جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۲

چله نشستن - گیل آوایی

آدینه ۲۹ آذر ۱۳۹۲ - ۲۰ دسامبر ۲۰۱۳
چله نشستن
راز کدام خورشید باز جستن
آی
مشتها به راز گشودن
خشم دانه دانه برشمردن!

شوری! شراری باید!

سکوت،
آوازهای گم شده فریاد می کند!

دیوارها میان ما بلند
حاشا چه رو باخته به انکار جار می زند!

آه
تو در کدام چنبره دست می سایی!؟

بیا
غزلی تازه آغاز کنیم
سیاهی کمر شکستن!

کاین چله،
چله نشستن!،
بی زایشی تازه
حکایت است حکایت
اگر باز.....
سکوت وُ سلول وُ دار!
مردگی مان فریاد کنند!

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۲

آماری از دانلود کتابهایم در سه سایت اینترنتی - گیل آوایی

شاید برای خوانندگان گرامی وبلاگم چند وُ چونِ آمار دانلود کتابهایم جالب باشد.
امشب ( بوقت هلند) یعنی پانزدهم دسامبر آماری از وضعیت دانلود کتابهایم گرفتم. علت آن هم این بود که با جستجویی در گوگل متوجه شدم چند تا از کتابهایم در سایت کتابناک بارگزاری شده و با دیدن آمار دانلود در آن سایت، آماری هم از دو سایت دیگر یعنی مدیا فایر و داک استاک گرفتم. نتیجه این آمارگیری! 14146 دانلود در سه سایت بود. که شرح آن چنین است:

مجموع دانلودها در سایت مدیافایر>> 5295
.
مجموع دانلود از سایت کتابناک 5009
.
مجموع دانلود از سایت داک استاک>> 3842
مجموع بازدید از صفحه ام در داک استاک>>21132
.
مجموع دانلود کتابهایم در سه سایت داک استاک، کتابناک، مدیا فایر>>> 14146

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۹۲

روزهایی که خدا از آسمان برایم پول می ریخت! - گیل آوایی



روزهایی که خدا از آسمان برایم پول می ریخت!!!
یاداشتی نوشته بودم که امروز در پاسخ به یکی از دوستانم که از دست زمین و زمان خشمگین بود و برایم نوشته بود، به کارم آمد. این پاسخ ایمیلی را اینجا با شما قسمت می کنم. >
>می دانی زیباترین هنر آدمی این است که وقتی از زمین و زمان هر آنچه می بارد جز چیزی که دلِ آدمی میخواهد، است، بلند می شود دستی می کوبد پایی می کوبد، چرخی می زند، شوری به پا می کند، می زند پدرِ روزگار را هم در می آورد! دیشب یعنی نیمه شب دیشب عکسی از پسر بچه ای دیدم بغض کرده دماغ پماغش آویزان! یاد کودکی ام افتادم و صد البته نازهای آنچنانی مادر! یادم آمد که روزهای وروجکی ی من، وقتی که هنوز سنم به مدرسه رفتن قد نمی داد و در خانه موی دماغ مادرمی شدم! روزهایی که خدا از آسمان برایم پول می ریخت!( آن هم خدا!! از آسمان پول بریزد!!!؟؟ خدایی که گفته اند: خدا گر زحکمت ببندد دری، ز نکبت زند قفل محکم تری! و اما دیدن آن عکس مرا برد به  روزهای عاشورا و تاسوعا که گاه به دستور و گاه تشویق مادر پابرهنه در مراسم عزاداری شرکت می کردم و سر سینه زنان حسین حسین می گفتم. ماه رمضان هم حال و هوای افطار و سحری ماجرای خودش را داشت و نیایشهای ساده دلانه و بی آلایش مادر از یک سو و چونان پرنده ای شدنش که جوجه هایش را زیر بال و پر بگیرد،از دیگرسو، آشیانه ای خوش به حالانه به راهتر می شد که هنوز از پی این همه سال همتایی نداشته است. در این آشیانه که بگوی اش خانۀ مادری، مادر من و جوجه های دیگر خانواده را زیر بال و پرش می گرفت که شکیبایی و مهربانی های او وقتی دلنشین تر می شد که از بیدار شدنِ سحری ام نازهایی آنچنانی نصیبم می کرد و صد البته پذیرایی ویژه سحری هم!! اما وای اگر روزه می شکستم و می افتادم بجان سفره و باغ خانه با آن وسواسی که مادر سبزش می داشت با انواع سبزیجات بویژه ککج و کوار!!! صفا و صمیمیت در انبوهی از باورهایی که همه مشکلات می شد آزمایش الهی و حسین و حسن و فاطمه زهرا می شود عضوی از خانواده و امیدهایی که روزگار به گردد و درست می شود و چنان نمی ماند! و هر اعتراض و پرسشهای مشکوک! می شد کفر و باید آماده می شدم به اخمهایی که دنیا را انگار تیره و تار می کرد وقتی از ناز مادر خبری نمی شد مگر اینکه یک جوری جبران می کردم از آن کفرهای نوجوانانه!
پیش می آمد که از روی تنبیه یا ولخرجی نابگاه که پول توجیبی را یکباره چانه بسته بودم، برای دوباره پول گرفتن از مادر، اینقدر مادر را بتنگ می آوردم که کتکهای جاروکونه ای ( کتک با دسته های جاروی معروف به جارو رشتی) هم می گذشت و مادر با داد و بیدادهای من کنار می آمد و این وقت، زمانی بود که پول از آسمان برایم ریخته می شد!!! به معنی واقعیِ کلمه پول از آسمان می ریخت!! و من با خوشحالیِ همۀ دنیا، مادر را شادمانه صدا می کردم که خدا برایم پول از آسمان ریخته است. مادر روی ایوان خانه می آمد و به شادی کردن آن زمانی ام می خندید و این کار چندین بار تکرار شده بود یعنی در روزهایی دیگر هم وقتی پول توجیبی را زودتر از رسیدنِ باری دیگر که پول توجیبی بگیرم، خرج می کردم و باز خدا از آسمان برایم پول می ریخت!!!! همسایه ای داشتیم که خیلی دوستم داشت و در یکی از این روزها بود که دیدم همسایه مهربان ما از طبقه دوم خانۀ آن زمانی پشت نرده های تلار( بالکن به اصطلاح این زمانی!) پنهان شده و برایم از آنجا پول می اندازد!!!

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۲

انبوه اندوه را به آهِ این سالها باد می دهم - گیل آوایی

مُشتخشمِ انبوهِ اندوه را
به آهِ این سالها باد می دهم
شاید بر دشتی بنشیند
که نه بوی خون دارد
نه آسمانش سوگوارِ آفتاب است.
آرزوهایم را چونان بذری می افشانم
در دل گورهای هزاران گم نامان خاکم
روزی روزگاری
که تردیدی در آن نیست
بهاری می رسد
با خیلِ سوارانی به تاخت
که  انبان آرزوهای بخون خفته گشایند
به آوازهای جنگل و ستاره
تا بدانند آیندگان،
کاین نسل
بخون خویش
زندگی فریاد کرده است

.

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

ترا چی بوبوسته زای جان!؟ = ترا چه شده است بچه جان!؟ - گیل آوایی


کوچ و غربت ماجرای دیگری ست. حسِ دیگری ست، حال وُ هوای دیگری ست. هر کسی هم مانند اثر انگشتش، ماجراهای خاص خودش را دارد. درکِ خودش، احساسِ خودش، و برخورد خودش را هم. اصلا هم به این نیست که چه ای، که ای، چه جایگاهی داری. در هر حالتش یک جور غربت وُ کوچ را با خودت می کشی. در یک جایی، در یک برخوردی، در یک نگاهی حتی، غربت را حس می کنی. همیشه هم با یک مفایسه با آنچه که از وطن در کوله داری، به هر چیز می نگری. حالا بگو حتی در زیباترین نقطه این جهان باشی. همیشه وقتی به غربت وُ کوچ فکر می کنم یاد حرف هم وطنی می افتم که در قلب اروپا، با یک شوق و شور و حالی می گفت دلم برای پِشکِلهای نیشابور تنگ شده! یا هم وطنِ پزشکی که به یک هموطن مسافر از ایران می گفت غربت را نمی فهمی و خدا نکند که بفهمی!
و اما
یکی از سخت ترین دوره های غربت، اولین سالهای جا افتادن در جامعۀ تازه یا به عبارتی جامعۀ همه چیز نا آشناست. از زبان گرفته تا ساده ترین کاری که بخواهی بکنی! مثلا دکمه کجا می شود خرید یا نخ کجا، چسب از کجا یا کوفت و زهرِ مار کجا! تازگی ی ماههای آغازین بلحاظ تازگی و ناآشنایی شاید جالب باشد اما هر چه از آن تازگی به تکرار می رسی، بیتابی و بی قراری را بیشتر گرفتار می آیی و این بیتابی و بی قراری زمانی امان می بُرد که تحقیرهای پنهان و آشکار را به آن اضافی کنی. می رسی در یک برزخِ آنجایی بودن و اینجایی سامان دادنِ زندگی ی تازه ای که برایش از آب و آتش، خود را گذرانده ای و حتی همه چیز را مایه گذاشته ای نه راه برگشتت هست نه راه ماندن در تب و تاب دوگانه بودنِ تو و توی تو! توی تویی که  شکستن وُ دوام آوردنِ تو در غربت را رقم می زند. توی تویی که حتی یک لحظه دست از سرت بر نمی دارد. و همین بودنِ تو با توی تو، شاید حساسترین روزگارت باشد بِبُری یا بمانی! دوام آوردی، ماندگار می شوی، نیاوردی!!!! وای بحالت! ناپایداری ابدی ای شاید گرفتار بیایی! شاید هم برسی به این که برگردی و بر می گردی دیار  و می مانی بین چه کنم چه نکنم که انگار جان زیر اره ای مانده و درد بی پایانش را تن داده ای.
بودند و هستند و شاید باشند بسیارانی که این گذار را داشته و دارند و شاید هم داشته باشند! بسیارانی هم از نسل کله شقهایی چون من، ماندند و یک هوا، پای لج کوبیدند مصداق کاملی از  بچرخ تا بچرخیم! اما آنچه که بر بیشترینۀ غربت آمده ها، گذشته وُ شاید هم می گذرد، کسی چه می داند!، همانی ست که شرح آن رفت! چرخ به چرخۀ تکرار افتاده انگار مانند سوزنِ گرامافونهای قدیمی بر صفحه ای خط افتاده، گیر کرده و  یک نوا را تکرار می کند تکرار می کند و تو هم به هر دری می زنی تا جان از این تکرار در ببری اما هر چه هست هیچ را نمی شود انتظار کشید انگار! راستش هم، روزگاری که گذرانده ای و می گذرانیم، کجایش قابل انتظار بود که اینش باشد!؟
 اما!
و اما، همۀ چالشها یک طرف، پرکشیدنِ خیال یک طرف. دم به ساعت خیال ویرش می گیرد و به یادمانهایت سرک می کشد. اصلا هم به خوب و بد بودن آن نیست. خوبش را حسرت می کشی و بدش را به هزار آه وُ درد، زنده تر از آن زمانی اش، حس می کنی و مرور هم! نه یک بار که صد بار! جاهایی از دیار می روی که حتی گذرت نمی افتاد، یادها می کنی از چیزهایی که در دیار حتی برایت نه تنها جالب نبودند بلکه زشت هم می نمودند اما همان زشت ها زیبا می شوند! همان حالگیرهای جان به لبت کن، برایت دلنشین می شوند، تاسیانه های کمرشکنت می شوند! پارادوکسهایی که هیچ شرحی برایش نداری و هیچ منطق هم! جز دل دادن وُ در حال وُ  هوایش پر کشیدن!
در چنین جدلهای خودت با خودت است که به حرف وقتی در می آیی و خودت را خالی می کنی، ماجرای مخاطب توست که، که باشد و چقدر باز هستی برای گفتنهایت. وای اگر این مخاطب مادر باشد! آن وقت باید دریا دریا بباری. اصلا هم دست تو که نیست هیچ وا می مانی از این که این همه باران را از کجا آورده آسمان چشمانت!
در یکی از این دلتنگیهای دمار در آرِ آن سالها بود که نامه ای می نوشتم. نامه ای در پاسخ به نامۀ مادر! که گویا او گفته بود و نوه جانش هم برایش نوشته بود چون بینایی اش یارای نوشتنش نمی داد شاید. و نامه ای می نوشتم که همیشه از نوشتنش سر باز می زدم و در یک بزنگاهِ ناگزیر باید به نامۀ مادر پاسخ می دادم. نوشتن را شروع کردم اما از آن " من خوبم، تو خوبی، چه هست و چه نیست" های کلیشه ای، کفرم در آمد. این را هم بگویم که هیچ گاه در هیچ نامه ای به مادرم، نتوانستم نامه ام را بزبان فارسی به آخر ببرم! همیشه یک خط به دو خط نرسیده، یک بار بخودم می آدم که همۀ نامه بزبان گیلکی شده بود!
داشتم آن نامه به مادرم را  در همان بزنگاه ناگزیر که باید پاسخ می دادم می نوشتم که این چاردانۀ گیلکی در میانۀ آن حال و هوای تاسیانۀ هولناک! مانند فریادی که در من هوار شود، آمد و من هم نوشتمش!
چوم فوچم تا تی مرا تنها ببم
سر بنام تی شانه سرآراما بم
دیل بینیشته مخمله ابرانه سر
پاک خیاله کی خایم دریا ببم
برگردان فارسی
چشمهایم را بستم تا با تو تنها شوم
سر بر شانه ات گذاشتم تا آرام شوم
دل بر روی مخملِ ابرها نشست
انگار که می خواهم دریا شوم

نامه را پست کرده بودم و از آنچه که نوشته بودم هیچ نمی دانستم و یادم هم نمانده بود چه نوشته بودم. نوشتنِِ به مادر هم که به این حرفها بند نیست! به هر روی یادم نمانده بود چه در آن نامه نوشته بودم. تا اینکه یک روز، کارِ هر روزه را طبق معمول تمام کرده بودم. نقش بزرگسالانه بازی کردن را به آخر برده بودم. کارهای جوجه ها را تمام کرده بودم.  به پشتِ صحنۀ نمایش، آمده بودم. خلوت خودم را داشتم که تلفن منفجر شد! منفجر! صدای انفجارش در گوشم پیچید! می گویم انفجار برای اینکه در آن خلوتی که کرده بودم، براستی هم مانند صدای یک انفجار بود! و فکر می کنم باز هم در چنان حال و هوایی، باشد هم!  برای اینکه بهتر بتوانم آن را برایتان تداعی کنم این جور تصور کنید که غرق در حال و هوای موسیقی و حس خودتان باشید و سکوت خودتان که از خودتان هم  بی خبر باشید، ناگاه زنگ تلفن بیاید! تجسم کنید زمانی که از یک صدا یا تلنگوری نا خودآگاه، یکه ای آنچنانی می خورید، چگونه است!؟ چنان هم شدم! گوشی را برداشتم. صدای مادر را شنیدم که اولین حرفش این بود:
- ترا چی بوبوسته زای جان!؟ = ترا چه شده است بچه جان!؟
با شنیدن صدای مادر آن هم با این سوال! بخودم آمدم. اولین چیزی که از چرایی اش به ذهنم آمد، این بود که ای دل غافل آن چاردانه آتش بپا کرده است! چاردانه ای که نمی دانستم با مادرم پیوندی ناگسستنی پیدا می کند و می شود کلید ورودِ همارۀ یادمانهایش از آن پس، در حافظۀ خستۀ من!
و تراژدی ی این ماجرا آن وقت دمارم را در آورد که ندانسته بودم همان گفتگوی تلفنی آخرین باری می شد که صدای مادر را می شنیدم!
روزی که کاش اینطور نمی شد!  روزی که هیچ روزِ سال، روزی دیگرگونه نشد! هر روز، روزش شد! هر روز یادش با من!  روزی شده است که شاید هزاران بار تا کنون بر سر خاکش نشسته ام و........
چه می شود گفت!؟ چگونه!؟ خیلی چیزها را نمی شود گفت نه اینکه راز باشد یا خصوصی باشد یا چیزی به این معنا! اصلا!، بلکه واژه توان بیان آن را ندارد. چیزی که به کلام نمی توان بیان کرد! حسی که شاید همانجایی باشد هنر آغاز می شود.
اما
براستی که آدم اگر صد سالش هم باشد، اسم مادر که بیاید، باز بچه است! نیست!؟

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۲

دِلمویه - گیل آوایی


بنگر چه بوسه می زند منِ من خوشه های یاد
 وه مست وُ بی قرار
ویرش گرفته باز
 ای داد، داد!

خون می شود دلم از یادِ عطرِ خاک
 باران گرفته نگاهِ خموش و مات!
باز آمده است!
باز!
زین سوی باغ می دود او با صدای ناز
 نازی که نازِ خانه به نازش همیشه ساز!

آه ای همارۀ من، بی قرارِ من!
ای شورِ سر به هوا
 کودکیِ مست!
دیوانه جان چه می دوی آن گونه بی خیال
 دیگر نه ناز مانده
 نه خاکی
 نه خانه ای
 دیگر نمانده زمزمۀ مادرانه ای!
دردا که باز
 دلم غنج می زند
 آن ناز آن ترانه
 آه
 بگو
 کودکیِ من
 مادر
 کجاست!؟
 کجا!؟
 کودکم هنوز!

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۲

آوازی جاودانه خاطره انگیز از زنده یاد بنان - دیلمان

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۲

تنهایی داریم تا تنهایی - گیل آوایی



براستی آدمی به ارتباطش با آدمها معنا می دهد. آدمی که در تنهایی، های و هوی را له له می زند اما روزگارِ بی کسی را گرفتار آمده است، بقول سایه جان "در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند"، ماجرای دردناکی ست ولی هر چه باشد یک جوری سر از جایی! هایی! هویی! هیاهویی!! در می آورد و بر سر تنهایی می کوبد! اما وقتی آدمی تنهایی را به اختیار برمی گزیند ماجرای کاملا جداگانه ای ست. بقول مارکز جان، در "صد سال تنهایی" که فرق است میان کسی که تنهاست و کسی که تنهایی را انتخاب می کند. این درآمد را داشته باشید تا برسم به آهنگی از زنده یاد تجویدی و شعر زیبایی از عبداله الفت با صدای دلنشین، پُر توان و هوار گونۀ سیمن جان غانم، که حال و هوایی به من داد و چندین بار به آن گوش جان سپرده ام وُ مانند پروانه ای گاه بر گوشه ای از آهنگِ بی همتای تجویدی دل داده ام و گاه به شعر الفت و گاه صدای سیمین جان غانم در فریاد واژه واژه حس وُ معنا وُ حتی خشمی که در شعر است. براستی موسیقی اگر نبود، این روزگارِ بی همه چیز را چطور می شد سر کرد! یادِ گفتآوری ای از پادشاه ایران که اگر اشتباه نکنم بهرام باید بوده باشد که می گفت اگر شراب و موسیقی نبود این زندگی را چطور می شد تحمل کرد! آن که پادشاه بود چنان می گفت! ما که اندازۀ حتی برگی نیستیم در طوفان این زمانه وُ روزگار! چه بایدبگوییم یا بکنیم!!
این شعر و آهنگ و صدای یادمانه را با شما قسمت می کنم. شاید شما هم خوش بداریدش چون من!( چقدر از این من، من نوشتن، گفتن! لجم می گیرد! باید فکری برای جایگزینی اش کرد که منِ من نباشد چیز دیگری که هنوز نمی دانم. شما می دانید!؟)

شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۲

خاکِ در غربتِ من، عطرِ بیجارانم آر - گیل آوایی

داشتم کنار رودخانه راین از باریکه راهی که در عکس می بینید می رفتم و خیال مرا به دیار برد. شعری زمزمه وار می گفتم و های و هویی با خود داشتم. کاغذ و مدادی نداشتم! همینطور اینقدر آن را تکرار کردم تا بخانه رسیدم. حال و هوای گیلکانه ای داشتم و یکی می زدم سرِ غربت یکی می زدم بر سر این روزگار! این غربت خیلی طولانی شده! خیلی!!!!


