شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

دو غزل فارسی- گیل آوایی


دلبری هست دل بی دل ما را ببرد
 بیست یکم دسامبر2012
گیل آوایی
دلبری هست دل بی دل ما را ببرد
شب تنهایی ویرانه فریبا ببرد

دلربایی کند از روی کرم با دل ما
باده وش عشوه کنان چون دل دربا ببرد

زغریبانه خود  مانده فغانیم دریغ
چه شود گر دل مارا به شکیبا ببرد

زخمه ای نیست زساز دل بشکسته، هوار
سوز دل نغمه ندارد که به صهبا ببرد

دلِ خوش نیست ز ایام نفسگیر، ببین
دلبری می نشود یافت به سودا ببرد

همنوایی کند این شب به سکوتی آوار
دل دیوانه چه دارد که به یغما ببرد

گو به آواز بلند کاین دل دیوانه فسرد
آتش باده بیاور دلِ بی پا ببرد

مست اندوه خودیم وُ شبِ غربت فریاد
آه از این غربت و غم کو دلِ تنها ببرد
.

باده دل می برد اما دلِ دلدار کجاست!؟
نیمه شب 21دسامبر2012 
گیل آوایی

باده دل می برد اما دلِ دلدار کجاست!؟
زخمۀ ساز برم هست ولی یار کجاست!؟

شب  وُ تنهایی وُ می، مستِ هوای دلدار،
ای دریغا نفسی، یارِ شرر بار کجاست!

باده هم، هم نفسِ ساز زغم خسته که نیست
ساز بشکستۀ ما را غمِ دلدار کجاست

مستِ دریای غم وُ غم سرِ پروایش نیست
چه کنم یاریِ یارِ منِ بیمار کجاست!؟

چه عبث خوش دلم از نای وُ می وُ تار، دریغ،
شب دلم می  درَد وُ جانِ منِ زار کجاست!؟

به فغانم!، به فغانم!، دگر از باده دمی می ناید،
مستِ دریای غمم!، ساحلِ دیدار کجاست!؟

موجِ مستی شده ام، مست کنان در گذر، آه!
وای از این گشت عبث، محرمِ اسرار کجاست

گفتم از باده مدد آید وُ مستی پاید،
ای دریغا که نشد، شورِ شرربار کجاست!؟

دگرم نقشِ رخِ یار شده است جامِ تهی!،
چه خیالی ست مرا!، همرۀ رهوار کجاست!
 

زخمه های غزل، مجموعه ای از دویست غزل فارسی گیل آوایی منتشر شد

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۱

دینِ تو انتحار انسان بود، شرافت انسانی باختن - گیل آوایی


دینِ تو انتحار انسان بود، شرافت انسانی باختن
گیل آوایی
آذرماه 1391/1 دسامبر2012

دیگر سجاده مادر بزرگ
مهربانی نمی بارد.

الله واژه شومی ست.
شلاق، به زبان آیه سخن می گوید!

کجای قرنهای رفته بگویم!؟
کابوس، تفسیر قرآن تو بود!

گله ای انبوه،
سر در خرافۀ سوره ها،
سلاخی به سجود، تَوهُم بافتند!
آه!،
چه ها که جهلِ مرکب، در چنته نداشت!

حجره حجره
به خمس وُ سهم وُ ذکات، حوزه ساختی
اوقافِ کدام حج وُ گنبد وُ بارگاهی!،
که نانپارۀ سفره ام!
طلای بارگاه جهالت صحرای جا طلبی امامت بود!

اسارتِ من
اسطورۀ رهایی، عربده کشیدی!

چه خونباره!
سرنوشت وطنم بافتی به غارت هست وُ نیست!

خاورانهای همارۀ تاریخِ 14 قرن، رقم زدی!
سرها به دار!،
دارها، جنگلِ شهرهای من شد!،
که روایت رسول تو بود!،
وحی یک کتاب مقدس،
که ریش و عبایت سبز بماند،
سرسبز به ذوالفقار قاتلِ بی چشم و رو!،
که چه وهمِ غریبی کاشت این همه وا نهادن!،
تا بتازی
گردن به مفت!،
شاخ شانه کشی!
دیوانه ها هم لنگ انداختند به حماقت قرنها دیوانگی ات!

دیگر
نه مهربانی، دل می برد،
نه شرافتی که به قرآنت بکارت باخت!

شوم آوای خونبار تو بود
مناره و منبر
مسجد آباد
ویرانی خشتکپاره های دیارم
غارت
تنها تفسیر بی پرده آیه های تو بود!

تو انتحارِ انسانیتِ من بودی!،
در باتلاق تعفنت،
که بهشت برینت را وهم بشمارم،
پنج بار دولا راست،
صلات حماقت شبانی فریاد کردن،
تا تو لشکر جهل بداری،
در بیغوله ای که بهشت خدایت باشد!

چه تعفنی!
چه باتلاقی!
چه فرو مردنی!
که ببازم،
سادگی مهربان مادر بزرگ،
در سالهایی که بخون نشستم باز!
دینِ تو!،
انتحارِ انسان بود،
شرافتِ انسانی باختن!