  جایش دور می شود. کنار پنجره می رود. نقطۀ سیاهی روی شیشه پنجره جابجا می شود. دستش ناگاه به شیشه کوفته می شود. دست بر می کشد. نگاه می کند. روی شیشه زیر دستش هیچ نیست. نقطۀ سیاه جای دیگری انگار شکلک در می آورد. حوصله ام سر می رود. بلند می شوم.
پنجره کوچکی که بخشی از پنجرۀ بزرگ اتاق است باز می کنم. نقطه سیاه را روی شیشه  می جویم. پیدایش می کنم. با حوصله، آرام نقطه سیاه را بسوی پنجرۀ باز می کشانم.
نگاهم می کند. از حوصله ام، حوصله او سر می رود. می خواهد بیاید کاری بکند. تمامش کند.
اما
از پنجره بیرون می رود. پر می کشد. دور می شود. دور دور. جایی که دیگر نقطه سیاه دیده نمی شود.
صدایش در می آید. بلند بلند می گوید:
- آها! راحت شدم! چه مگس سمجی!

سمفونیِ شالیکار - گیل آوایی

شانه می کند به ناز
افشانگیسوی در باد.

ژاله آویز است
خوشه های آفتاب
بامدادِ شالیزار.

وقت است
های
رقصِ درو
آوازهای شاد
سمفونیِ شالیکار!

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۵

پدربزرگ از نوع این سالهای ما - گیل آوایی


زندگی با همۀ جنایتباری و جنایتکاری در روزگار ما جریان دارد. مانند کودکی که اسباب بازی اش را میان تلِ آواری از بمباران حلب در بغل می گیرد یا مانند جوانک عاشقی میان ویرانه های کابل خوش به حالانه دلدارش را می نگرد. زندگی با همۀ نکبتباریش جریان دارد. همیشه هم همینطور بوده است اگر نبود نه روزگاری بود و  نه ما هم! 
زندگی جریان دارد در هر کجا و هر شرایطی مانند زاده شدن کودکی در ویرانه های موصل، مانند راه رفتن عروس و دامادی در ویرانه های کوبانی، مانند.......می دانی یادم هست عکسی از جنگ  بالکان منتشر شده بود که پرنده ای را نشان می داد نشسته بر لولۀ آتشبار یک تانک که نماد جنگ و  کشتار و خون و آتش بود!
و زندگی برای ما در این سامان هم با حال و هوایی که هر روز به هزار باره آه و حسرت و اندوه را حس می کنیم و چشمی به آن سامان داریم، جریان دارد. خوب این هم یک جورش است! نیست!؟ باور کنید منظورم این نبود که به چنین و چنانِ جنگ و مرگ و جریان داشتن زندگی بپردازم. می خواستم بگویم که هرچه در این سالها می بینی یا می گذرانی یک جوری آدم  را  نه تنها به شگفتی وا می دارد بلکه هزار یاد و خاطره را هم در آدم می گیراند! بله. همین  را می خواستم با شما بگویم!
و اما یکی از یادها شاید همین ماجرای سگ باشد. حالا چرا  از آن پیشگفتارانه رسیدن به موضوع سگ، شاید جایگاه سگ در فرهنگ ما یک جور دیگر شده است یعنی بهتر شده است یعنی جای شایسته اش را پیدا کرده است! در محلۀ ما در رشت مرد میانسال تهیدستی بود که عموماً با بخشش و یاریِ دیگران روزگار می گذراند اما آخرهایی که از او یادم مانده و همیشه هم یک جوری خوش به حالانه به آن نگاه می کنم، این است که سگها را خوراکی می داد یعنی از همان که گیرش می آمد با سگهای ولگرد محله قسمت می کرد و سگها هم شده بودند تنها یارغار آن پیرمرد تهیدست میانسال!
یک یادمان دیگر دارم از جمعه بازار رشت، جمعه بازار نه اینکه بازار روز جمعه در رشت باشد بلکه روستایی در حومۀ رشت طرفهای شفت، سوما سرا، بود که در آن روزهای جمعه، بازار روز برپا می شد. در این بازارِ جمعه بازار، یک لوبیافروشی بود که دیگِ بزرگ رویی پر از لوبیا بار می کرد  و هنگام نهار سرش خیلی شلوغ می شد و میان شلوغی که برای مشتریانش لوبیا در کاسۀ چینی می ریخت، سگی هم کنار بساطش م ی ایستاد و با هر حرکت ملاقه چشم می گرداند و برای یک ذره از لوبیا که به او برسد، له له می زد. نگاهش انگار خواهش همۀ دنیا را داشت تا جاییکه صبوریِ سگ به آخر می رسید و بیتابانه می رفت که چیزی از دست مرد فروشندۀ لوبیا بقاپد و این هنگامی بود که مرد فروشنده با همان ملاقه به سر سگ می زد و می گفت: ســـــــگـــــــــــــی.....
و سپس با همان ملاقه از دیگِ رویی لوبیا بر می گرفت و در کاسۀ مشتری می ریخت! و سگ ضربۀ ملاقه را جاخالی داده نداده دوباره چشم به ملاقه مرد فروشنده دوخته یک ذره از لوبیا را انتظار می کشید!
کودکانۀ من هم یک جوری به سگ پیوند خورده است! به این معنا که سگی در خانه داشتیم و زردی می گفتیمش و این سگ یار با وفای همه بویژه کودکی من بود  با من در حیاط خانه که تکه چوبی دراز را اسبِ رهوار می کردم و در حیاط خانه تاخت می زدم و این سگ پارس کنان و شلنگ اندازان دنبالم می آمد. دون کیشوتی بودم که هیچ آسیابی در چشم اندازش نبود، با سگ زردم هم!
با یادمانهای آن سالها، و در طول همۀ سالها، حتی لحظه ای هم به فکرم خطور نمی کرد که برسم به این سالهایی که دخترم به سگش بگوید: برو بغل اوپا ( اوپا = پدر بزرگ!)
.

اسم این دُردانه!!!>>>تایخر = Tijger= Tiger= ببر!!!!!

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۵

سه کوتاه چامه! - گیل آوایی



آینۀ شب است پنجره ای،
یک نفر
زاغ تنهایی چوب می زند
دو نفری!

2
فریاد شهر خاموش است
سمفونیِ شب.

سوسو می زند
روشنای شبانه
مستانه خیالی ست خوشخیالانه
شمار گامها  گم شده است
در بی امانیِ مستی
شب و شهر و ویرانه ای مست
به سایۀ خویش دل داده است
زمزمه ای بی اختیار
" زیبای من
خواهی چرا
از خود جدا
دنیای من[1].."

3
خواب می رود شب
پرنده ای سکوت شهر می شمارد
گاه و بی گاه
تنهایی
چونان وسوسۀ خیال بی دل بخواه
دل می دهد رام
سمفونی شب
هوار پوم تاک است
آرام
آرام
آرام




[1]  ترانه ای ست بنام بگذار امشب پر بگشایم که سراینده: تورج نگهبان، آهنگ: جواد معروفی و خواننده: الهه ، است

سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۵

معصومیتِ نگاه تو - گیل آوایی



در معصومیتِ نگاه تو
رویاهای شیرین من است
و اشکهای تو
آه
چه مصمم می دارد سخت سرانه تر فریادی
هرچه رساتر
دنیایی بسازم
برای تو
که نگاهِ زُلالِ تو باشد وُ
خنده های شاد بر لبانت.

مشتهای من
سپر دستان کوچک توست
و فریادهای امروزم
ترانه های فردای تو
چه سرخوشانه
با انگشتان تو
آرزو می شمارم
برای تو.
.

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۵

شعر زیبا و جاودانۀ زمستانِ اخوان جان ثالث و گپی با شما! - گیل آوایی



نیمه شب دیشب، بیخواب یا شاید بهتر باشد بگویم بدخواب! یا سخت خواب! شده بودم. آن هم بدخوابی یا بیخوابیِ آزار دهنده ای که هزار فکر نابجا به جان آدمی می اندازد، و همین شد که عطای خواب را به  لقایش بخشیدم و بلند شدم تا دست به کاری زنم که هم فکرهای آن چنانی برود و هم غصه سرآید!!! لپ تاپ خاموش را روشن کردم، تا هم بخوانم و هم شاید بنویسم! چه!؟ هیچ چیز خاصی در سرم نبود یک وقت بخودم آمدم که شعر جاودانۀ اخوان جان یعنی زمستان را، ، البته برای چندمین بار نمی دانم!، زمزمه می کردم و تداعی حسی از آهنگهایی که با این شعر ماندگار ساخته شده است. و این هم یکی از آن گریزهایی ست که هر از گاهی می زنم و می روم به آنجایی که نه پیاله می برد مرا نه مستیِ باده! و می شوم بی باده مستی که مستانه هزار فریاد را بسکوت جنگلی شبانه هوار می زنم! راستی!؟ تا حالا شده شب در جنگلی بوده باشید! اصلا هوار جنگل را شنیده اید!؟ اگرنه! یک بار امتحان کنید! مخصوصاً اگر در جنگلهای دیلمان را برای این تجربه انتخاب کنید. در جنگل گاه می شود  که صداهایی می شنوید مثلا یکی از یک جای جنگل دادی می زند و صدایی از جایی دیگر و صد البته دور تر  بگوش می رسد که پاسخ صدای اولی ست و این صدا یا فریادزدنها گاه برای بیرون آمدن از آن هراس و گیراییِ جنگل در تنهایی ست. جنگل نشینان بویژه چوپانان، بیشتر چنین می کنند! منظورم  از این گپ زدنِ با شما، البته نه جنگل است، نه هوار جنگلانه! و نه آن فریادهای گاهگاهی ای که در جنگل شنیده می شود!
و اما
ایران که بودم، یکی از بهترین فرصتهایی که دست می داد تا موسیقیِ دلخواه را گوش کنم دل بدهم و تمام موسیقی را داشته باشم یا با تمام حس و فکر و حال و هوای بقول ما گیلکها " من مرا قوربان" گوش کنم، زمانی بود که داشتم رانندگی می کردم و در سفر بودم.
حالا چرا این را می گویم شاید تاکید کردن بر درگیریها و مشغله ها و مشکلاتِ خاصِ آن زمانی در ایران، که کمتر پیش می آمد تا آدم به آنچه دلش می خواست، می پرداخت و وقتی برای آن می داشت! اما این سالها با پشت سر گذاشتن آن حال و هوای ماجراجویی بی پروا و شاید هم بی کله!!! شنیدن  موسیقی و اصولا وقت گذاشتن برای موسیقی و فرصت کافی داشتن به پرداختنهایی از این دست، یکی از پایه های گذران زندگی و حتی حال و هوای این سامان است البته اگر خبرهای آن سامان بگذارد!
و اما
شعر زمستان زنده یاد اخوان ثالث را بسیارانی شنیده و با آن حس و فکر و روزگاری که برود و هیچگاه نیاید! را مرور کرده یا گریز زده اند. همینجا بگویم که گاه یک شعر است که با نام شاعر پیوندی ناگسستنی پیدا می کند یک پیوندی که شاعر با آن در بیشتر وقتها یاد می شود و زمستان با اخوان جان! چنین است. اگر چه شعرهای بسیار زیبای دیگری دارد اما این زمستان حال و هوای دیگری دارد مثل خیلی از شعرهای دیگر از شاعران دیگر!
و اما
سه آهنگساز به بیان موسیقیایی این شعر زمستان پرداخته اند. اولی اش را زنده یاد همایون خرم با صدای پروین بانوی موسیقی ما و دومی استاد محمدرضا درویشی با صدای استاد شهرام ناظری و بالاخره سومی را استاد حسین علیزاده که دوست تر دارم ایشان را غول زیبای موسیقی ( با مدد ازهمان غول زیبا برای شاملو!) بگویم، با صدای استاد  شجریان است.
سه آهنگساز با سه خواننده و با سه اجرا یا سه بیان متفاوت از یک شعر.
اینکه خودِ شعر چنان پر معنا و در پیوند با روزگارِ زمستانی همۀ سالهای رفته بر ماست و چنان گویای قدرتمندی ست که هر اجرای آن با هر صدا یا نوایی بوده باشد را تحت الشعاع خود قرار می دهد، داستان دیگری ست و  اصولاً نمی توان از این تاثیرگذاری قدرتمندِ خودِ شعر چشم پوشید اما شکل یا سبک یا چگونگی بیان موسیقیایی آن توسط سه آهنگساز بلحاظ مایه و درونمایۀ آهنگین و پرداخت و تنظیم و هارمونی سازها و نوسانِ تِمها، موزون با جاریِ سیال واژه های شعر زمستان بسیار جالب و  مهم است.
مقایسه آهنگ زمستان ساختۀ استاد همایون خرم و استاد درویشی و استاد علیزاده، گذشته از تازگیِ کار بلحاظ موسیقی اصیل ایرانی و شعر نو که پیش از آن عموماً با شعر کلاسیک که وزن و قافیۀ و ردیف از یک  سو و وزن موسیقیایی شعر از سوی دیگر، کارِ آهنگساز برای ساخت و پرداخت آهنگ در هماهنگی باشعر  را راحت تر و حتی زیبا تر می کند و این هم شکلی جا افتاده در موسیقی ما بوده و تا حدی هست هنوز، سبک شیوۀ خاص این آهنگسازانِ گرانقدرمان را نیز نشان می دهد. مثلا استاد خرم با همان روال آهنگ برای ترانه، به شعر زمستان پرداخت ولی استاد درویشی با سبکی کلاسیک( کلاسیکِ بیشتر روسی) از موسیقی به شعر زمستان پرداختند و اجرای آن توسط استاد شهرام ناظری ویژگی ای خاص دارد و همین شعر در آهنگی که استاد علیزاده ساختند هم بلحاظ پرداخت موسیقیایی شعر و نقش سازها در بیان و حتی حسِ ملموسی که با خودِ شعر به شنونده می دهد، یعنی زخمه های بی مانند استاد علیزاده در همنوایی و همراهی با نوای یگانۀ استاد کلهر که همۀ شعر در همان نوای برخواسته از سازها بیان و حس می شود، حسی که نه در اثرِ استاد همایون خرم تداعی می شود و نه در اثرِ زیبا و نوآورانۀ استاد درویشی.
هر گاه این سه  اجرا را دل داده ام، سه حس متفاوت از سه اثر داشته ام. حسی که براستی نمی شود به درستی بیان کرد. بیانی که بتواند گویایی آن را داشته باشد اما یک چیز را به جرات می توانم بگویم و آن این که من این سه اثر را اگر آهنگِ بی کلام بود، دوست تر می داشتم و بیشتر دل می دادم یعنی آهنگِ استاد درویشی را بدون خواننده و آهنگ استاد علیزاده را هم همینطور!
همیشه وقتی صدای خواننده یعنی اساتید ناظری و  شجریان در میانۀ آهنگ به همراهی می آید، من از حسی که آهنگِ آن به من داده، بیرون می  آیم از آهنگ به کلام می رسم از آهنگ جدا می شوم. حالا همین حس با آهنگ استاد درویشی کلاً دنیای دیگری ست و ماجرای دیگر!
فکر می کنم برای خیلی از سروده های نو و حتی کلاسیک باید فقط آهنگ ساخت. آهنگِ بی کلام. چه خوب بود اگر آهنگ ساخته شده برای شعر زمستانِ اخوان جان را بی کلام می داشتیم( شاید داشته باشیم و من خبر ندارم و نشنیده ام! کسی چه می داند!؟). بیانِ موسیقیایی شعر، آن هم بی مدد از کلام، حسی دیگر، نگاه دیگر، حال و هوایی دیگر دارد! چه خوب است به این نکته بیشتر توجه شود. همین چند کلمه را که دارم می نویسم یاد برخی از کارهای دیگر افتاده ام مثل آهنگی که استاد شهبازیان برای همراهی با شعرخوانی شاملو جان ساختند و نوعِ کار همین استاد هم در موسیقی ما قابل بحث و بررسی ست که امیدوارم اهلِ آن به این کار بپردازند.
بعنوان یک شنوندۀ عاشق موسیقی! سعی می کنم حس و برداشت و تاثیر خودم از برخی آثار موسیقی بویژه همینهایی که به آن اشاره کرده ام، در فرصتی مناسب تر،  بیشتر بپردازم. فعلاً تا همینجایش را با شما قسمت می کنم. می گویم حسِ خودم را از نگاه خودم به این سه اثر بیان می کنم. صرفاً از جایگاه شنوندۀ عاشقی که عاشقانه به موسیقی دل داده است! همین! نه بیشتر!

1
زمستان، آهنگساز مهندس همایون خرم، خواننده پروین
در این نشانی:  https://youtu.be/OwnpkYC4TBo

2
زمستان: آهنگساز و رهبر ارکستر، محمد رضا درویشی، خواننده شهرام ناظری ( انتشار در سال 1369)

3
زمستان: آهنگساز (اگر اشتباه نکنم)حسین علیزاده با همراهی یگانۀ ما کیهان کلهر، خواننده: شجریان
انتشار: 1380
در این نشانی: https://youtu.be/KKvuow3VMFc
.
با مهر
گیل آوایی
  مهرشید ۲۰ تير ۱۳۹۵ - ۱۰ ژوييه ۲۰۱۶

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۹۵

داستان: خوشا آینه که به گریه ام نمی خندد - گیل آوایی

خوشا آینه که به گریه ام نمی خندد[1]
داستان
سه شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲- ۱۴ مه ۲۰۱۳
-     وقتی همه چیز ترا در چنبرۀ هزار توی خودش بلعیده مجال یک نفس نمی دهد، این تویی که اگر هستی، به چالش می کشی اش وگرنه مردۀ زنده ای را مانندی که در چنبره جاریِ پر آشوبانۀ زندگی وا رفته، به هر سویی کشانده می شوی. همین است که خواسته، چالش می کنی، تاوانش را می دهی. هر چه که باشد! وگرنه ناله و آه و زاری ات چُسنالۀ کشانده شدۀ بی اراده ای را می نماید که مرده و زنده بودنش یکسان است. زندگیِ هر کسی مثل آینه اوست بستگی دارد از کدام سویش ببینی. یک سوی آن سیاهی و  اندوهباره های توست که فقط تصور و توهم خودت بازتاب هر آنچه که در ذهن تو نقش زده می شود و بازتابی از آینه نیست بلکه شاید بهانه ای باشد نگاه تو را که در چشم انداز خودبافته ات بگرداندت اما در سوی دیگر داستان دیگری ست. خودت را همانی که هستی، می بینی.  در فضا و مکانی که قرار گرفته ای. خودِ خودت را می بینی که در نگاه تو ترا ورانداز می کند. خودِ خودت که اگر اهلش بوده باشی، بازخواستت می کند. چون و چرایت را هوار می کند. جوری که از زبان و نگاه هیچکس جز خودت نمی شود دید. فقط خودِ خودت است که نادیدنی های خودت را بی پرده پوشی وا می نمایاندت. که اگر اهل خودفریبانه ای نباشی، بی هیچ پرده پوشی و لاپوشانی ای وا می گشایدت و بازخواستت می کند و گرنه به شانه بالا انداختنی از خودِ خودت می گریزی وهمین است که برخورد تو با خودت، ترازوی تو با بیرونت می شود که کجای کاری. دور و برت را هم که چرخ می زنی و گذران روزهایت را می شماری از این ماجرا جدا نیست. که هستی با که هستی. که می بینی چگونه می بینی. اما گاهی در گذاری راه می بری که مجال نگاهت نیست جز آه که از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست اگر انسان بودن خودت را می پایی و می داری اش و درد انسان بودنت را مثل کوله ای کوه واره می کشی.  کاروانی را چونان در راه مانده ای ناگزیر همسفری که می کوشی کاروانیان را همراه شوی. آنگاه که خو کرده می بینی راه به آخر نبرده، در چنبره ای گرفتاری که هیچش حتی به دلخوشکنکیِ خیالت هم نیست. همین است که وقتی کسی نیست برایش فرق کند که باشی یا نباشی، چه فرق می کند که در یک ازدحامِ هورا کشانِ "به به چه چه" کنِ الکی باشی یا در سنگینیِ یک دنیا تنهایی روی کولت!؟>>ادامه>>>>