یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۳

تا بدانید که من به چه حالی این عکس را گرفتم!- گیل آوایی






تا بدانید که من به چه حالی این عکس را گرفتم! –کلن
نیمروز آدینه 17 اکتبر2014 از هلند راه افتاده بودم تا با دوستانی باشم که قرار بود مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران در تبعید را در دوره ای تازه سامان دهند و گپی آن چنانی که به گفتاوریِ باز هم آن! چنانی، نقشۀ راه کانون در این دورۀ تازه باشد. برنامۀ روز اول، بودنِ دوستان با هم و به عبارتی دورخیز برای نشست اصلی که  همانا مجمع عمومی باشد، در نظر گرفته شده بود. تا بجنبیم هوا رو به تاریکی رفت و وقت شام بود. اما پیش از اینکه ادامه دهم، بگویم که محل استقرار و برپایی مجمع عمومی را اسد جان سیف در مجتمعی بزرگ و همه چیز به راه، از پیش ترتیب داده بود که ساختمانی چند طبقه با همه امکانات از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در خود داشت. زحمت زیادی کشیده شده بود و می شد بی نگرانی از چیزی، خوش به حالانه هم فال داشته باشی هم تماشا. برای رسیدن به آنجا هم ماجرایش جالب است. جالب از این نظر که همۀ راه را بی هیچ بیراهه رفتنی طی کرده بودم اما خیابان یا محلی که مجتمع در آن بود، بی شباهت به آن معمای " پیدا کن راه خروجی"، نبود! و دستگاه راهیاب من هم در چنین نشانی هایی متخصص گفتن پی در پی "  If you can, Take a legal  U turn" "  است و صد البته پاسخ من که  You Turn! I don't……..! و خلاصه با دو دورِ دورِخود چرخیدن، به محل پارکینگ رسیدم و با دیدن حسین جان دولت آبادی، همچون ارشمیدس داد بر آوردم که یافتم! هنوز وسایل پسایلم را از ماشین برنداشته بودم که صدایی از جایی که نمی دیدم گیلکانه آمد هنوز داشتم دنبال صدا می گشتم که رضا جان بی شتاب از پشت ماشینی غافگیرم کرد. تا با رضا جان بی شتاب خوش و بشی کنم صدای حسن جان حسام با کلمات قصارِ دوست داشتنی اش از دور آمد. خلاصه رسیده بودم و دید و  بازدیدها کشیده شد به آنجایی که وقت شام رسیده بود. شام هم خورده نخورده تمام شده تمام نشده به یک سالنی راهنمایی شدیم که تا بنوشیم و بگوییم و بخوانیم. از کولۀ برخی دوستان از جمله حسن جان حسام شرابها در آمد و ویسکیهایی که پیش درآمد خوش به حالانه گفتن وُ خواندن و هوارهای رفیقانه بود. هنوز گپهای مهربان نعمت جان آزرم جمع را داشت به  جاهایی می کشاند که خیال پرواز دهی، آواز دلنشین چاردانۀ آزرم را یکی از دوستان سر داد و خلاصه گپ و آواز و خوش بحالانه گذراندن ما را به آن سوی نیمه شب پرتاب کرده بود و رفتن به اتاقهای خواب رسیده بود. گپی با احمد جان نیک آذر، ما را در اتاق نشاند تا اینکه صدای سیاوش جان آشنا به ردیف که آوازهای گاهگاهی اش در میان خواندنهای نوش بادانه، خیلی به دلم نشسته بود، آمد که یادم نیست چه گفت اما یادم هست که چیزی بخوریم چون خیلی گرسنه ام است! و لات بازی نیمه شبانه از همین جا شروع شد که احمد  جان نیک آذر به دادمان رسید و با راهنمایی او به ایستگاه مرکزی قطار شهر کلن رفتیم و کمرِ گرسنگی را شکستیم! رفتن به ایستگاه قطار و بازگشت از آنجا هم ماجرایی داشت که گفتنش، فرصتی دیگر می طلبد و صد البته شرح و وصفی بایسته، اما شیرین ترین گپِ این ماجرا، اشاره های گاهگاهی سیاوش جانِ آشنا به ردیف بود و زمزمه های گاهگاهی اش.
وقتی به اتاق خوابم رسیده بودم مست بودم. نه مستیِ هنگامۀ در اتاق و شعر و آوازهای جمعی بلکه مستیِ پس از آن مستی!
یکی از عادتهای بدِ من این است که جایم عوض می شود نه غذایم غذاست نه خوابم خواب! آن شب هم با آن ماجراها، امده بودم بخوابم اما با هزار جان کندن هم!، خواب به چشمم نیامد. ساعت حدود هفت صبح، ناگزیر از رختخواب در آمدم و تن به آبِ گرمی دادم که در آن حالت خیلی خوش  به حالم می کرد. پس از جانشورایی دلچسب، لباس پوشیدم و اتاق خواب را وا دادم. قهوه ای از دستگاهِ قهوه ساز گرفتم و به حیاط خلوتِ مجتمع رفتم. هوای بامدادی توش و توان تازه  ای به جانم دواند. آسمان داشت کم کم دل به ابری خاکستری می داد و خورشید را می رماند تا جایی بتابد که می بایست اما در این وقتِ سال دیدن انبوه گل و بیشه ای که دیوارِ مجتمع را شکل می داد، نگاهم را دزدید به درختی برد که شاخه هایش در آن سوی دیوار قد کشیده بود انگار تا آسمان قصدِ شاخ و شانه کشی داشت. به نگاه من خیلی دلبرانه آمد. دلبرانه وُ پر، شوری سرکشانه که محو تماشایم کرد. باز تلفن همراهم  به یاری ام آمد و این عکس را از آن چشم انداز صبحگاهی گرفتم
خلاصه یک عکس را تا با شما قسمت کنم، چرایی اش اینهمه چانه زدن از سوی من داشت تا بدانید که من به چه حالی این عکس را گرفتم!!!!

شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۳

مراسم سیمین جان بهبهانی در شهر لایدن- هلند - گیا آوایی



مراسم سیمین جان بهبهانی در شهر لایدن- هلند
شب آدینه، 9 اکتبر2014 

دیشب به مراسمی برای گرامیداشت سیمین جان بهبهانی همراه با یکی از دوستان فرهیخته و گرامی ام رفته بودم. اینکه سیمین جان بهبهانی چه هست و چه کرد و اینکه مرگ برای کسانی همچون سیمین بی معناست، داستان دیگری ست و مشکلِ من و مایی چون من این نیست که سیمین های دیارم چه بودند و هستند و نیستند، بلکه مشکل جامعه و مایی ست که چنین حقیرانه و اندوهبار چه در زمان بودن و چه نبودن فرهیختگانمان برخورد می کنیم. فکر می کنم یکی از شناسه های هر مردم و جامعه ای، برخوردشان با فرهیختگان و نمادهای وجدان بیدارشان است و چقدر دردناک و غم انگیز است که یک از هزارِ گفته ها و حرفهایمان، در عمل برخورد نمی کنیم. آن که حاکم است برای بقای حکومتش همه را از دم تیغ می گذراند و هزار ریاکاری و جنایت روا می دارد و آن که بر آن حاکم است، اینگونه حقیرانه و اندوهبار با فرهیختگانش برخورد می کند.
مراسم گرامیداشت سیمین، دیشب،  از نگاه من بسیار حقیرانه، اندوهبار بود. نبودِ این گونه برخوردها، بهتر از بودشان است. سیمین جان بهبهانی فراتر از آن است که به چنین برخوردهایی باشد اما ماییم که ماهیت دردبار خود را در این برخوردهامان نشان می دهیم.
دلم خیلی گرفت. یاد اولین برخوردم افتادم وقتی خبرِ در گذشت سیمین جان بهبهانی را شنیدم.  همین را دوباره فریاد می کنم. با خودم نه با هیچ کس!
همین

سیمین جان بهبهانی هم رفت و راحت شد از این روزگار تلخ تلخ تلخ......
راحت شد از تهدیدهای هیولاهای حکومت اسلامی
راحت شد از تکه و پاره شدن این نویسنده آن شاعر
راحت شد از ضجه های آدینه های خاوران
راحت شد از خون گریه کردن مادر ستارها
راحت شد از این قتل آن قتل
قتل قتل زنجیره ای
وای که سیمین چه کشید سیمین ها چه کشیدند در این حاکمیت سیاه...... کور...... قاتل......... دزد!
راحت شد از یورشهای انسانسوز یک حاکمیت کوردل با اوباشان مزدورِ بی همه چیزش
راحت شد از یک صاحب زمان اقتدار اسلامی که حتی از سنگ قبر شاعر هراس دارد
راحت شد از ممیزی
راحت شد از سانسور
راحت شد از گفتن و گفتن و گفتن در گوش حشرات اسلامی
وای چقدر فریاد و چه دردآور است وقتی نرود میخ آهنین بر سنگ!
راحت شد سیمین
راحت شد از تهدیدهای هیولاهای اسلامی، نشست کانون نباشد انتخابات کانون نباشد کانون نویسندگان بی کانون نویسندگان......
راحت شد از زندگی در گورستان یک مشت مرده پرست
راحت شد از یاوه های یک مشت عمامه
راحت شد از ریاکاری یک تاریخ تبهکاران الله
راحت شد سیمین
همانطور که شاملو شد
همانطور که اخوان شد
همانطور که..........................

اگر در گور هم راحتش بگذارند!!!!
اما
آی
سنگ قبری بسازید که خشم همه دنیا بر هیولاهای اسلامی آوار شود وقتی به شکستن سنگ قبر سیمین می آیند!

پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۳

انتظار- گیل آوایی



انگشتها به نُت
زخمه های انتظارند

آوازی گم
دلتنگی پرواز می دهد
پروانه وار
دل به دل نبودن
بیتاب

ثانیه ها
ساعتهای صبوری در گذر
گامهای خیال
هوار تریدند
تردید!

نگاهی به راه
آمد وُ شدِ انبوهی ست
بی آشنا!

2

دردی نیست
کاری تر از دردی
دور مانده باشی
بی های وُ هوی!

تنهایی بال گشودن
هنرِ پرواز است
بالهای اسیر
در چون و چرای هزاران تن
تنهایی را
دلتنگ بودن!
 .

چهارشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۳

" آری شود ولی..."، مجموعه داستانها و یادداشتهای گاهگاهی - گیل آوایی



 
یک اشارۀ پیشگفتارانه
مانند آدمی که حس کند یا دانسته باشد که دارد به آخرِ خطش می رسد، یکی از مشغله هایم با چنین حال و هوایی، مرتب کردن کارهای نوشتاری ام است همچون کسی که حرفی زده باشد و در پی آن باشد که حرفش شنیده شود، خود آستین بالا می زند و جانش را می کند! نه اینکه بازگویی حرفهایش زحمتی برای کسانی باشد که یاری یا یاوری او را بر دوش بکشند. بلکه کارش را تا آنجا که می تواند، خودش انجام دهد.
 بحثِ خوب یا بد بودن یا چه می دانم نشانه های پریشانفکری و آشفتگی های روحی و..... اصلا نیست. کمترین خوبی این حس آن است که آدمی از هر ثانیه، هر نفس کشیدنش حتی!، سعی می کند لذت ببرد.
اصلا می دانید!؟ وقتی چیزی که به اختیار آدم نیست چرا آنچه که به اختیارش است، را خراب کند!؟
به هر روی هر چه هست، چند داستان فارسی همراه با یادداشتهای گاهگاهی ام را در این مجموعه گرد آورده و پیش از اینکه در انبوه بایگانی کارهایم ناپدید شوند و به تیرغیب گرفتار آیند، منتشر کرده ام. یادداشتها را از آن نگاه در این مجموعه آورده ام که برخی از اصالت و حس بکری برخورداند و حیفم آمد جایی نگذارم تا باقی بماند.

با مهر
گیل آوایی
 اکتبر2014/مهرماه 1393
هلند

این مجموعه با فورماتِ پی دی اف منتشر و در سایت مدیافایر بارگذاری شده است. برای دریافت ( دانلود کردن) آن همینجا کلیک کنید