یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۴

کودکی بزرگسالانه یا بزرگسالیِ کودکانه - گیل آوایی



در همسایگی ام یک کلیساست. این کلیسا در هفته یک روز دیوانه می شود. آن هم روز یکشنبه است. آن هم در این روز دوبار دیوانه می شود. می گویم دیوانه می شود باورتان نمی شود ولی براستی دیوانه می شود انگار این پا آن پا می کند تا ساعت 9 بشود آن وقت است که ناقوسهایش نه یک بار نه ده بار بلکه اصلا راستش تا حالا نشمرده ام ولی انگار تا همۀ مردم را به کلیسا نکشاند دست بردار نیست این کار را هم دوبار انجام می دهد یکی همان 9 صبح و دیگری شش غروب! این یکشنبه هم چنان شد. سالهاست که عادت کرده ام. گاهی اختلاف ساعت من با ساعت کلیسا طوری می شود که تاخیر دارد اگر چه اصلا دین ندارم و باورهای دینی هم ولی باور کنید بفکر می روم چه شده است؟ نگران می شوم که نکند بلایی سر کشیش آمده باشد!!!!؟؟ مصداقِ آن:" ای وای بر اسیری کزیاد رفته باشد"!!!! این یکشنبه هم چنان بود و من با وجودیکه هوای اینجا نه بارانی ست و نه آفتابیِ آن چنانی که پایی بکوبی و طرحی نو در اندازی!، بجان کارهای قدیمی و بایگانی و بهم ریختن هرچه که روزی در حال و هوایی می گذارمش تا بعد سراغشان بروم، افتاده ام. نمی دانم چرا بیاد سالهای کودکی افتادم.
سالهایی که در روزهای بارانیِ بی درس و مشق و مدرسه اش، همۀ خانواده یا پی کار یا درس و مدرسه رفته بودند و مادر مانده بود با کوهی از کار خانه و من که با کودکانه های خودم سرمی کردم با نازدادنهای هر از گاهیِ مادر و صد البته چیزکی که به من می داد تا خوش بحالم بشود. در این میانه روی ایوان خانه، همان خانه های سنتی گیلان در سالهای دور که باغی بود و دار و درختی هم، نشسته و اسباب بازی ها دور خود ریخته ام و این را برمی دارم و آن را می گذارم.
این اسباب بازی ها هم خودش داستانی داشت. اینطور نبود که اسباب بازی های ساخته و پرداخت شدۀ شهری باشد و عروسکهای آن چنانی یا ..... بلکه شاید چیزکی پارچه ای یا چوبیِ ساخت مادر برای سرگرم کردن پسرکی که می رفت تازه پستانک را کنار بگذارد و گاه بی کمک مادر راه برود! و این اسباب بازی ها شکل و شمایلی داشتند که امروز وقتی پیرانه سر تصوری از آن دارم و طرحی که شاید همانی نبوده باشد که بود اما زیبایی، لطافت و مهربانی خاصی را دارد که یادآوری اش غنج می زند دل برایش!
کاغذها را مرور می کنم. همانهایی که پرینت گرفته ام یا در پوشه ای، پوشه هم نه! پوشه هایی که مانند بایگانیِ در دستِ اقدامِ اداره ای که هیچ وقت هم رویش اقدام نمی شود است که نوشته ها را مرور می کنم و حس و حال و هوایی که در نوشتنشان داشتم. با این تداعیِ دو احساسِ بزرگسالی و کودکانه  هایم، انگار همه جا هستم غیر از اینجایی که باید باشم. نه هوا را حس می کنم نه بادی که اصلا بهاری نیست نه این شمایلی که دیگر همه چیز است الا آن کودکانه و سادگیهای آن سالها که هرچه بود دنیای زلالی و مهربانی و سادگی بود. براستی کودکی دنیایی ست مهم نیست کجا در چه شرایطی با چه چیزهایی بوده باشی. کودک بدنیا می آید همه آنچه دور و برش می گذرد دنیایش است. نه فقر می فهمد نه ثروت نه جنگ نه کشتار نه قحطی نه فراوانی! هر چه هست دنیایش است. وقتی همه دنیایش بهم می ریزد که اخمی بر چهره مادر باشد یا اندوهی بر نگاه او بنشیند! این وقت است که همه چیز برایش زیر و رو می شود. نمی دانم تا کنون اشک کودکی را دیده اید که به ناگاه و بی آنکه چیزی اش شده باشد، در آید. کودکی که بادیدن اخم مادر یا اندوه مادر بی اختیار بگرید! و ناز مادر با همان اندوهش که کودک را دلداری می دهد یا بقول ما گیلکها دل می زندنش!!!! دل زدن!؟ زیبا نیست!؟ دیگر از حس نوشتن در آمده ام! بقیه اش با شما!!!!!