خاکِ در غربت من، عطرِ بیجارانم آر
یادِ کوچصفهان وُ آستانه، لاجانم آر

لنگرود، رودسر وُ کومله، قاسم آباد
یادِ دهشال وُ کیاسر، گلِ نارانم آر

کاش بودت خبر از لشته  نشا، خوشکه بیجار
یادِ یارانِ من از انزلی جانانم آر

آبکنار نیست چرا آه ضیابر، ماسال!
چه کنم سوما سرا، فومن وُ رودخانم آر

رشتِ من کو، چه شد آن کودکی ام، ای بیداد
ذره ای خاطره از ساغریسازانم آر

شهرِ در غربتِ من، دل زفغان شد آوار
لختی از منجیل وُ رودبار وُ سراوانم آر

سنگرم آر وُ شاقاجی، کمی از رشت آباد
یا خُمام، چوکام وُ پیربازارِ گیلانم آر

املشم کو!؟ چه شود گر که بیاری ام باز
جنگل و گالِش وُ آوازِ امیرانم آر

نیست اینجا خبر از زمزمۀ یار وُ دیار
من بجان آمده ام، شعرِ خروسخوانم آر

باده مستی ندهد، موسیوی من اینجا نیست
عرق کشمش وُ هم پاییِ وارطانم آر

دل به تنگ آمده زین غربت بی حرمت، وای
آستارا، هشپر وُ ماسولۀ جانانم آر
.
 در این سروده غیر از بیجار که در زبان گیلکی به شالیزار گفته می شودو ساغریسازان که اسم محلی قدیمی در رشت است،  بیشتر از اسم شهرهای گیلان جانم استفاده کرده ام.

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۲

خاطره داستان: نسیم - گیل آوایی



نسیم
گیل آوایی
یکشنبه شب 16 مه 2010
هر چه بود، توانستم از ازدحام آدمها و انبوه سنگین ماشینهای راه و بیراهِ شهرِ همیشه در تکاپوی آمستردام، بگذرم وُ جایی قرار بگیرم و برسم به آنجایی که جمع شده بودند. میان همۀ آنهایی که ایستاده بودند چندین چهرۀ آشنا در گسترۀ نگاه من، باعث می شدند که به تنها چیزی که فکر نکنم تنهایی باشد. در پیاده رویِ گسترده ای که بیشتر به یک میدان شبیه بود، گوشه ای یک جایگاه برپاکرده بودند و روبروی آن را هم با پوستر و تابلو و میزکوچکی از کتابها و اعلامیه ها  تزیین کرده بودند. دو سه نفر در گوشه ای ایستاده بودند که تنها قیافه آشنا در میانشان، قهرمان تئاترهای خیابانی مان اصغر بود. کمی آن طرف تر جعفر با آن دفِ چه گورایی داشت گپ می زد. (نمی دانم چرا بجای عکس چه گوارا یکی از چهره های میهنی مثل صمد بهرنگی یا کرامتیان، گلسرخی، جزنی یا حتی یکی از چهره های هنری/ادبی مان یا........ بر روی دفِ او نیست.)، اینجا و آنجا کمی با فاصله از هم، جماعتی به بحث ایستاده بودند.  در همین چشم گرداندن و این سو آن سو کردن بود که نسیم را دیدم گوشه ای ایستاده و با چند نفر دور وُ برش داشت چیزی می گفت.
هر از گاهی از بلندگوی صحنه ای که برای تظاهرات آراسته و برپا کرده بودند، چیزی پخش می شد. میانۀ حرفها و تحلیلها و اعتراضات، گاه گاه شعاری بگوش می آمد و سرود خوانی ای هم. صدای موسیقی که کمتر چاشنی برنامه می شد، حال و هوای دیگری به جمع و فضای حاکم به گردهمایی خیابانی می داد. چند نفری هم در گوشه گوشۀ خیابان ایستاده بودند و به رهگذران هلندی و غیر هلندی بروشور و اطلاعیه و نشریه ای می دادند.
آرام آرام به نسیم نزدیک شدم. سری تکان داد و هایی و هویی چاشنی دیدار شد و کنارش ایستاده به جمع نگاه می کردم اما حواسم به هیچ نبود مگر هزار چیزی که ذهنِ خسته ام را می کاوید.  حرف زدنها مانند کسانی که جمع شده بودند کم و کمتر می شد تا اینکه من ماندم و نسیم و رسیدن به حال و احوال کردن. پیشنهادِ اینکه به بارِ کنار خیابان رفته قهوه ای یا آبجویی بخوریم، ما را از جمع خیابان دور کرد و به خلوت باری کشاند که می شد به همۀ آنچه در خیابان می گذشت، چشمی داشت.
زمان بسرعت می گذشت علیرغم اینکه به آن اصلا فکر نمی کردم. یعنی فرق نمی کرد چه ساعتی بود چون تمام روز را می دانستم باید بگذارم اگر هم نمی گذاشتم باز هم به کار دیگری نمی رسیدم. ماجرایی از صبح مرا رها نمی کرد. نیمی از هوش و حواس همیشه پا در هوای مرا در خود گرفته بود. میان اینهمه شلوغی و گشت و گذار، باز همچون سایه ای سر رسید و مانند بودن در میان جمع و دل جای دیگر بودن، در من واخوان می شد:
- همیشه میان انتخابهایی که با آن روبرو می شوم فاجعه آمیزترینها را انتخاب می کنم. وقتی بخودم می آیم که فاجعه برسرم آوار شده یعنی شاید منم که جزئی از فاجعه شده ام. آدم که همینطور فاجعه نمی شود! آرام ارام با فاجعه یا در فاجعه می رود زمانی بخودش می آید که دیگر یا جزئی از فاجعه شده یا چنان آوار شده که چند و چونِ ویرانی وُ آوار برایش یکسان است.
سعی می کردم از آن بگریزم. نمی خواستم به آن فکر کنم. خسته شده بودم از آن. احساس می کردم مانند اینکه مازوخیسمی داشته باشم، بخودم آزار می رساندم. هیچ چیزِ خوش به حالانه ای در این روزگار انگار نیست. به هر چه از نماد و نمودش می نگری و می رسی، دمار از تو در می آورد. خبرها کوهآوار، رویدادها کمرشکن، دگرگونی های ویرانگرانه چنان بسرعت همه گیر می شوند که فرصت هیچ وارسی و گزینه ای نمی دهند. خواه ناخواه موجی سهمگین می شوند ترا در خود می گیرند و گرداب واری می شوند که در آن پیچ و تاب می خوری. وا می مانی که چطور شد چه شد چه کردی چه می کنی.
داشتم در افکار خودم گشت می زدم که نسیم گفت حالش خوب نیست. نگاهی به چهره اش انداختم. مهربان تر از همیشه می نمود همیشه هم همینطور است. وقتی چیزی اش است، مگوتر از همیشه، خودش را وا می دهد در رسیدنهای دلواپسانه ی رفاقتی که دنبال راهی امکانی چیزی ست که ناخوشی بگیرد از او خوش بحالی جایگزینش کند.
کمی این پا آن پا می کند. با اصرار اینکه تا بدتر نشده بهتر است بخانه برویم. می پذیرد. با هم حرکت می کنیم. از ازدحامِ گرد آمده در آنجا دور می شویم. مردم در آمد وُ شد هستند. هیچ کس به هیچ کس نیست. هر کسی سر به کار خودش دارد. تا زمانی که نشانی فیزیکی از تو نباشد که چیزی ات شده و دادرسی بایدت، دنیا را آب ببرد، این همه ازدحام آدمهای در حرکت را خواب می برد. مانند گُر گرفتنهای درونِ آدمی که ظاهرش چنان آرام و رام می نماید که هیچ نمی شود فهمید درونش چه می گذرد. به جایی می رسیم که ماشین را پارک کرده ام. سوار ماشین می شویم و راه اوترخت را پیش می گیرم.  دلشوره ای کم کم چونان نم بارانی که پیش درآمدِ سیلی باشد، در من می دوَد. هر از گاهی چیزی زمزمه می کنیم. حوصلۀ حرف زدن ندارد نسیم. نسیم خاموش است و چشم به راهِ پیشِ رویمان دارد که چه وقت می رسیم. گاه حرفی از اینکه چه کرده چه خورده چه ممکن است باشد چیزی می گوید. همنوایی من در این گفتنها بگونه ای ست که دلواپسی از نسیم بگیرد. طولی نمی کشد که به شهر نسیم می رسیم. شهر نسیم گفتنم هم ماجرای ما ایرانیان در غربت است اسم شهر و خیابان و محله بنام دوست یا آشنایی ست که در آن شهر و خیابان و محله زندگی می کند. وقتی بگوییم خانه اصغر، لاهه تداعی می شود، سردار روتردام و الخ. اوترخت هم شهر نسیم است با آن کاکای همیشه پایش.
نمی دانم چه وقت به خانه اش می رسیم. حواسم نیست. وقتی نسیم روی کاناپۀ تختخواب مانندش دراز می کشد، تمام دانسته ها و تجربه ها و تشخیص های پزشکیِ من در آوردی را مرور می کنم! چه کنم که نسیم از این بی حالی به در آید. نسیم هم انگار با یک متخصص پزشکی شاهکاری روبروست! هر چه هم می گویم یا تجویز! می کنم، حرف شنوانه انجام می دهد یا با آن کنار می آید! شگفتی وقتی به حد باور نکردنی ای می رسد که این طبابتِ شاهکارانه شانسکی موثر هم واقع می شود!
شب آرام ارام در گرگ و میش غروب خودنمایی می کند. بیدِ همیشه دلباخته که در جشم انداز پنجرۀ دست ودلباز خانۀ نسیم، دلبری می کند، می رود چونان شبحی در آب گیرِ جلوی خانه نسیم افشانِ گیسو به انبوهیِ شب بدهد که چادرش را بی خیال آنچه که در خانۀ نسیم و به نسیم می گذرد، همه جا بگستراند و من اما در این میانه، دل به هزار راه داده ام. نگاهی به نسیم دارم و خیالی پا به گریز که چه به چه بند کنم تا همچون چینی بند زنی وارفته های در من و ماجرایی که با آن روبرویم، بهم بند زنم!
چیزی آماده می کنم. نسیم کمی جابجا می شود. بر می خیزد از رنگ و روی اش حس می کنم خبرهایی ست که باید فکری بحالش کرد اما می گوید چیزی نیست احتمالا مسمومیتی یا سرماخوردگی ای باید باشد. می نشینیم چیزی می خوریم. چیزی ناچیز. چیزی که حسِ آن عادت همیشگی که شام باید خورد، ارضاء شود. نسیم دوباره بر کاناپۀ شاهکارانه اش دراز می کشد.
شب به نیمه می رسد. حال نسیم خوب نیست. نگران می شوم. پیشنهاد می کنم به اورژانس زنگ بزنم. مخالفت می کند. می گوید چیز مهمی نیست. اصرارهایم مجابش می کند. همه چیز از شماره تلفن و دانسته هایی که باید به اورژانس داده شود، آماده می کنیم. نسیم آرام آرام خواب می رود. روی صندلی کنار پنجره می نشینم. نگاهی به بیرون و نیمه شبانه دارم، نگاهی به نسیم:

به فاصله ی یک نگاه
خواب رفته است
سکوت
به نفسهای رام ِ آرام ِ او
سازِ یک هیاهو کوک می کند
پنجره ای
تا عمق خاکستری غروب
خیال می گیراند
دل واپسی بیهوده ای بود!
چه خوب!
نشسته ام به دو تصویر
یک سو
نسیم نفس می رماند رام،
یک سو
خیال ِ پا به گریز
دل به دلش نیست.


گیل آوایی
یکشنبه شب 16 مه 2010
خانه نسیم با نسیم که آرام خواب رفته بود
......
این خاطره داستان یادمانی ست که در بایگانی ام داشته ام اما هم ناتمام مانده بود و هم آن حس و حال و هوایم نبود که تمامش کنم. بازخوانی اش کرده و هر چه هست با شما خوانندگان وبلاگم قسمت می کنم.  

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۲

زمینگیری - گیل آوایی



یکی دیگر از کارهای نیمه تمامِ رها شده، شاید به خواندنش بیارزد.
زمینگیری
گیل آوایی
8فوریه 2009

- فقط کافی یه باد بیاد همه چیز عوض میشه
- باد تنها که کافی نیست.
- اه! چرا نیست! همه اش به باد بستگی داره. اگه بیاد!
- فرض کنیم که همین الانه باد اومد! بعد چی!
- با فرض کردن نمیشه! وقتی همه چیز به اومدن باد بستگی داره! چطور باد رو فرض کنیم! اون وقت همه چیزو باید فرض کنیم! تو هم دلت خوشه ها
- چی چی رو دلم خوشه! تو می گی باد بیاد همه چیز درست میشه خوب منم می گم که فرض کن که باد اومد بعد چی.
- وقتی اومد بهت می گم.
- چی رو
- می بینی
- چی رو می بینم
- همه چیزو
- یکیشو بگو
- شوخیت گرفته
- نه باورکن جدی می گم. یه چیزو بگو
- ای بابا ول کنم نیستی. خوب باد که بیاد موج میاد موج که بیاد ساحل از این دس و دلبازی هاش کم میشه دیگه اینجور گله گشاد لم نمیده و ما هم اینجور زمین گیرش!  وقتی که این دسو دل بازیها کم بشه درست ما تا زانو تو آب می موینم اون وقت میزنیم به دریا
- آها
- شیر فهم شد
- یه کمی
- دیگه چرا یه کمی
- آخه این هوایی که من می بینم با این ساحل گله گشاد امکان نداره هر موجی بتونه اونجوری روش ولو بشه که از این گله گشادیش بگیره
- وقتی که باد بیاد می بینی چیکار می کنه. هنوز این دریارو نمیشناسی
-  من نمیشناسم!؟
- اگه میشناختی اینجوری نمی گفتی
- اینجوری اون جوری نداره. هر بادی مگه میتونه دریا رو به هم بریزه. این دریا مثه ماست چلپ چلپ می کنه امکان نداره با هر بادی به خشم بیاد
- ده همینه. اشتبات همینه. این دریا که اینجوری صبور و آروم و رام داره زمزمه سر می ده و خوش خوشانشه، خشمشو هم به همین سادگی می بینی. همه چیزو به هم میرزه.
- آره اما اگه باد بیاد
- میاد. تو هم صبر داشته باش
- اخه  این دیگه صبر نیست تنبلی یه. یه ذره بخودمون تکون بدیم بریم جلوتر. تا کمر میریم تو آب
- این غول بی شاخ و دم رو مگه میشه تکون داد
- اگه هر چه زودتر راش بندازیم. میشه تکون داد.
- اخه وقتی باد بیاد و دریا طوفانی بشه دیگه هیچ زحمتی نداره. آب همه جا رو میگیره . این لامصبام از جا کنده میشه
- یادت رفته اول چقدر راحت می شد روی این غول بی شاخ و دم رو کم کرد با یه نک پا تکون می خورد حالا که هی این دس اون دس کردیم و این هم خوش خوشانه تا کمر فرو رفته اینجوری می گی
-  تو خوشت میاد انگار جون بکنی! وقتی مشکل با یه باد حل می شه واسه چی خودمونو از کت و کول بندازیم
- هر چی یه بهایی داره! همینطور نشستن اینکه باد بیاد دریا بجنبه بیاد ساحل رو بگیره! آب از آب تکون نمی خوره. اینقد بشین باد باد بگو که جونت در بیاد. یه وقت باد میاد که دیگه نه تو نه این غولِ به گل نشسته، بودن و نبودیکی یه!
- حلوا حلوا دهن شیرین نمیشه. اگه می تونی این گو و این میدون!
- این غول به هر دو نفره ماست. اگه قراره کاری پیش بره با هم باید باشیم. این غول از همین انتظار تو و تنهایی من زمین گیر شده. حرف بسه. اگه قراره این غول به حرکت در بیاد به با هم بودن ماست نه تنهایی ما و تفسیرهای از ما بهترانۀ ما. این غول با حرف به حرکت در نمیاد. به عمل کردن ماست. ما! می فهمی!؟ ما! یعنی تو و من، ما!

ناتمام

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۲

آلیس مونرو و ترجمۀ داستانهایش- یادی از یک خاطره - گیل آوایی


سال 2012 بویژه برای من سالِ از جمله کلنجار رفتن و جان کندن روی ترجمۀ داستانها و شعرها بود. امروز وقتی شنیدم آلیس مونرو نویسنده سرشناسِ کانادایی جایزه نوبل برای ادبیات را برده، خوش بحالم شد از ترجمه کردنِ ده داستانش که نیروی زیادی رویشان گذاشته بودم. با خواندن این داستانها در واقع الیس مونرو بیشتر برای بسیاری از ما فارسی زبانان شناخته شده( حداقل من این جور می بینم!). در صفحه اینترنتی ای که کتابهایم منتشر شده، آمار بازدید و دانلود کردن همین ترجمه ها نشان از استقبال خوانندگان فارسی زبان دارد.
شاید خالی از لطف نباشد بگویم که دوران دبستان یادم هست یک دستفروش دوره گرد در رشت بود که زمان رفتن به مدرسه می آمد سرِ راه مدرسه بساطش را که یک چهارچرخ سیار بود می گذاشت و بتناسب فصلِ سال چیزی می فروخت. من هم که عموما زود به مدرسه می رفتم با دیدنم مرا صدا می کرد و سکه ای می داد تا در ترازویش یا روی بساطش بگذارم و او یک مقدار که معادل همان پول خرد بود به من مجانی می فروخت! می گفت دستم خوب است و هر وقت پولی روی ترازو یا بساطش می نهم، آن روز فروش خیلی خوب دارد! حالا با برنده شدنِ آلیس جانِ مونرو که هم قلبش بای پاس دارد و هم با سرطان دست بگریبان است، مرا یاد آن خاطرۀ سالهای دبستان انداخت و ترجمه کردن داستانهای آلیس مونرو در این سالها!!!!!!
این را بگویم که خنده ام گرفته از این خاطره و یادآوری و بقول ما گیلکها هاچین مرا پرکانن!!( بیهوده خود را جنباندن به رقص!) برنده شدن الیس مونرو به حساب خوش بیاریِ دست خودم می گذارم!!!!! حالا خودمانیم خوب شد ترجمه کردم وگرنه از جایزه پایزه برای الیس مونرو شاید خبری نمی شد!!!!کسی چه می داند!
از شوخی گذشته، اگر خواستید به فهرست داستانهای ترجمه شده الیس مونرو و یا دانلود کردن این داستانها سری بزنید می توانید به مجلۀ اینترنتی ام بنام هنر و ادبیات پرس لیت به نشانی زیر بروید شاید چیزی یافتید که به خواندنش بیارزد:

خاطره داستان: مستانه - گیل آوایی



 این هم خاطره داستانی ست که میان کارهای در جریان که بایگانی شده بود دیدم و سراغش نرفتم تا این روزهایی که به جانِ بایگانی ام افتاده ام:
مستانه
گیل آوایی
سپتامبر 2011-  هلند
خوش خوشانه می رفتم. هوای همیشه در حال تغییر گاه  آفتاب از پشت ابری می نمایاند گاه بارشی از باران ریز که انگار شبنم بر سر و روی آدمی بنشاند. داشتم می رفتم. می رفتم نفسی تازه کنم و هواری بزنم.
مردی از کنارگذرِ خیابان خوش به حالانه می رفت که گویی چون پری بر بال باد نشسته سبک سبک می خرامید. دنیا به هیچش می نمود. دیدنش حسی در من گیراند. بی آنکه بدانم یا حتی خواسته باشم، دستم به خورجین پشتِ صندلی ام رفت تا ببینم بطری کوچک ویسکیِ همیشه همراه، هست یا نیست! وقتی انگشتانم سردیِ شیشه را حس کرد بسانِ ارشمیدوس یافتم یافتم در خود فریاد کردم.
ماشین را به کناری زدم. بطری از خورجین صندلی بیرون آوردم. در خورجینِ صندلیِ دیگر، دست بردم. کنار دفترچه راهنمای ماشین چند چیز ریز و درشت به دستم خورد از جمله کیسۀ کوچک پلاستیکی که با لمس کردن محتوای آن یادی از نازبانوی همیشه یار کردم و مهربانی اش که مهربانانه مُُشتی گردو داده بود تا بین راه چیزی برای خوردنم باشد. چندتایی از مغزگردو برداشتم با بطری کوچک نیم وجبی و ماشین را رها کردم و پیاده راه خود گرفتم. به کجا معلومم نبود و هدفم هم. می خواستم بروم. بروم خود را باشم و شاید بی خود هم! خودی نبود! خود را بودم که ویرِ گریزم گرفته بود از آن. گریز از خود و هر ناخودِ این زمان وُ مکان وُ جهانی که هیچ چیزش به خواست وُ دلخوشانۀ آدمی نیست. اگر هم بخواهی آدم باشی و آدم بمانی چه چیزی جز تاوان دادن می ماند! تاوانی که دمار از روزگارت در می آورد تا وقتی از پا در آیی! همین از پا در آمدن است شاید می کشاند آدمی را به گریز از خود و مستانه هواری زدن! مانند خستۀ از نفس افتاده ای که لختی می ایستد تا نفس تازه کند حال نفس تازه کردن هم به حال و هوای آدمی بستگی دارد و خوش داشته هایش با چه یا که یا کجا نفس تازه کردنش معنا دهد. زمزمه ای و نوایی و پیاله ای شاید یکی از این بهانه هایی باشد که نفس تازه کنی.
من هم می رفتم یا می گریختم که نفس تازه کنم! کسی چه می داند! وقتی خودت ندانی!، چه کسی می تواند دانسته باشد چه به چه است!؟
دلم بی آنکه بدانم برای چه اما گرفته بود. خیلی گرفته بود. یک دنیا اندوه گویی در آن تلمبار کرده اند. اندوهی که این روزها چاشنیِ هر حال و هوایی ست یعنی اگر نبود باید یک چیزمان بوده باشد آن هم با این چرخ نابکاری که هر ناروایی را بر جاه و مقامی نشانده که فرسنگها با شایستگی و سزاواری اش فاصله دارد.
درِ بطری را چرخاندم همانطور که بطری به دهان می بردم، لبی تر  کردم. تلخی اش را مزه مزه چشیدم. مغز گردویی که مشت کرده بودم دانه ای به دهان بردم هنوز خورده نخورده جرعۀ دیگری نوش بادانه سر کشیدم. به دور و برم نگاه کردم خبری نبود. ملخ پر نمی زد. زمزمه ای ناخودآگاهانه بر لبانم همچون نُتِ سرگردانی نجوا می شد. انگار پروانه ای بالکشان سر رسیده باشد و بر لبان من نشسته باشد. پایم به تکه سنگی خورد که نمی دانم از کجا به آنجا پرتابش کرده بودند چون من!. بخود آمدم. گرمایی در چهره حس می کردم. خوش به حالم بود. سبکی ای مرا در خود می گرفت. حسی خرامان در تمام جانم می دوید. آسمان هرچه ابر داشت چونان پرده ای گسترده و گشاده، بر خود کشیده بود. از آبی شادِ همیشه دلپذیر خبری نبود. باد که دیوانه وار تاخت می زد، فروکش کرده بود. ابرها را گویی به مقصد رسانده بود و باید رقص شبح  وار باران را هر لحظه انتظار می کشیدم. رقصی که همیشه مرا به سمفونی اش می کشاند آن سالهایی که بر بام خانه می بارید و جاری پر آوازش از شیروانی می دوید.
آستین پیراهنم را که بالا زده بودم، پایین کشیدم. دکمه هایش را به هزار جان کندن، آن هم با مشتی گردو و بطریِ نیم وجبی در دست، بستم.
جرعه جرعه سر می کشیدم و شمارش از حساب خارج شده بود  یعنی حواسم نبود چند جرعه یا بقول اینجایی ها " شات" شده بود! وقتی بخود آمدم که گرمای دلپذیر مستی در جانم کرشمه وار حس دوست داشتنی ای را می گیراند و دنیا به کامم بود پنداری! نگاهی به بطری نیم وجبی انداختم. چیزی در آن نمانده بود. لبخندی زدم. بطری در دست مُشتِ خالی از گردو به انگشتانی باز نشسته بود و دستهایی از هم گشاده چشم به تماشای چمنزاری انداختم که آن سویش به بی کرانۀ نگاهم می رفت همان جایی که آسمان به زمین یا زمین به آسمان دل می زد! شده بودم رهگذری که خوش بحالانه از کنارگذرِ خیابانِ بی گذر، می گذشتم. خوش به حالانه خرامانم بود همچون پری بر بال باد! دنیا به هیچم بود! رهگذری نبود شاید بود من نبودم یا بودم خوش نداشتم باشم.
 .........
این گردوی اشاره شده در متن، آخرش سهم سیاهِ افریقایی ای شد که در سفری به مزار ساعدی برای بزرگداشتش در سالگرد پر کشیدنش، بین راه گیرم افتاد و همه اش سهم او شد! گ. آ. اکتبر2013

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲

تنهایی را سر سلامت - مجموعه شعرهای نو- گیل آوایی

این کتاب با فورمات پی دی اف منتشر شده است. برای دریافت آن همینجا کلیک کنید.

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۹۲

چون راشِ جنگلِ انبوه دیلمان - گیل آوایی


چون راشِ جنگلِ انبوه دیلمان
گر مانده ام خموش وُ مات
گر زخم می زند به پیکر من
بیگانه خوی
خدایش تبر به دست،
هستم هنوز با همه بیدادِ ناروا
بر ریشه های خویش.

خورشید بوسه می زند
بر تارکِ بلندِ من از دورهای شرق.

مانا منم به سبزی وُ رُستن همیشه راه.

هرگز نبوده ام ز آیه وُ الله، بی رمق
هرگز نخفته ام به تباهیِ شب پرست
هرگز نخسته ام ز حیرتِ طوفانِ نا به گاه

من رسمِ خاک می برم زریشه به تاجِ بلند خویش
من کولۀ همه تاریخ در تنم

من راشِ جنگلم
در برگ برگِ من آواز سربدار
شور وُ شرارِ همرۀ یارانِ بی قرار

خصم ار سخن بزبان تبر، چه باک
چون رقصِ آتشم
آواز آفتاب
در رزم وُ کارزار
هستم هنوز
سبز وُ ستبر وُ سرافرازِ این دیار.
میراث ماندگار

راش (Fagus Orientalis) درختی است که در جنگلهای ایران موجود می‌باشد، چوب آن برای ساختمان منازل روستایی استعمال می‌شود. این درخت از ۶۵۰ تا ۲۰۰۰ گزی در جنگلهای مرطوب آستارا، دیلمان، کلارستان، نور، کجور دیده می‌شود.> ویکیپدیا

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

من و همسایه عربم - گیل آوایی



شنیده اید که گفته اند مار از خرزهره بدش می آید و همیشه دم سوراخش سبز می شود! حالا ماجرای من است با همسایه ای که دارم. میان این همه ملیتها درست یک خانواده جوان عرب در آپارتمان بالای آپارتمان من ساکن شده است! تازه این هم مشکلی نیست! ما که آسمان سوراخ نشده افتاده باشیم پایین! و اصلن هم قصدِ من نژاد پرستی و خودستایی بقول ما گیلکها "من مرا قربان" بودن نیست بلکه زهر فرهنگ انسانسوز سی و چهار سال حکومت اسلامی و آن خون آشامی ی تاریخی ای که حمله اعراب به سرزمینم بر سر نیاکان من آوار کرده است مرا به نوعی در فاصله گرفتن از این فرهنگ عرب، هر چه که باشد، کشانده است اگرچه در این غربت، این خانواده عرب هم چون من غریب غربت شده است اما مشکل زمانی ست که موسیقی ی عربی اش را بلند بلند پخش می کند و من هم ناگزیر عربی را باید گوش کنم! آن هم موسیقی ی بسیار کیلویی! فقط صدای دام دام تیمپوی عربی اش بگوشم می رسد و تکرار مکرر یک جمله عربی! که یاد آن جوک افتادم که گویا یکی از همشهریهایم در کویت با یک عرب دعوایش می شود و می زندش و می خندد. اینقدر می زندش و می خندد که پلیس سر می رسد و از او می پرسد حالا که می زنی اش چرا می خندی!؟ همشهری ام جواب می دهد که آخه من های اون را می زنم نمیدونم چرا واسه ی من قرآن میخونه! و این شده داستان من و همسایه ام با این تفاوت که من نه می زنم و نه می خندم ولی همسایه ام برای من قران پخش می کند آن هم با دام دام دامه تیمپو!!! همین روزهاست که بجای خندۀ همشهری ام در کویت، باید من در هلند بگریم! فکری برای کوچ دوباره کنم!!! کجایش را بقول شاملو جان، شیطان داند خدا نمی داند!

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

گوش جان سپردن به آواز دیلمان با صدای استاد شجریان در زادروز استاد- گیل آوایی



داشتم به آواز دلنشین استاد شجریان در دیلمان گوش می کردم و چشمی به صفحۀ فیسبوک داشتم دیدم که خانم مژگان شجریان زادروز استاد را با عکسی از ایشان بازانتشار داده اند. همینطور دل به آواز استاد داده و خیال گیرانده بودم که این چند بیت چاشنی شور و حالم شد اما صدای تلفنی نابگاه همه چیز را بهم زد جوری که دیگر از آنچه بر من می گذشت دور شده بودم. حیفم آمد که این چند بیت را حتی بی دستی کشیدن بر آن، با شما قسمت نکنم. صدای شجریان به بسیاری از فراز و نشیب روزگارانی که بر ما گذشت پیوند خورده است. باصدایش شادی کرده ایم با صدایش گریسته ایم. چه در در به دریهای خونبار سالهای خون چه در غربتِ در دیار و چه در غربت غریب! استاد صدای مانایی ما، صدای حقانیت ما، صدای دادخواهی ما، صدای فریادهای مردم ماست که برای زندگی انسانی کوشیده اند. شجریان شجریان است. زادروزش را صمیمانه و گیلکانه شادباش می گویم

ای مهربان صدای این سالهای غمگین
ای مرهمِ زمانه، بر بالهای زخمین

ای همصدای یاران در روزهای اندوه
ای شور، نغمه، دشتی، آوای تلخ و شیرین

نجوای سوگ وُ شادی همراه بی قراران
چاووش رهگذاران زاین کاروانِ دیرین

آه، ای سیاوشانِ دشتِ بخون نشستن
ای قامتِ بلندِ آوازهای رنگین

ای شور وُ حال رفتن، بودن به زندگانی
ای نازدانه شعرِ این روزگار غمگین

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۲

ساختمان پلاسکوی تهران و کبوتر گرفتن ما - گیل آوایی




عکسی از ساختمان پلاسکو در چهار راه استانبول تهران دیدم یاد خاطره ای افتادم. تازه دیپلم گرفته بودم و همراه با دوست هم محلی ام که او نیز تازه دیپلم گرفته بود برای شرکت در امتحان ورودی دانشکدۀ افسری، به تهران رفتیم. همه کارها را کرده بودیم نه او و نه من در اینکه به ارتش برویم مصمم نبودیم. همۀ پولهایی که داشتیم( وخیلی هم اندک بود!و با تدریس خصوصی پس انداز کرده بودم!) خرج کرده بودیم و با آخرین مانده های پول هم بلیط اتوبوس گرفته بودیم تا به رشت برگردیم. گرسنه مان بود و آه نداشتیم که با ناله سودا کنیم! در خیابان فردوسی قدم می زدیم تا وقتِ حرکت اتوبوس که آن وقت گاراژ آن در خیابان ناصرخسرو بود و فکر می کنم شرکت اتوبوسرانی گیلان تور بود، برسد. به چهار راه استانبول رسیده بودیم. چشممان به ساختمان پلاسکو افتاد. وسوسه شدیم داخلش برویم گشتی بزنیم. در آخرین طبقه اش رستوران بود. با آسانسور که آن زمان خیلی هم شیک و تمیز بود به آن رستوران رفتیم ولی پولی نداشتیم غذایی سفارش دهیم. نگاهی به این طرف آن طرف انداختیم. راهی دیدیم که می شد به روی بام آن ساختمان بلند رفت. پشت بام رفتیم. همینطور غرق تماشای چشم انداز تهران از آن بالا بودیم که چشممان به یک کبوتر افتاد که روی کولرِ آبی نشسته بود. دوستم آرام آرام به آن نزدیک شد و کبوتر را گرفت. تنداتند از آنجا پایین آمده و سوار آسانسور شدیم و بیرون آمدیم. در خیابان فردوسی جوانکی را دیدیم که می توانستیم مخش را کار بگیریم و وسوسه اش کنیم کبوتر را از ما بخرد. کبوتر را به قیمت پنج تومان فروختیم. انگار دنیا را به ما داده بودند. به خیابان همایون رفتیم. قهوه خانه ای بود که دیزی هم می فروخت! یادم  نیست پانزده ریال یا بیست و پنج ریال قیمت هر دیزی بود. سینی ای رویی همراه با کمی ریحان، نان سنگک و پیاز ، وعده غذای هر نفر می شد. باز هم یادم نیست که یک دیزی خریدیم یا دو تا اما چنان خوردیم که خودِ قهوه چی وا مانده بود از اشتهای ما که بقول ما گیلکها از قحطی سال آمده بودیم انگار! هیچ چیز در سینی باقی نمانده بود. شکمی از عزا در آوردیم و به مسجدی در ناصر خسرو رفتیم. تنها جایی که برای شاشیدن جان می داد! خلاصه رفتیم و دست و صورتی هم اب زدیم. وقتِ رفتن به گاراژ شد و سوار اتوبوس شدیم نشان به آن نشانی که تا خودِ رشت شکمِ سیر گفتیم و خندیدیم.  از آن تاریخ ساختمان پلاسکوی تهران نماد این خاطره شده است برای من که ازپی این همه سال باز به خوشی از آن یاد می کنم.