دوشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۳

داستان کوتاه: روانپزشکی - گیل آوایی



سرانجام تصمیم گرفتم. آن هم نه به این سادگی! کلی فکر کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم که بیماری روحی روانی هم مثل دیگر بیماریهاست. مثل دل درد مثل سر درد مثل سرطان!  خلاصه هرچه هست یک جور بیماری ست و علم پزشکی هم برای درمانش است. بالاخره رفتم روانپزشک. آن هم پس از چندین روز انتظار. وقتی وارد دفترش شدم هیچ فضای خوشحال کننده یا شاد یا آرامبخشی نبود. خسته کننده و بی روح بود. چون سرِ وقت آمده بودم بلافاصله مرا به دفتر کارش دعوت کرد. رفتم. دو صندلی و یک میز کوچک در وسط بود. روی دو صندلی نشستیم. پرسید:
-         چطوری؟
 گفتم:
-         خوبم. شما چطورید؟
گفت:
-         من هم خوبم. چه مشکلی داری؟
گفتم:
-         همیشه فکر خودکشی به سرم می زند دکتر.
گفت:
-         خوب!
گفتم:
-         خوب این فکر بسرم می زند،حس می کنم که باید خودکشی کنم.
گفت:
-         خوش بحالت این شهامت را داری.
 
نگاهش کردم. جدی می گفت. هیچ نشانه ای از درمانگری یا روانکاوی یا پزشکانه در نگاهش نبود. پس از کمی سکوت گفتم:
-         دکتر فکر می کنم حالت خوب نیست.
گفت:
-         گاهی خوب آدم اینطور می شود.
گفتم:
-         باید خیلی کار کرده باشی.
گفت:
-         شاید. شاید خیلی کار کردم.
گفتم:
-         فکر می کنم بهتر باشد که یک مرخصی ای بروی یک سفری چیزی جایی تا از این خستگی در بیایی.
گفت:
-         بله. باید یک مرخصی بگیرم. فکر می کنم خیلی لازم دارم.
گفتم:
-         می خواهی یک قرار دیگر بگذاریم مثلا وقتی از سفر برگشتی؟
گفت:
-         خیلی خوب است.

دفتر روزانه اش را باز کرد. من هم دفتر روزانه همراهم را باز کردم.
پرسیدم:
-         25 ماه دیگر نیمروز ساعت 14:30 خوب است؟

شروع به یاداشت کردن نمود و با من تکرار کرد:
-         25 دسامبر ساعت 14:30

بلند شدیم. با هم دست دادیم. به هم دیگر گفتیم:
-         پس تا 25 دسامبر.

از دفتر روانپزشک بیرون آمدم.

همین!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر