شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۲

خاکِ در غربتِ من، عطرِ بیجارانم آر - گیل آوایی

داشتم کنار رودخانه راین از باریکه راهی که در عکس می بینید می رفتم و خیال مرا به دیار برد. شعری زمزمه وار می گفتم و های و هویی با خود داشتم. کاغذ و مدادی نداشتم! همینطور اینقدر آن را تکرار کردم تا بخانه رسیدم. حال و هوای گیلکانه ای داشتم و یکی می زدم سرِ غربت یکی می زدم بر سر این روزگار! این غربت خیلی طولانی شده! خیلی!!!!


خاکِ در غربت من، عطرِ بیجارانم آر
یادِ کوچصفهان وُ آستانه، لاجانم آر

لنگرود، رودسر وُ کومله، قاسم آباد
یادِ دهشال وُ کیاسر، گلِ نارانم آر

کاش بودت خبر از لشته  نشا، خوشکه بیجار
یادِ یارانِ من از انزلی جانانم آر

آبکنار نیست چرا آه ضیابر، ماسال!
چه کنم سوما سرا، فومن وُ رودخانم آر

رشتِ من کو، چه شد آن کودکی ام، ای بیداد
ذره ای خاطره از ساغریسازانم آر

شهرِ در غربتِ من، دل زفغان شد آوار
لختی از منجیل وُ رودبار وُ سراوانم آر

سنگرم آر وُ شاقاجی، کمی از رشت آباد
یا خُمام، چوکام وُ پیربازارِ گیلانم آر

املشم کو!؟ چه شود گر که بیاری ام باز
جنگل و گالِش وُ آوازِ امیرانم آر

نیست اینجا خبر از زمزمۀ یار وُ دیار
من بجان آمده ام، شعرِ خروسخوانم آر

باده مستی ندهد، موسیوی من اینجا نیست
عرق کشمش وُ هم پاییِ وارطانم آر

دل به تنگ آمده زین غربت بی حرمت، وای
آستارا، هشپر وُ ماسولۀ جانانم آر
.
 در این سروده غیر از بیجار که در زبان گیلکی به شالیزار گفته می شودو ساغریسازان که اسم محلی قدیمی در رشت است،  بیشتر از اسم شهرهای گیلان جانم استفاده کرده ام.

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۲

خاطره داستان: نسیم - گیل آوایی



نسیم
گیل آوایی
یکشنبه شب 16 مه 2010
هر چه بود، توانستم از ازدحام آدمها و انبوه سنگین ماشینهای راه و بیراهِ شهرِ همیشه در تکاپوی آمستردام، بگذرم وُ جایی قرار بگیرم و برسم به آنجایی که جمع شده بودند. میان همۀ آنهایی که ایستاده بودند چندین چهرۀ آشنا در گسترۀ نگاه من، باعث می شدند که به تنها چیزی که فکر نکنم تنهایی باشد. در پیاده رویِ گسترده ای که بیشتر به یک میدان شبیه بود، گوشه ای یک جایگاه برپاکرده بودند و روبروی آن را هم با پوستر و تابلو و میزکوچکی از کتابها و اعلامیه ها  تزیین کرده بودند. دو سه نفر در گوشه ای ایستاده بودند که تنها قیافه آشنا در میانشان، قهرمان تئاترهای خیابانی مان اصغر بود. کمی آن طرف تر جعفر با آن دفِ چه گورایی داشت گپ می زد. (نمی دانم چرا بجای عکس چه گوارا یکی از چهره های میهنی مثل صمد بهرنگی یا کرامتیان، گلسرخی، جزنی یا حتی یکی از چهره های هنری/ادبی مان یا........ بر روی دفِ او نیست.)، اینجا و آنجا کمی با فاصله از هم، جماعتی به بحث ایستاده بودند.  در همین چشم گرداندن و این سو آن سو کردن بود که نسیم را دیدم گوشه ای ایستاده و با چند نفر دور وُ برش داشت چیزی می گفت.
هر از گاهی از بلندگوی صحنه ای که برای تظاهرات آراسته و برپا کرده بودند، چیزی پخش می شد. میانۀ حرفها و تحلیلها و اعتراضات، گاه گاه شعاری بگوش می آمد و سرود خوانی ای هم. صدای موسیقی که کمتر چاشنی برنامه می شد، حال و هوای دیگری به جمع و فضای حاکم به گردهمایی خیابانی می داد. چند نفری هم در گوشه گوشۀ خیابان ایستاده بودند و به رهگذران هلندی و غیر هلندی بروشور و اطلاعیه و نشریه ای می دادند.
آرام آرام به نسیم نزدیک شدم. سری تکان داد و هایی و هویی چاشنی دیدار شد و کنارش ایستاده به جمع نگاه می کردم اما حواسم به هیچ نبود مگر هزار چیزی که ذهنِ خسته ام را می کاوید.  حرف زدنها مانند کسانی که جمع شده بودند کم و کمتر می شد تا اینکه من ماندم و نسیم و رسیدن به حال و احوال کردن. پیشنهادِ اینکه به بارِ کنار خیابان رفته قهوه ای یا آبجویی بخوریم، ما را از جمع خیابان دور کرد و به خلوت باری کشاند که می شد به همۀ آنچه در خیابان می گذشت، چشمی داشت.
زمان بسرعت می گذشت علیرغم اینکه به آن اصلا فکر نمی کردم. یعنی فرق نمی کرد چه ساعتی بود چون تمام روز را می دانستم باید بگذارم اگر هم نمی گذاشتم باز هم به کار دیگری نمی رسیدم. ماجرایی از صبح مرا رها نمی کرد. نیمی از هوش و حواس همیشه پا در هوای مرا در خود گرفته بود. میان اینهمه شلوغی و گشت و گذار، باز همچون سایه ای سر رسید و مانند بودن در میان جمع و دل جای دیگر بودن، در من واخوان می شد:
- همیشه میان انتخابهایی که با آن روبرو می شوم فاجعه آمیزترینها را انتخاب می کنم. وقتی بخودم می آیم که فاجعه برسرم آوار شده یعنی شاید منم که جزئی از فاجعه شده ام. آدم که همینطور فاجعه نمی شود! آرام ارام با فاجعه یا در فاجعه می رود زمانی بخودش می آید که دیگر یا جزئی از فاجعه شده یا چنان آوار شده که چند و چونِ ویرانی وُ آوار برایش یکسان است.
سعی می کردم از آن بگریزم. نمی خواستم به آن فکر کنم. خسته شده بودم از آن. احساس می کردم مانند اینکه مازوخیسمی داشته باشم، بخودم آزار می رساندم. هیچ چیزِ خوش به حالانه ای در این روزگار انگار نیست. به هر چه از نماد و نمودش می نگری و می رسی، دمار از تو در می آورد. خبرها کوهآوار، رویدادها کمرشکن، دگرگونی های ویرانگرانه چنان بسرعت همه گیر می شوند که فرصت هیچ وارسی و گزینه ای نمی دهند. خواه ناخواه موجی سهمگین می شوند ترا در خود می گیرند و گرداب واری می شوند که در آن پیچ و تاب می خوری. وا می مانی که چطور شد چه شد چه کردی چه می کنی.
داشتم در افکار خودم گشت می زدم که نسیم گفت حالش خوب نیست. نگاهی به چهره اش انداختم. مهربان تر از همیشه می نمود همیشه هم همینطور است. وقتی چیزی اش است، مگوتر از همیشه، خودش را وا می دهد در رسیدنهای دلواپسانه ی رفاقتی که دنبال راهی امکانی چیزی ست که ناخوشی بگیرد از او خوش بحالی جایگزینش کند.
کمی این پا آن پا می کند. با اصرار اینکه تا بدتر نشده بهتر است بخانه برویم. می پذیرد. با هم حرکت می کنیم. از ازدحامِ گرد آمده در آنجا دور می شویم. مردم در آمد وُ شد هستند. هیچ کس به هیچ کس نیست. هر کسی سر به کار خودش دارد. تا زمانی که نشانی فیزیکی از تو نباشد که چیزی ات شده و دادرسی بایدت، دنیا را آب ببرد، این همه ازدحام آدمهای در حرکت را خواب می برد. مانند گُر گرفتنهای درونِ آدمی که ظاهرش چنان آرام و رام می نماید که هیچ نمی شود فهمید درونش چه می گذرد. به جایی می رسیم که ماشین را پارک کرده ام. سوار ماشین می شویم و راه اوترخت را پیش می گیرم.  دلشوره ای کم کم چونان نم بارانی که پیش درآمدِ سیلی باشد، در من می دوَد. هر از گاهی چیزی زمزمه می کنیم. حوصلۀ حرف زدن ندارد نسیم. نسیم خاموش است و چشم به راهِ پیشِ رویمان دارد که چه وقت می رسیم. گاه حرفی از اینکه چه کرده چه خورده چه ممکن است باشد چیزی می گوید. همنوایی من در این گفتنها بگونه ای ست که دلواپسی از نسیم بگیرد. طولی نمی کشد که به شهر نسیم می رسیم. شهر نسیم گفتنم هم ماجرای ما ایرانیان در غربت است اسم شهر و خیابان و محله بنام دوست یا آشنایی ست که در آن شهر و خیابان و محله زندگی می کند. وقتی بگوییم خانه اصغر، لاهه تداعی می شود، سردار روتردام و الخ. اوترخت هم شهر نسیم است با آن کاکای همیشه پایش.
نمی دانم چه وقت به خانه اش می رسیم. حواسم نیست. وقتی نسیم روی کاناپۀ تختخواب مانندش دراز می کشد، تمام دانسته ها و تجربه ها و تشخیص های پزشکیِ من در آوردی را مرور می کنم! چه کنم که نسیم از این بی حالی به در آید. نسیم هم انگار با یک متخصص پزشکی شاهکاری روبروست! هر چه هم می گویم یا تجویز! می کنم، حرف شنوانه انجام می دهد یا با آن کنار می آید! شگفتی وقتی به حد باور نکردنی ای می رسد که این طبابتِ شاهکارانه شانسکی موثر هم واقع می شود!
شب آرام ارام در گرگ و میش غروب خودنمایی می کند. بیدِ همیشه دلباخته که در جشم انداز پنجرۀ دست ودلباز خانۀ نسیم، دلبری می کند، می رود چونان شبحی در آب گیرِ جلوی خانه نسیم افشانِ گیسو به انبوهیِ شب بدهد که چادرش را بی خیال آنچه که در خانۀ نسیم و به نسیم می گذرد، همه جا بگستراند و من اما در این میانه، دل به هزار راه داده ام. نگاهی به نسیم دارم و خیالی پا به گریز که چه به چه بند کنم تا همچون چینی بند زنی وارفته های در من و ماجرایی که با آن روبرویم، بهم بند زنم!
چیزی آماده می کنم. نسیم کمی جابجا می شود. بر می خیزد از رنگ و روی اش حس می کنم خبرهایی ست که باید فکری بحالش کرد اما می گوید چیزی نیست احتمالا مسمومیتی یا سرماخوردگی ای باید باشد. می نشینیم چیزی می خوریم. چیزی ناچیز. چیزی که حسِ آن عادت همیشگی که شام باید خورد، ارضاء شود. نسیم دوباره بر کاناپۀ شاهکارانه اش دراز می کشد.
شب به نیمه می رسد. حال نسیم خوب نیست. نگران می شوم. پیشنهاد می کنم به اورژانس زنگ بزنم. مخالفت می کند. می گوید چیز مهمی نیست. اصرارهایم مجابش می کند. همه چیز از شماره تلفن و دانسته هایی که باید به اورژانس داده شود، آماده می کنیم. نسیم آرام آرام خواب می رود. روی صندلی کنار پنجره می نشینم. نگاهی به بیرون و نیمه شبانه دارم، نگاهی به نسیم:

به فاصله ی یک نگاه
خواب رفته است
سکوت
به نفسهای رام ِ آرام ِ او
سازِ یک هیاهو کوک می کند
پنجره ای
تا عمق خاکستری غروب
خیال می گیراند
دل واپسی بیهوده ای بود!
چه خوب!
نشسته ام به دو تصویر
یک سو
نسیم نفس می رماند رام،
یک سو
خیال ِ پا به گریز
دل به دلش نیست.


گیل آوایی
یکشنبه شب 16 مه 2010
خانه نسیم با نسیم که آرام خواب رفته بود
......
این خاطره داستان یادمانی ست که در بایگانی ام داشته ام اما هم ناتمام مانده بود و هم آن حس و حال و هوایم نبود که تمامش کنم. بازخوانی اش کرده و هر چه هست با شما خوانندگان وبلاگم قسمت می کنم.  

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۲

زمینگیری - گیل آوایی



یکی دیگر از کارهای نیمه تمامِ رها شده، شاید به خواندنش بیارزد.
زمینگیری
گیل آوایی
8فوریه 2009

- فقط کافی یه باد بیاد همه چیز عوض میشه
- باد تنها که کافی نیست.
- اه! چرا نیست! همه اش به باد بستگی داره. اگه بیاد!
- فرض کنیم که همین الانه باد اومد! بعد چی!
- با فرض کردن نمیشه! وقتی همه چیز به اومدن باد بستگی داره! چطور باد رو فرض کنیم! اون وقت همه چیزو باید فرض کنیم! تو هم دلت خوشه ها
- چی چی رو دلم خوشه! تو می گی باد بیاد همه چیز درست میشه خوب منم می گم که فرض کن که باد اومد بعد چی.
- وقتی اومد بهت می گم.
- چی رو
- می بینی
- چی رو می بینم
- همه چیزو
- یکیشو بگو
- شوخیت گرفته
- نه باورکن جدی می گم. یه چیزو بگو
- ای بابا ول کنم نیستی. خوب باد که بیاد موج میاد موج که بیاد ساحل از این دس و دلبازی هاش کم میشه دیگه اینجور گله گشاد لم نمیده و ما هم اینجور زمین گیرش!  وقتی که این دسو دل بازیها کم بشه درست ما تا زانو تو آب می موینم اون وقت میزنیم به دریا
- آها
- شیر فهم شد
- یه کمی
- دیگه چرا یه کمی
- آخه این هوایی که من می بینم با این ساحل گله گشاد امکان نداره هر موجی بتونه اونجوری روش ولو بشه که از این گله گشادیش بگیره
- وقتی که باد بیاد می بینی چیکار می کنه. هنوز این دریارو نمیشناسی
-  من نمیشناسم!؟
- اگه میشناختی اینجوری نمی گفتی
- اینجوری اون جوری نداره. هر بادی مگه میتونه دریا رو به هم بریزه. این دریا مثه ماست چلپ چلپ می کنه امکان نداره با هر بادی به خشم بیاد
- ده همینه. اشتبات همینه. این دریا که اینجوری صبور و آروم و رام داره زمزمه سر می ده و خوش خوشانشه، خشمشو هم به همین سادگی می بینی. همه چیزو به هم میرزه.
- آره اما اگه باد بیاد
- میاد. تو هم صبر داشته باش
- اخه  این دیگه صبر نیست تنبلی یه. یه ذره بخودمون تکون بدیم بریم جلوتر. تا کمر میریم تو آب
- این غول بی شاخ و دم رو مگه میشه تکون داد
- اگه هر چه زودتر راش بندازیم. میشه تکون داد.
- اخه وقتی باد بیاد و دریا طوفانی بشه دیگه هیچ زحمتی نداره. آب همه جا رو میگیره . این لامصبام از جا کنده میشه
- یادت رفته اول چقدر راحت می شد روی این غول بی شاخ و دم رو کم کرد با یه نک پا تکون می خورد حالا که هی این دس اون دس کردیم و این هم خوش خوشانه تا کمر فرو رفته اینجوری می گی
-  تو خوشت میاد انگار جون بکنی! وقتی مشکل با یه باد حل می شه واسه چی خودمونو از کت و کول بندازیم
- هر چی یه بهایی داره! همینطور نشستن اینکه باد بیاد دریا بجنبه بیاد ساحل رو بگیره! آب از آب تکون نمی خوره. اینقد بشین باد باد بگو که جونت در بیاد. یه وقت باد میاد که دیگه نه تو نه این غولِ به گل نشسته، بودن و نبودیکی یه!
- حلوا حلوا دهن شیرین نمیشه. اگه می تونی این گو و این میدون!
- این غول به هر دو نفره ماست. اگه قراره کاری پیش بره با هم باید باشیم. این غول از همین انتظار تو و تنهایی من زمین گیر شده. حرف بسه. اگه قراره این غول به حرکت در بیاد به با هم بودن ماست نه تنهایی ما و تفسیرهای از ما بهترانۀ ما. این غول با حرف به حرکت در نمیاد. به عمل کردن ماست. ما! می فهمی!؟ ما! یعنی تو و من، ما!

ناتمام

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۲

آلیس مونرو و ترجمۀ داستانهایش- یادی از یک خاطره - گیل آوایی


سال 2012 بویژه برای من سالِ از جمله کلنجار رفتن و جان کندن روی ترجمۀ داستانها و شعرها بود. امروز وقتی شنیدم آلیس مونرو نویسنده سرشناسِ کانادایی جایزه نوبل برای ادبیات را برده، خوش بحالم شد از ترجمه کردنِ ده داستانش که نیروی زیادی رویشان گذاشته بودم. با خواندن این داستانها در واقع الیس مونرو بیشتر برای بسیاری از ما فارسی زبانان شناخته شده( حداقل من این جور می بینم!). در صفحه اینترنتی ای که کتابهایم منتشر شده، آمار بازدید و دانلود کردن همین ترجمه ها نشان از استقبال خوانندگان فارسی زبان دارد.
شاید خالی از لطف نباشد بگویم که دوران دبستان یادم هست یک دستفروش دوره گرد در رشت بود که زمان رفتن به مدرسه می آمد سرِ راه مدرسه بساطش را که یک چهارچرخ سیار بود می گذاشت و بتناسب فصلِ سال چیزی می فروخت. من هم که عموما زود به مدرسه می رفتم با دیدنم مرا صدا می کرد و سکه ای می داد تا در ترازویش یا روی بساطش بگذارم و او یک مقدار که معادل همان پول خرد بود به من مجانی می فروخت! می گفت دستم خوب است و هر وقت پولی روی ترازو یا بساطش می نهم، آن روز فروش خیلی خوب دارد! حالا با برنده شدنِ آلیس جانِ مونرو که هم قلبش بای پاس دارد و هم با سرطان دست بگریبان است، مرا یاد آن خاطرۀ سالهای دبستان انداخت و ترجمه کردن داستانهای آلیس مونرو در این سالها!!!!!!
این را بگویم که خنده ام گرفته از این خاطره و یادآوری و بقول ما گیلکها هاچین مرا پرکانن!!( بیهوده خود را جنباندن به رقص!) برنده شدن الیس مونرو به حساب خوش بیاریِ دست خودم می گذارم!!!!! حالا خودمانیم خوب شد ترجمه کردم وگرنه از جایزه پایزه برای الیس مونرو شاید خبری نمی شد!!!!کسی چه می داند!
از شوخی گذشته، اگر خواستید به فهرست داستانهای ترجمه شده الیس مونرو و یا دانلود کردن این داستانها سری بزنید می توانید به مجلۀ اینترنتی ام بنام هنر و ادبیات پرس لیت به نشانی زیر بروید شاید چیزی یافتید که به خواندنش بیارزد:

خاطره داستان: مستانه - گیل آوایی



 این هم خاطره داستانی ست که میان کارهای در جریان که بایگانی شده بود دیدم و سراغش نرفتم تا این روزهایی که به جانِ بایگانی ام افتاده ام:
مستانه
گیل آوایی
سپتامبر 2011-  هلند
خوش خوشانه می رفتم. هوای همیشه در حال تغییر گاه  آفتاب از پشت ابری می نمایاند گاه بارشی از باران ریز که انگار شبنم بر سر و روی آدمی بنشاند. داشتم می رفتم. می رفتم نفسی تازه کنم و هواری بزنم.
مردی از کنارگذرِ خیابان خوش به حالانه می رفت که گویی چون پری بر بال باد نشسته سبک سبک می خرامید. دنیا به هیچش می نمود. دیدنش حسی در من گیراند. بی آنکه بدانم یا حتی خواسته باشم، دستم به خورجین پشتِ صندلی ام رفت تا ببینم بطری کوچک ویسکیِ همیشه همراه، هست یا نیست! وقتی انگشتانم سردیِ شیشه را حس کرد بسانِ ارشمیدوس یافتم یافتم در خود فریاد کردم.
ماشین را به کناری زدم. بطری از خورجین صندلی بیرون آوردم. در خورجینِ صندلیِ دیگر، دست بردم. کنار دفترچه راهنمای ماشین چند چیز ریز و درشت به دستم خورد از جمله کیسۀ کوچک پلاستیکی که با لمس کردن محتوای آن یادی از نازبانوی همیشه یار کردم و مهربانی اش که مهربانانه مُُشتی گردو داده بود تا بین راه چیزی برای خوردنم باشد. چندتایی از مغزگردو برداشتم با بطری کوچک نیم وجبی و ماشین را رها کردم و پیاده راه خود گرفتم. به کجا معلومم نبود و هدفم هم. می خواستم بروم. بروم خود را باشم و شاید بی خود هم! خودی نبود! خود را بودم که ویرِ گریزم گرفته بود از آن. گریز از خود و هر ناخودِ این زمان وُ مکان وُ جهانی که هیچ چیزش به خواست وُ دلخوشانۀ آدمی نیست. اگر هم بخواهی آدم باشی و آدم بمانی چه چیزی جز تاوان دادن می ماند! تاوانی که دمار از روزگارت در می آورد تا وقتی از پا در آیی! همین از پا در آمدن است شاید می کشاند آدمی را به گریز از خود و مستانه هواری زدن! مانند خستۀ از نفس افتاده ای که لختی می ایستد تا نفس تازه کند حال نفس تازه کردن هم به حال و هوای آدمی بستگی دارد و خوش داشته هایش با چه یا که یا کجا نفس تازه کردنش معنا دهد. زمزمه ای و نوایی و پیاله ای شاید یکی از این بهانه هایی باشد که نفس تازه کنی.
من هم می رفتم یا می گریختم که نفس تازه کنم! کسی چه می داند! وقتی خودت ندانی!، چه کسی می تواند دانسته باشد چه به چه است!؟
دلم بی آنکه بدانم برای چه اما گرفته بود. خیلی گرفته بود. یک دنیا اندوه گویی در آن تلمبار کرده اند. اندوهی که این روزها چاشنیِ هر حال و هوایی ست یعنی اگر نبود باید یک چیزمان بوده باشد آن هم با این چرخ نابکاری که هر ناروایی را بر جاه و مقامی نشانده که فرسنگها با شایستگی و سزاواری اش فاصله دارد.
درِ بطری را چرخاندم همانطور که بطری به دهان می بردم، لبی تر  کردم. تلخی اش را مزه مزه چشیدم. مغز گردویی که مشت کرده بودم دانه ای به دهان بردم هنوز خورده نخورده جرعۀ دیگری نوش بادانه سر کشیدم. به دور و برم نگاه کردم خبری نبود. ملخ پر نمی زد. زمزمه ای ناخودآگاهانه بر لبانم همچون نُتِ سرگردانی نجوا می شد. انگار پروانه ای بالکشان سر رسیده باشد و بر لبان من نشسته باشد. پایم به تکه سنگی خورد که نمی دانم از کجا به آنجا پرتابش کرده بودند چون من!. بخود آمدم. گرمایی در چهره حس می کردم. خوش به حالم بود. سبکی ای مرا در خود می گرفت. حسی خرامان در تمام جانم می دوید. آسمان هرچه ابر داشت چونان پرده ای گسترده و گشاده، بر خود کشیده بود. از آبی شادِ همیشه دلپذیر خبری نبود. باد که دیوانه وار تاخت می زد، فروکش کرده بود. ابرها را گویی به مقصد رسانده بود و باید رقص شبح  وار باران را هر لحظه انتظار می کشیدم. رقصی که همیشه مرا به سمفونی اش می کشاند آن سالهایی که بر بام خانه می بارید و جاری پر آوازش از شیروانی می دوید.
آستین پیراهنم را که بالا زده بودم، پایین کشیدم. دکمه هایش را به هزار جان کندن، آن هم با مشتی گردو و بطریِ نیم وجبی در دست، بستم.
جرعه جرعه سر می کشیدم و شمارش از حساب خارج شده بود  یعنی حواسم نبود چند جرعه یا بقول اینجایی ها " شات" شده بود! وقتی بخود آمدم که گرمای دلپذیر مستی در جانم کرشمه وار حس دوست داشتنی ای را می گیراند و دنیا به کامم بود پنداری! نگاهی به بطری نیم وجبی انداختم. چیزی در آن نمانده بود. لبخندی زدم. بطری در دست مُشتِ خالی از گردو به انگشتانی باز نشسته بود و دستهایی از هم گشاده چشم به تماشای چمنزاری انداختم که آن سویش به بی کرانۀ نگاهم می رفت همان جایی که آسمان به زمین یا زمین به آسمان دل می زد! شده بودم رهگذری که خوش بحالانه از کنارگذرِ خیابانِ بی گذر، می گذشتم. خوش به حالانه خرامانم بود همچون پری بر بال باد! دنیا به هیچم بود! رهگذری نبود شاید بود من نبودم یا بودم خوش نداشتم باشم.
 .........
این گردوی اشاره شده در متن، آخرش سهم سیاهِ افریقایی ای شد که در سفری به مزار ساعدی برای بزرگداشتش در سالگرد پر کشیدنش، بین راه گیرم افتاد و همه اش سهم او شد! گ. آ. اکتبر2013

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲

تنهایی را سر سلامت - مجموعه شعرهای نو- گیل آوایی

این کتاب با فورمات پی دی اف منتشر شده است. برای دریافت آن همینجا کلیک کنید.