جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۹۲

چون راشِ جنگلِ انبوه دیلمان - گیل آوایی


چون راشِ جنگلِ انبوه دیلمان
گر مانده ام خموش وُ مات
گر زخم می زند به پیکر من
بیگانه خوی
خدایش تبر به دست،
هستم هنوز با همه بیدادِ ناروا
بر ریشه های خویش.

خورشید بوسه می زند
بر تارکِ بلندِ من از دورهای شرق.

مانا منم به سبزی وُ رُستن همیشه راه.

هرگز نبوده ام ز آیه وُ الله، بی رمق
هرگز نخفته ام به تباهیِ شب پرست
هرگز نخسته ام ز حیرتِ طوفانِ نا به گاه

من رسمِ خاک می برم زریشه به تاجِ بلند خویش
من کولۀ همه تاریخ در تنم

من راشِ جنگلم
در برگ برگِ من آواز سربدار
شور وُ شرارِ همرۀ یارانِ بی قرار

خصم ار سخن بزبان تبر، چه باک
چون رقصِ آتشم
آواز آفتاب
در رزم وُ کارزار
هستم هنوز
سبز وُ ستبر وُ سرافرازِ این دیار.
میراث ماندگار

راش (Fagus Orientalis) درختی است که در جنگلهای ایران موجود می‌باشد، چوب آن برای ساختمان منازل روستایی استعمال می‌شود. این درخت از ۶۵۰ تا ۲۰۰۰ گزی در جنگلهای مرطوب آستارا، دیلمان، کلارستان، نور، کجور دیده می‌شود.> ویکیپدیا

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

من و همسایه عربم - گیل آوایی



شنیده اید که گفته اند مار از خرزهره بدش می آید و همیشه دم سوراخش سبز می شود! حالا ماجرای من است با همسایه ای که دارم. میان این همه ملیتها درست یک خانواده جوان عرب در آپارتمان بالای آپارتمان من ساکن شده است! تازه این هم مشکلی نیست! ما که آسمان سوراخ نشده افتاده باشیم پایین! و اصلن هم قصدِ من نژاد پرستی و خودستایی بقول ما گیلکها "من مرا قربان" بودن نیست بلکه زهر فرهنگ انسانسوز سی و چهار سال حکومت اسلامی و آن خون آشامی ی تاریخی ای که حمله اعراب به سرزمینم بر سر نیاکان من آوار کرده است مرا به نوعی در فاصله گرفتن از این فرهنگ عرب، هر چه که باشد، کشانده است اگرچه در این غربت، این خانواده عرب هم چون من غریب غربت شده است اما مشکل زمانی ست که موسیقی ی عربی اش را بلند بلند پخش می کند و من هم ناگزیر عربی را باید گوش کنم! آن هم موسیقی ی بسیار کیلویی! فقط صدای دام دام تیمپوی عربی اش بگوشم می رسد و تکرار مکرر یک جمله عربی! که یاد آن جوک افتادم که گویا یکی از همشهریهایم در کویت با یک عرب دعوایش می شود و می زندش و می خندد. اینقدر می زندش و می خندد که پلیس سر می رسد و از او می پرسد حالا که می زنی اش چرا می خندی!؟ همشهری ام جواب می دهد که آخه من های اون را می زنم نمیدونم چرا واسه ی من قرآن میخونه! و این شده داستان من و همسایه ام با این تفاوت که من نه می زنم و نه می خندم ولی همسایه ام برای من قران پخش می کند آن هم با دام دام دامه تیمپو!!! همین روزهاست که بجای خندۀ همشهری ام در کویت، باید من در هلند بگریم! فکری برای کوچ دوباره کنم!!! کجایش را بقول شاملو جان، شیطان داند خدا نمی داند!

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

گوش جان سپردن به آواز دیلمان با صدای استاد شجریان در زادروز استاد- گیل آوایی



داشتم به آواز دلنشین استاد شجریان در دیلمان گوش می کردم و چشمی به صفحۀ فیسبوک داشتم دیدم که خانم مژگان شجریان زادروز استاد را با عکسی از ایشان بازانتشار داده اند. همینطور دل به آواز استاد داده و خیال گیرانده بودم که این چند بیت چاشنی شور و حالم شد اما صدای تلفنی نابگاه همه چیز را بهم زد جوری که دیگر از آنچه بر من می گذشت دور شده بودم. حیفم آمد که این چند بیت را حتی بی دستی کشیدن بر آن، با شما قسمت نکنم. صدای شجریان به بسیاری از فراز و نشیب روزگارانی که بر ما گذشت پیوند خورده است. باصدایش شادی کرده ایم با صدایش گریسته ایم. چه در در به دریهای خونبار سالهای خون چه در غربتِ در دیار و چه در غربت غریب! استاد صدای مانایی ما، صدای حقانیت ما، صدای دادخواهی ما، صدای فریادهای مردم ماست که برای زندگی انسانی کوشیده اند. شجریان شجریان است. زادروزش را صمیمانه و گیلکانه شادباش می گویم

ای مهربان صدای این سالهای غمگین
ای مرهمِ زمانه، بر بالهای زخمین

ای همصدای یاران در روزهای اندوه
ای شور، نغمه، دشتی، آوای تلخ و شیرین

نجوای سوگ وُ شادی همراه بی قراران
چاووش رهگذاران زاین کاروانِ دیرین

آه، ای سیاوشانِ دشتِ بخون نشستن
ای قامتِ بلندِ آوازهای رنگین

ای شور وُ حال رفتن، بودن به زندگانی
ای نازدانه شعرِ این روزگار غمگین

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۲

ساختمان پلاسکوی تهران و کبوتر گرفتن ما - گیل آوایی




عکسی از ساختمان پلاسکو در چهار راه استانبول تهران دیدم یاد خاطره ای افتادم. تازه دیپلم گرفته بودم و همراه با دوست هم محلی ام که او نیز تازه دیپلم گرفته بود برای شرکت در امتحان ورودی دانشکدۀ افسری، به تهران رفتیم. همه کارها را کرده بودیم نه او و نه من در اینکه به ارتش برویم مصمم نبودیم. همۀ پولهایی که داشتیم( وخیلی هم اندک بود!و با تدریس خصوصی پس انداز کرده بودم!) خرج کرده بودیم و با آخرین مانده های پول هم بلیط اتوبوس گرفته بودیم تا به رشت برگردیم. گرسنه مان بود و آه نداشتیم که با ناله سودا کنیم! در خیابان فردوسی قدم می زدیم تا وقتِ حرکت اتوبوس که آن وقت گاراژ آن در خیابان ناصرخسرو بود و فکر می کنم شرکت اتوبوسرانی گیلان تور بود، برسد. به چهار راه استانبول رسیده بودیم. چشممان به ساختمان پلاسکو افتاد. وسوسه شدیم داخلش برویم گشتی بزنیم. در آخرین طبقه اش رستوران بود. با آسانسور که آن زمان خیلی هم شیک و تمیز بود به آن رستوران رفتیم ولی پولی نداشتیم غذایی سفارش دهیم. نگاهی به این طرف آن طرف انداختیم. راهی دیدیم که می شد به روی بام آن ساختمان بلند رفت. پشت بام رفتیم. همینطور غرق تماشای چشم انداز تهران از آن بالا بودیم که چشممان به یک کبوتر افتاد که روی کولرِ آبی نشسته بود. دوستم آرام آرام به آن نزدیک شد و کبوتر را گرفت. تنداتند از آنجا پایین آمده و سوار آسانسور شدیم و بیرون آمدیم. در خیابان فردوسی جوانکی را دیدیم که می توانستیم مخش را کار بگیریم و وسوسه اش کنیم کبوتر را از ما بخرد. کبوتر را به قیمت پنج تومان فروختیم. انگار دنیا را به ما داده بودند. به خیابان همایون رفتیم. قهوه خانه ای بود که دیزی هم می فروخت! یادم  نیست پانزده ریال یا بیست و پنج ریال قیمت هر دیزی بود. سینی ای رویی همراه با کمی ریحان، نان سنگک و پیاز ، وعده غذای هر نفر می شد. باز هم یادم نیست که یک دیزی خریدیم یا دو تا اما چنان خوردیم که خودِ قهوه چی وا مانده بود از اشتهای ما که بقول ما گیلکها از قحطی سال آمده بودیم انگار! هیچ چیز در سینی باقی نمانده بود. شکمی از عزا در آوردیم و به مسجدی در ناصر خسرو رفتیم. تنها جایی که برای شاشیدن جان می داد! خلاصه رفتیم و دست و صورتی هم اب زدیم. وقتِ رفتن به گاراژ شد و سوار اتوبوس شدیم نشان به آن نشانی که تا خودِ رشت شکمِ سیر گفتیم و خندیدیم.  از آن تاریخ ساختمان پلاسکوی تهران نماد این خاطره شده است برای من که ازپی این همه سال باز به خوشی از آن یاد می کنم.

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۲

شکوه رقصِ قشنگی، چه تو تماشایی! - گیل آوایی

جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۲ - ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۳
شکوه رقصِ قشنگی، چه تو تماشایی
چو حسِ دلشده مانی دلی تو زیبایی

نسیم بی گۀ دشتی به جانِ تش زده ام
نگاه مستِ مرا، سُکرِ باده، مینایی

تویی چو رقصِ شکوفتن به باغ خاطر من
شرارِ شورِ دلی، شوقِ دل تو بی تایی

شرابِ شب، شرری، شورِ دیدۀ ماتی
تویی تویی که خراب شبانه همپایی

نگاه منتظرم را کرانه ای، موجی
چو رقصِ مستِ خیالی، رَوی وُ می آیی

دل مرا که به یادت هوارِ تنهایی ست
خرامِ زخمۀ تاری، به عشوه غوغایی

اگر چه دوری وُ دورم ز تو، دریغ، اما
همیشه با منی، در بر نئی وُ پیدایی

خرابِ عشق تو شد دل، دلی، نمی دانی
کرشمه ای چو خیالِ دلِ گیل آوایی!

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۲

ما این " زمانی ها" - گیل آوایی

سهمِ ما این " زمانی ها"
بغضِ هر فردایی ست
که امروز، دیروز شده است!

حسرتِ دیروز وُ هراسِ فردا!؟
وای
چه آیندۀ اندوهباری
بار می دهد روزگار ما!

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۲

یک خاطره از دیار، آنهم نیمه شبانه ای در هلند! - گیل آوایی



یک خاطره از دیار، آن هم نیمه شبانه ای در هلند!
چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۲ تهران ۰۲:۰۱ - ۱۷ ژوئیه ۲۰۱۳
گشنه ام شد. تکه نانی برداشتم با چای شروع کردم به خوردن یادم آمد سالهایی که در ایران قند سهمیه بندی بود و صد البته در شرکتی که کار می کردم سهمیه هر کس را می دادند و ما هم به نوعی یک شورای مخفی راه انداخته بودیم و برای همین موضوع هم شورایی تصمیم گرفتیم متمدنانه قند را سوسیالیستی! و محترمانه مصرف کنیم به این ترتیب که همه قندهای سهمیه ای را روی هم گذاشتیم و در قندان روی میزها برای مصرف! هر که به اندازه مصرفش برمی داشت. اماچند روز صبحانه که خوردیم بچه ها اعتراض کردند که من چایی را زیاد شیرین می کنم! بهتر است چای شیرین نخورم. من هم تسلیم رای همه شدم و چای تلخ خوردم ولی با هر لقمه به دهان گذاشتن یعنی یک گاز زدن به نان!!! یک قند هم در دهان می گذاشتم. چند روز گذشت دیدند اگر چای شیرین بخورم قند کمتری مصرف می کنم تا چای تلخ با قند!!! دوباره گفتند که من  چای تلخ با قند نخورم بلکه چای شیرین بخورم!! خلاصه چای شیرین به چای تلخ و چای تلخ به چای شیرین، به آنجا رسید که قند برای من فقط سهمیه بندی شد!!!!

من و ترجمه در هلند - گیل آوایی

این ترجمه کردنهای من هم ماجرایی شده است. گاه قاطی کردنهایی از سوی من پیش می آید که شاید خنده دار ترین جُوک هم در برابرش لنگ بیاندازد! در یکی از این ترجمه ها، برای فارسی زبان، به هلندی گفتم و برای هلندی، گیلکی!!!!!! فارسی هم نه، بلکه گیلکی!!!!!!!!! باور کنید شاهکار است شاهکار!!!!!!! شاید مصداق کاملی باشد با>>>>من در میانِ جمع و دلم جای دیگر است!

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۲

آه وطن - گیل آوایی

پرِ پاره ابری سفید
بربالِ گسترۀ آبی
رقصی کرشمه وار
تا بینهایتِ نگاه من
آه.................!
وطن!

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۲

داستان: سرگشتۀ خیابانِ کُلنِراشتقاسه - گیل آوایی



سرگشتۀ خیابانِ کُلنِراشتقاسه[1]
داستان
گیل آوایی

تمامِ دارایی اش، بقچه ای کوله وار است که در کنار او همراهی اش می کند. ریش بلند خاکستری اش جای پای سالهای رفته را پوشانده اما موی پریشان و پوست آفتاب سوخته اش خبر از نشیب و فراز عمری که بر او رفت فریاد می کند. انگشتان زمخت و چرکینش با چین و چروکهایی که هیچ معلوم نیست از گرد و خاک و دود و چرک خیابانخوابی ست یا پیری دردآوری را می نماید، توتون سیگار را در میان کاغذی می پیچاند تا بگیراندش و آهی به آتشی هوا بدهد. چندان فاصله ای با ازدحامِ تراموایی که دم به ساعت سر می رسید و انبوه مسافران  را بیرون می ریزد یا می بلعد، ندارد. صدای ترمزش انگار جیغ کشیدنِ نابگاهی را تداعی می کند که نه از سر وحشت باشد نه از سر هراسی آوار شده بر سرش.
نگاهِ ماتش همه جا هست و هیچ جا نیست. هر روز دو بار می بینمیش. سر ایستگاه ترام، گوشه ای بی خیالِ آمد وُ شدگان خیال می شمارد.
خسته و کوفته  دارم از سر کار می آیم. نگاهش می کنم. دلم می خواهد عکسی از او بگیرم تا قاب دیواری کنم. اما چطور و با چه حال و هوایی به او نزدیک شوم و دور از فقر و ویرانی و آوارگی ای که از همه جایش می ریزد، اینکه از او بخواهم اجازه دهد عکسی از او بگیرم! خود ماجرایی ست! به خودم نهیب می زنم اما افاقه نمی کند.  فقرِ او امانم را دارد می برد. بجان آمده ام. بخود به هزار درد فریاد می کنم که فقر چقدر زشت است و چقدر زشت تر وقتی بر جان آدمی می نشیند ولی چه کنم!؟ مگر می توانم فقر را از صفحه این زندگی در این روزگار  نابرابر پاک کنم!؟ کجای کارم من!؟ ولی با خودم کنار می آیم. بخود می گویم شاید با یک  خوش وُ بش صمیمانه بتوانم لحظه ای مهربانی ای را از میان انبوه آدمهای بی تفاوتی که می آیند و می روند، به او بچشانم و خوش به حالش کنم.
خیلی وقت است که می خواهم با او حرف بزنم. ماجرایش هم زیاد نیست چون به محض شنیدن از یارم که به عکسی از یک بی خانمان برای داستانش، نیاز است، همین آشنای هر روزه در مسیر رفت وُ آمدِ من به نظرم آمد و از همان وقت تصمیم گرفتم که از همین عکسی بگیرم با آن چهره زمخت وُ مو وُ ریش آشفته که برای بیان منظوری که لازم می آمد، همخوانی و تناسب کاملی داشت. هر روز با خود کلنجار می رفتم و می گفتم و نهیب می زدم. امروز بی آنکه حواسم باشد داشتم به او نزدیک می شدم.
میانِ کیفِ دستی ام که  مانند خورجین پستچی به گردنم آویزان است می گردم شاید سیگاری، چیزی داشته باشم به او تعارف کنم و سر صحبت را باز کنم اما  چطور میان اینهمه که دارد سر می کند بخواهم از او عکس بگیرم!
از دور لبخندی به او می زنم. خودم خسته ام. از پنج صبح تا این وقت روز داشتم کار می کردم و صندوق پُر می کردم برای همانهایی که یک پای همین نابرابری اند و خودم هم زورِ بازوی ام را با گذرانی نه چندان خوش به حالانه می فروختم تازه چنگ و دندان کشیدنم به آنها نیز چاشنی هر روزه کارم بوده است.
خوب داستانش زیاد پیچیده نیست. هر کسی یک جوری به روزها وُ برخوردها وُ آدمها وُ پدیده ها وُ نمادها برخورد می کند. به همان تحلیلها وُ نگاهها وُ باورهایش خو می کند. چیزی که در این میانه رضایت خاطر را با خود دارد همان نگاه و باورداشتهای انسانی ست که زندگی و جامعه را با چنان ساختاری پی بگیرم و بخواهم که هیچ انسانی خانه خراب و بی پناه نباشد. نابرابری جایش را به برابری و اهانتِ به انسان، جایش را به کرامتِ انسان بدهد. چقدر با چنین حس و باورداشتی کلنجار رفته و  یا آه کشیده ام یا به ایدالیسم دور از واقعیتِ آنچه در هر روزۀ این روزگار و جهان دور و برم است، پوزخند زده ام! ولی چاره چیست!؟ کاری که می شود کرد، هرچند کوچک هم باید کرد. وقتی دردی  را درمان نشود کرد می شود از آن کاست. تا درمان بشود کسی چه  می داند کی و چطور است یا خواهد بود مهم همین است که امروز همین الان می توانم انجام دهم، انجامش دهم نه حرف بلکه عمل!
خوب از فلسفه بافی دست برداشتن یا نداشتنِ چنین جدلهای درونی کاری نیست که بشود از آن خلاصی یافت. آدمی همین است و من هم که خداوندگار جدل و چالشم!
چیزی نمانده به او برسم. عزمم را جزم کرده ام تا گپی با او بزنم و سرانجام عکسی از او بگیرم. می بینید!؟ این همه جان کندن برای یک عکس گرفتن!؟ شاید بگویید که بی آنکه نزدیک شوم یا اینهمه پیش درآمد ساز کنم، عکسی از او بگیرم و چانۀ کار را ببندم اما اینکه بدون اجازه یا خواستِ خودش باشد، دلم راه نمی دهد. باید از خودش اجازه بگیرم باید خودش  بخواهد.
در کیف دستی ام می گردم. بسته ای آدامس و یک سری چیزهای شخصی همراه با بسته ای سیگار به دستم می خورند. بی اختیار سیگار را در می آورم. حالا چرا آدامس را در نیاورده ام یا حتی پول! خودم نمی دانم شاید سیگار در چنین برخوردهایی مناسب تر است یا شاید ناخواسته با عادت هر روزه تناسب دارد به هر حال پاکت سیگار را همانطور که باز می کردم به او رسیدم. سیگاری تعارف کردم. به چشمانم خیره شد. لبخندم مجابش کرد که بپذیرد. با خوشرویی نگاهم  کرد. نگاهش پر از تعجب بود که میان اینهمه آدمهای در گذر چرا من به او نزدیک شده و سیگار تعارفش می کنم.
کنارش چمباتمه زده سیگار به لب گذاشتم او هم سیگاری برداشت تا بخواهم بگیرانمش گفت:
-         به اون چشای قشنگت نمی تونم نه  بگم!
-         چرا  نه بگی؟
-         آخه من از این سیگار نمی کشم. سیگار پیچ دارم.
-         آها! خوب نکش همینطور دستت بگیر جوری که داری می کشی. من هم تنها سیگارم رو نمی کشم.
لبخندی زد که انگار دنیا را به من داده اند. لبخند انسانی که میان آن همه ویرانی آوار شده است، به اندازه همه دنیا برایم می ارزید. یک لحظه لبخند یک لحظه دور شدن از آن فقرِ زشت و آزار دهنده که تمامش را گرفته بود. یک لحظه چشیدن مهربانیِ انسان به انسان! یک لحظه دور بودن از این همه بیگانگی انسان که دارد بیداد می کند.
کنارش نشسته بودم. شلوار جین با کمربند سفید و پیراهن گلدار نازک و یک جلیقۀ خاصِ این روزهای سرد که بادی وارمرِ سرخ[2] ( گرمکن بدن) می گویندش، به تن داشتم. گیسوانم را بر روی شانه هایم رها  کرده از پشت عینک غلط اندازم همه جا بودم الا همانجا با آشنای ناآشنای هر روزه ام. خیال پرواز کرده بود. تصویرهای ذهنی و ایدالیسم خوش به حالانه ام داشت نقش می زد. یادم  رفته بود که می خواسته ام از او عکسی بگیرم. پشیمان شده بودم. خواستم در وقتی دیگر روزی دیگر حال وُ هوایی دیگر از او عکس بگیرم. داشتم  بلند می شدم بروم که ناگهان چشمم به یکی افتاد که از من و مردِ بی  خانمانم تنداتند داشت عکس می گرفت!

تمام


[1] نامِ یکی از خیابانهای شهر کلن در آلمان است.


[2] Body warmer

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

تنهایی - داستان - گیل آوایی



تنهایی / داستان  /گیل آوایی
یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۲- ۱۸ اوت ۲۰۱۳
وقتی از همه جای این روزگار تیر بلا می بارد و دمار از جان وُ جهانت در می آورد، همینکه حس کنی دلی مهربان هوای ترا دارد، مثل این است که در سترونِ کارزارِ نفسگیری که میان مرگ و زندگی داری می جنگی، جرعۀ زلالی به کامت می رساند، زندگی همینه. همین سترونی همین نفسگیری کارزار همین ستیز در میانۀ مرگ و زندگی ست. زندگی تمامش کارزار است همه دارند می جنگند هیچکس نیست که نجنگد یا در حال جنگ نباشد. سترونی اش فقط نتیجه بخش نبودن تلاشها و ستیزهای فردی نیست بیگانگی میان انسانهاست که در این کارزار، آدمی می پوکد از تنهایی اش و دارد جان به جاری بی ترحم این گذار می دهد. نازایی دردباری که انسان میان انسان می کارد. تازه این زمانی ست که در خاک آشنا، هوای آشنا، کسانی آشنا، آشنا با زبانت آشنا با نگاهت آشنا به سرزمینت آشنا به آب  و خاکت با توست که بی حرف و ایما و اشاره ای میان انسان، یک اشنایی ی ناگفته، بی تعریف بی بیان، میان انسانهاست اما وقتی در همه نماد ناآشنا و بیگانه باشی، بهتر در می یابی که این روزگار چطور دمار از جان و جهان آدمی در می آورد. می شوی یک قطعه از یک پازِل تصویری که شکل و شمایلت در میانۀ این پازل با همۀ ناهمگونی، همگونی ی تحمیلی می گیرد و وقتی به جان می آیی که هر روز ماجرا همان است و روزگار همان با روالی که درونت غوغایی بپاست اما آب از آب تکان نمی خورد. یک تکرار تکرار تکرار. غربت هم که باشی دلت می گیرد نمی دانی به سرنوشت خودت یا این روزگارِ بی همه چیز گریه ساز کنی. انقدر یک نواختی ی همه چیز روزمره شده که تکرارها آه از نهادت در می آورد.
همه چیز تکراری ست. هیچ چیز چنگی به دل نمی زند. هیچ تازگی ای نیست. همه اش تکرار! حتی خبرهای روز هم تکراری شده اند. کشته اند، زخمی شده اند، گرفته اند، برده اند، دزدیده اند، ویران کرده اند، سگی رها شده پیدا کرده اند. پرنده زخمی ای را آمبولانس سر رسید و نجاتش داد. گربه ای اشتهایش باز شده. موشی پشتک وارو می زند. آه هوا خوب است. وای هوا بد است. بیکاری، بحران، بزن بکوب، بگیر، ببند. نه! هیچ چیز تازگی ندارد. تکرار از پی تکرار آدمی را در چرخۀ یکنواختش خورد می کند. وا می ماند.  با این همه میان چه کنم چه نکنمهایش، بخود نهیب می زند. بلند می شود. سراغ کمد لباسها می رود. زیر پیراهنها و پیراهنها را یکی یکی جابجا می کند. شلوارهایش را یکی یکی کنار می زند. لباس خانه اش را در می آورد. بخودش نگاهی می اندازد. عضله های وارفته، سینۀ زمانی ستبر که دیگر نه از موی سیاه بر آن خبری هست نه سختی و ورزیدگی اش. برچینهای پوست شکمش دستی می کشد. پهلویش را مشت می کند. وا می رود از چربی ای که زیر پوستش تلمبارشده، داد می زند. مقابل آینه می ایستد. بخودش نگاه می کند. جمع شده، چیزی به وارفتگی نمانده! مات بخودش زل می زند. چطور شد!؟ چه وقت گذشت!؟ لبخندی می زند. روزگاران سالهای شور و عشق و بی پروایی. روزگاران جوانی کردن. سالهای مستی و مهربانی. سالهای با یاران همیشه یار که سر از پا نمی شناخت. به آمادگی داشتن نداشتن نبود. دستی به موها می کشید و می رفت. کجایش مهم نبود. رفتن بود که او را می کشید. نه وسواسی به چه و چگونه بودن نه پروایی از گذر زمان و پیرانه سری. اما حالا چه!؟ هر چیزی ارضائش نمی کند. لباسها زود خسته اش می کنند. کمد لباسها هیچ وقت رنگ مرتب بودن و شسته رفتگی ندارد. لباسها بتناسب پوشیدنشان اطو شده و بی چین و چروکند.
از برابر آینه کنار می کشد. لباسهای تکراری را با خشم به کناری پرتاب می کند. بخودش می گوید:
- بندازمشان دور. خسته ام کردند!
لباسهای کمتر پوشیده شده را بیرون می کشد. لباسهای مهمانی رفتن و رسمی بودن  را یکی یکی بیرون می کشد. نجواکنان می گوید:
- می خواهمشان چه کار!؟ روز مبادا کدام روز است!؟
بهترینش را می پوشد. شلوار، زیر پیراهن، پیراهن، حتی کمربند. بخودش نگاه می کند. موهای آشفته اش را شانه می کند. سراغ عطرها می رود. بهترینش را برمی دارد. رایحه مورد علاقه اش را به نفسی عمیق، ها می کند. صورت اصلاح شده اش را دستی می کشد. آرام بطرف کمد کفشها می رود. بهترینش را بر میدارد. می پوشد. دستۀ کلید در دستانش بهم می خورد. تلفن همراهش، ساکت و صامت در جیب شلوار لم داده است. بیرون می زند. کجا برود؟ مرکز خرید؟ چیزی نمی خواهد بخرد! بار؟ چیزی خوش ندارد بنوشد! خیابانهای مرکز شهر پرسه زدن؟ که چه شود! دم در این پا آن پا می کند. سر می گرداند. هیچ کس به هیچ کس نیست. یعنی کسی نیست تا کسی به کسی باشد. نه صدایی نه جنبنده ای نه حتی پرندۀ همیشه گرسنه که سیرایی ندارد.
برمی گردد. در را باز می کند. چاردیواری اش همچنان با آغوش باز منتظرش است. به در و آینه چشم می دوزد. از کنارش می گذرد. وارد اتاق می شود. پشت میز، روی صندلی ای که دیگر غالبش شده است، می نشیند. لم می دهد. پا روی میز، کشیده، از پنجرۀ همیشه گشاده اش به بیرون خیره می شود. آسمان نه آفتابی نه ابری، راه به راه نقش می زند.
باد نه چنانکه دیوانه وار همه چیز را بهم بریزد، می وزد. برگها بر شاخه ها می رقصند. شاخه های چونان مستی دیوانه مست، تلو تلو خوران گرد تنۀ درخت تاب می خورند. تکه های ابر بر بال باد نشسته، آرام آرام در گذرند. گاه چون پرده ای بر خورشید عالمتاب کشیده می شوند و درخشانی روز را به هوای بارانی می نمایانند، گاه گستره ای آبی در چشم انداز می نهند که می خواهد دست از هم باز کند و هواری مستانه بکشد چنانکه نه دری ست نه همسایه ای، نه دوری ای ست نه غربتی که نشسته است در آن یادمانهایش را می شمارد.
میز کارِ یارغار، مثل همیشه صبورانه همه چیز را بر خود دارد. سینه باز، نگاهش می کند. به او زُل می زند. بهم ریخته و  آشفته اما گل به رویش نمی آورد. بیشتر حسش می کند گاه گوشه ای در پای جنباندنِ بی هوایی از او، تنه ای به او می زند. گاه محکم و استوار تکیه گاه دستهای اوست با هزار کاری که می کند و پرنده اندیشه هایش را پر می دهد.
زیرسیگاری هنوز  جا دارد و یادش می اندازد چقدر دود کرده است. تلفن چنان ساکت وُ صامت برابرِ او شکلک در می آورد که از سنگ صدا در می آید اما از آن نه! پنجره، باز هم مرزِ میانِ او وُ دنیای بیرونش را واگویه می کند. واگویه ای چنان که یک پایش در اکنونِ اوست، یک پای دیگرش به هر ناکجای یاد و خیال و دیروزها و فرداهایش است.  و این هم بسته به حال و هوایش دارد که کجا سرک بکشد. گاه سر از آشپزخانه ای در می آورد که نجوای مهربان مادر تنها صدای روزهای بارانی و بیکاریست، گاه سر از کوی یار در می آورد و انتظار یک دیدار، یک لبخند، یک عشوۀ دلبرانه، که دنیا را انگار فتح کرده است. گاه روزگارِ کوهآوارِ سالهای دربدری در خاکی که بهترین آرزوها و امیدها داشت برایش و همینطور است گذر از این جا و آنجا، از این یاد تا آن یاد، خیالش را می کاود و ناگهان یادش می آید که پُکی بزند و دودی هوا کند و موسیقی ای هم چاشنی اش که آهِ نا خودآگاهش ریتم نوایی می شود که به گوش جانش جاری می شود.
فکر می کند زنگی بزند و خبری بگیرد از یاری رفیقی یاوری همراهی اما چنگی به دل نمی زند. بگوید که چه! هر کسی به نوعی در چنبرۀ زمانۀ ما دست به گریبان اوضاع و احوالی ست که میانۀ آن چه جای گفتنی در چنین حال و هوایی ست.
اصلا می دانی!، گاه تنهایی حسودترین همراه آدمی ست. به هیچ کس وُ هیچ چیز امان نمی دهد. تنهایی غول مهربانی ست که همۀ ترا در خود می گیرد. ترا به هزار مهمانی ی خودِ خودت می برد. کوله هایت را وا می کاواند. هزار اما و اگر و شاید را وا می رسد. امانت نمی دهد. تنهایی زشت است. تنهایی زیباست. تنهایی یک دنیا شلوغی ست. تنهایی یک کوه سکوت در تو آوار می کند. تنهایی بهترین آواهای ترا هوار می کند. تنهایی دردناکترین اندوه را بر سرت می کوبد. تنهایی خلّاقَت می کند. تنهایی نازایَت می کند. تنهایی همه کارۀ هیچ کاره است. تنهایی چون فیل به گوش تو آویزان می شود و گاه سبک چون ابر ترا می کشاند چنان که خوش بحالانه در گستره دنیای خیالت سفر می کنی گاه چون ژرفای نفسگیری ترا در خود چنان فرو می برد که خفه شدنت را هزار باره آرزو می کنی. تنهایی، تنهایی ست. به همه چیز می ماند و به هیچ چیز هم. تنهایی همه چیز و هیچ چیز است انگار.
در اوج هوشیاری، داشت خُلبازی اش را دل می داد که تلفن زنگ می زند. صدای زنگ تلفن مانند رعدی که همه جهانش را پر کند، در گوشش واخوان می شود. گوشی را برنمی دارد. بی آنکه رو برگرداند یا تکانی بخورد، وا می دهدش. زنگ تلفن پس از چند بار صدا در آوردن، قطع می شود. قهر می کند گویی!. رو برمی گرداند اما لحظه ای نمی گذرد دوباره صدایش در می آید. همین کافی ست. یعنی همین دو بار به صدا در آمدن زنگ تلفن کافی ست که تنهایی دُمش را جمع کند و به کناری بخزد. گوشی تلفن را برمی دارد. صدای مهربانی آنسوی خط گل از گلش وا می کند. بی آنکه بداند با صدای گرفته ای می گوید:
- چی به موقع زنگ زدی. همین صدای مهربان رو کم داشتم!
- چی شده مگه!؟
- هیچی!
- پس چرا صدات انگار از ته چاه در میاد؟
- هیچی. شاید باز خُلبازیم گل کرده!
- چی خوب! اگه این باشه که خوبه! حالا جدی بگو چی شده؟
- هیچی نیست. این تنهایی داره دمار در میاره! تازه غربت هم که ول کن ماجرا نیست!
- ای بابا باز هم غربت!؟ این همه سال دیگه عادت هم نکرده باشی باید غربتی  شده باشی که! فکر می کنم غربت اگه نباشه،  دلت واسه اش تنگ می شه! دیگه جفتت شده!
خنده اش می گیرد. با همان حالت خنده می گوید:
-  بجای این حرفها بلند شو بیا هیچی نگو! حرف نمیخوام! خودت رو میخوام!

تمام