چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

تنهایی - داستان - گیل آوایی



تنهایی / داستان  /گیل آوایی
یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۲- ۱۸ اوت ۲۰۱۳
وقتی از همه جای این روزگار تیر بلا می بارد و دمار از جان وُ جهانت در می آورد، همینکه حس کنی دلی مهربان هوای ترا دارد، مثل این است که در سترونِ کارزارِ نفسگیری که میان مرگ و زندگی داری می جنگی، جرعۀ زلالی به کامت می رساند، زندگی همینه. همین سترونی همین نفسگیری کارزار همین ستیز در میانۀ مرگ و زندگی ست. زندگی تمامش کارزار است همه دارند می جنگند هیچکس نیست که نجنگد یا در حال جنگ نباشد. سترونی اش فقط نتیجه بخش نبودن تلاشها و ستیزهای فردی نیست بیگانگی میان انسانهاست که در این کارزار، آدمی می پوکد از تنهایی اش و دارد جان به جاری بی ترحم این گذار می دهد. نازایی دردباری که انسان میان انسان می کارد. تازه این زمانی ست که در خاک آشنا، هوای آشنا، کسانی آشنا، آشنا با زبانت آشنا با نگاهت آشنا به سرزمینت آشنا به آب  و خاکت با توست که بی حرف و ایما و اشاره ای میان انسان، یک اشنایی ی ناگفته، بی تعریف بی بیان، میان انسانهاست اما وقتی در همه نماد ناآشنا و بیگانه باشی، بهتر در می یابی که این روزگار چطور دمار از جان و جهان آدمی در می آورد. می شوی یک قطعه از یک پازِل تصویری که شکل و شمایلت در میانۀ این پازل با همۀ ناهمگونی، همگونی ی تحمیلی می گیرد و وقتی به جان می آیی که هر روز ماجرا همان است و روزگار همان با روالی که درونت غوغایی بپاست اما آب از آب تکان نمی خورد. یک تکرار تکرار تکرار. غربت هم که باشی دلت می گیرد نمی دانی به سرنوشت خودت یا این روزگارِ بی همه چیز گریه ساز کنی. انقدر یک نواختی ی همه چیز روزمره شده که تکرارها آه از نهادت در می آورد.
همه چیز تکراری ست. هیچ چیز چنگی به دل نمی زند. هیچ تازگی ای نیست. همه اش تکرار! حتی خبرهای روز هم تکراری شده اند. کشته اند، زخمی شده اند، گرفته اند، برده اند، دزدیده اند، ویران کرده اند، سگی رها شده پیدا کرده اند. پرنده زخمی ای را آمبولانس سر رسید و نجاتش داد. گربه ای اشتهایش باز شده. موشی پشتک وارو می زند. آه هوا خوب است. وای هوا بد است. بیکاری، بحران، بزن بکوب، بگیر، ببند. نه! هیچ چیز تازگی ندارد. تکرار از پی تکرار آدمی را در چرخۀ یکنواختش خورد می کند. وا می ماند.  با این همه میان چه کنم چه نکنمهایش، بخود نهیب می زند. بلند می شود. سراغ کمد لباسها می رود. زیر پیراهنها و پیراهنها را یکی یکی جابجا می کند. شلوارهایش را یکی یکی کنار می زند. لباس خانه اش را در می آورد. بخودش نگاهی می اندازد. عضله های وارفته، سینۀ زمانی ستبر که دیگر نه از موی سیاه بر آن خبری هست نه سختی و ورزیدگی اش. برچینهای پوست شکمش دستی می کشد. پهلویش را مشت می کند. وا می رود از چربی ای که زیر پوستش تلمبارشده، داد می زند. مقابل آینه می ایستد. بخودش نگاه می کند. جمع شده، چیزی به وارفتگی نمانده! مات بخودش زل می زند. چطور شد!؟ چه وقت گذشت!؟ لبخندی می زند. روزگاران سالهای شور و عشق و بی پروایی. روزگاران جوانی کردن. سالهای مستی و مهربانی. سالهای با یاران همیشه یار که سر از پا نمی شناخت. به آمادگی داشتن نداشتن نبود. دستی به موها می کشید و می رفت. کجایش مهم نبود. رفتن بود که او را می کشید. نه وسواسی به چه و چگونه بودن نه پروایی از گذر زمان و پیرانه سری. اما حالا چه!؟ هر چیزی ارضائش نمی کند. لباسها زود خسته اش می کنند. کمد لباسها هیچ وقت رنگ مرتب بودن و شسته رفتگی ندارد. لباسها بتناسب پوشیدنشان اطو شده و بی چین و چروکند.
از برابر آینه کنار می کشد. لباسهای تکراری را با خشم به کناری پرتاب می کند. بخودش می گوید:
- بندازمشان دور. خسته ام کردند!
لباسهای کمتر پوشیده شده را بیرون می کشد. لباسهای مهمانی رفتن و رسمی بودن  را یکی یکی بیرون می کشد. نجواکنان می گوید:
- می خواهمشان چه کار!؟ روز مبادا کدام روز است!؟
بهترینش را می پوشد. شلوار، زیر پیراهن، پیراهن، حتی کمربند. بخودش نگاه می کند. موهای آشفته اش را شانه می کند. سراغ عطرها می رود. بهترینش را برمی دارد. رایحه مورد علاقه اش را به نفسی عمیق، ها می کند. صورت اصلاح شده اش را دستی می کشد. آرام بطرف کمد کفشها می رود. بهترینش را بر میدارد. می پوشد. دستۀ کلید در دستانش بهم می خورد. تلفن همراهش، ساکت و صامت در جیب شلوار لم داده است. بیرون می زند. کجا برود؟ مرکز خرید؟ چیزی نمی خواهد بخرد! بار؟ چیزی خوش ندارد بنوشد! خیابانهای مرکز شهر پرسه زدن؟ که چه شود! دم در این پا آن پا می کند. سر می گرداند. هیچ کس به هیچ کس نیست. یعنی کسی نیست تا کسی به کسی باشد. نه صدایی نه جنبنده ای نه حتی پرندۀ همیشه گرسنه که سیرایی ندارد.
برمی گردد. در را باز می کند. چاردیواری اش همچنان با آغوش باز منتظرش است. به در و آینه چشم می دوزد. از کنارش می گذرد. وارد اتاق می شود. پشت میز، روی صندلی ای که دیگر غالبش شده است، می نشیند. لم می دهد. پا روی میز، کشیده، از پنجرۀ همیشه گشاده اش به بیرون خیره می شود. آسمان نه آفتابی نه ابری، راه به راه نقش می زند.
باد نه چنانکه دیوانه وار همه چیز را بهم بریزد، می وزد. برگها بر شاخه ها می رقصند. شاخه های چونان مستی دیوانه مست، تلو تلو خوران گرد تنۀ درخت تاب می خورند. تکه های ابر بر بال باد نشسته، آرام آرام در گذرند. گاه چون پرده ای بر خورشید عالمتاب کشیده می شوند و درخشانی روز را به هوای بارانی می نمایانند، گاه گستره ای آبی در چشم انداز می نهند که می خواهد دست از هم باز کند و هواری مستانه بکشد چنانکه نه دری ست نه همسایه ای، نه دوری ای ست نه غربتی که نشسته است در آن یادمانهایش را می شمارد.
میز کارِ یارغار، مثل همیشه صبورانه همه چیز را بر خود دارد. سینه باز، نگاهش می کند. به او زُل می زند. بهم ریخته و  آشفته اما گل به رویش نمی آورد. بیشتر حسش می کند گاه گوشه ای در پای جنباندنِ بی هوایی از او، تنه ای به او می زند. گاه محکم و استوار تکیه گاه دستهای اوست با هزار کاری که می کند و پرنده اندیشه هایش را پر می دهد.
زیرسیگاری هنوز  جا دارد و یادش می اندازد چقدر دود کرده است. تلفن چنان ساکت وُ صامت برابرِ او شکلک در می آورد که از سنگ صدا در می آید اما از آن نه! پنجره، باز هم مرزِ میانِ او وُ دنیای بیرونش را واگویه می کند. واگویه ای چنان که یک پایش در اکنونِ اوست، یک پای دیگرش به هر ناکجای یاد و خیال و دیروزها و فرداهایش است.  و این هم بسته به حال و هوایش دارد که کجا سرک بکشد. گاه سر از آشپزخانه ای در می آورد که نجوای مهربان مادر تنها صدای روزهای بارانی و بیکاریست، گاه سر از کوی یار در می آورد و انتظار یک دیدار، یک لبخند، یک عشوۀ دلبرانه، که دنیا را انگار فتح کرده است. گاه روزگارِ کوهآوارِ سالهای دربدری در خاکی که بهترین آرزوها و امیدها داشت برایش و همینطور است گذر از این جا و آنجا، از این یاد تا آن یاد، خیالش را می کاود و ناگهان یادش می آید که پُکی بزند و دودی هوا کند و موسیقی ای هم چاشنی اش که آهِ نا خودآگاهش ریتم نوایی می شود که به گوش جانش جاری می شود.
فکر می کند زنگی بزند و خبری بگیرد از یاری رفیقی یاوری همراهی اما چنگی به دل نمی زند. بگوید که چه! هر کسی به نوعی در چنبرۀ زمانۀ ما دست به گریبان اوضاع و احوالی ست که میانۀ آن چه جای گفتنی در چنین حال و هوایی ست.
اصلا می دانی!، گاه تنهایی حسودترین همراه آدمی ست. به هیچ کس وُ هیچ چیز امان نمی دهد. تنهایی غول مهربانی ست که همۀ ترا در خود می گیرد. ترا به هزار مهمانی ی خودِ خودت می برد. کوله هایت را وا می کاواند. هزار اما و اگر و شاید را وا می رسد. امانت نمی دهد. تنهایی زشت است. تنهایی زیباست. تنهایی یک دنیا شلوغی ست. تنهایی یک کوه سکوت در تو آوار می کند. تنهایی بهترین آواهای ترا هوار می کند. تنهایی دردناکترین اندوه را بر سرت می کوبد. تنهایی خلّاقَت می کند. تنهایی نازایَت می کند. تنهایی همه کارۀ هیچ کاره است. تنهایی چون فیل به گوش تو آویزان می شود و گاه سبک چون ابر ترا می کشاند چنان که خوش بحالانه در گستره دنیای خیالت سفر می کنی گاه چون ژرفای نفسگیری ترا در خود چنان فرو می برد که خفه شدنت را هزار باره آرزو می کنی. تنهایی، تنهایی ست. به همه چیز می ماند و به هیچ چیز هم. تنهایی همه چیز و هیچ چیز است انگار.
در اوج هوشیاری، داشت خُلبازی اش را دل می داد که تلفن زنگ می زند. صدای زنگ تلفن مانند رعدی که همه جهانش را پر کند، در گوشش واخوان می شود. گوشی را برنمی دارد. بی آنکه رو برگرداند یا تکانی بخورد، وا می دهدش. زنگ تلفن پس از چند بار صدا در آوردن، قطع می شود. قهر می کند گویی!. رو برمی گرداند اما لحظه ای نمی گذرد دوباره صدایش در می آید. همین کافی ست. یعنی همین دو بار به صدا در آمدن زنگ تلفن کافی ست که تنهایی دُمش را جمع کند و به کناری بخزد. گوشی تلفن را برمی دارد. صدای مهربانی آنسوی خط گل از گلش وا می کند. بی آنکه بداند با صدای گرفته ای می گوید:
- چی به موقع زنگ زدی. همین صدای مهربان رو کم داشتم!
- چی شده مگه!؟
- هیچی!
- پس چرا صدات انگار از ته چاه در میاد؟
- هیچی. شاید باز خُلبازیم گل کرده!
- چی خوب! اگه این باشه که خوبه! حالا جدی بگو چی شده؟
- هیچی نیست. این تنهایی داره دمار در میاره! تازه غربت هم که ول کن ماجرا نیست!
- ای بابا باز هم غربت!؟ این همه سال دیگه عادت هم نکرده باشی باید غربتی  شده باشی که! فکر می کنم غربت اگه نباشه،  دلت واسه اش تنگ می شه! دیگه جفتت شده!
خنده اش می گیرد. با همان حالت خنده می گوید:
-  بجای این حرفها بلند شو بیا هیچی نگو! حرف نمیخوام! خودت رو میخوام!

تمام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر