سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۱

دیده خون وُخانه ویران، سر بداران را چه شد - گیل آوایی

پیشنویس غزلی ست ناتمام، هر چه هست با شما یاران قسمت می کنم، تا چه پیش آید و چه در نظر افتد!

دیده خون وُخانه ویران، سر بداران را چه شد
جنگلی در خون نشست وُبی قراران را چه شد

اشکها خون شد به چشمِ مادرانِ انتظار
دادخواهی باید آن خشم دلیران را چه شد

خاوران خونین وُ در دریای خون یاران ما
هم وطن فریاد باید دادخواهان را چه شد

خشمِ خونین، مشتِ خونین، رزمِ با اهریمنان
یادگارِ سربداران، رزمِ دوران را چه شد

وقتِ میدان آمدن میدان شدن دریا دلا
زین همه فریاد، آه سوگواران را  چه شد

دل فغان زین ناروایان، وای بر ما وای وای
همتی باید به میدان، خشم شیران را چه شد

وقتِ وقت است از چه در اندوه و غم، بایدخود آی
همرهان، رزمی دگر، آن بیشماران را چه شد

وای از این نابخردان حُرمت زایران برده اند
ره چنین خونبار یاران گو سواران را چه شد

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۱

راپسودی ارمنی و خوابهای طلایی-معروفی-هشت شعرنو گیل آوایی


نوای دل انگیز گیتار همراه با پنج شعر نو


شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۱

طرفهای امروزِ ما - گیل آوایی


طرفهای امروزِ ما،
مرده پرستی تلاوت از گور برآمده است،
کمترینش 1400 سال بی شرمی را رو برده است!
زنده ها مرگ می ستایند.
اگر می خواهی بر دستها هورا شوی،
بمیر!

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۱

ای که تو در خیال من شعر ترِ شبانه ای - گیل آوایی


این هم پیشنویس یک غزل، با شما دوستان قسمت می کنم
امروز به غزل دل داده ام انگار! تا کجا بکشد مرا!؟ شیطان داند!
16مه2012 

ای که تو در خیال من شعر ترِ شبانه ای
بوسۀ هر پیاله ای، واژۀ هر ترانه ای

آه تو رقص بودنت نقش شراب جام را
عشوه گری، شرار جان، بودن هر بهانه ای

دل چو به شور می زند، زخمه تار می شوی
زمزمۀ دل مرا وسوسه ای، جوانه ای

گیسوی جنگلانه ات، چنگ خیال می شود
سر چو به شانه ات نهم، همچو زمین و دانه ای

نازِ گلی، شکوفه ای، شهد شراره های من
وای که آتش مرا کرشمه ای، زبانه ای

جان منی، دیارِ من، یاد قشنگِ خاک من
غربتِ روزگار را حُرمتِ میهنانه ای

ره به کجا برد دلم، در این سرای بی کسی
دلشده تاسیانه را تو خانه ای تو خانه ای

آه که طعم بوسه ات، بادۀ ناب همدمی
سوسوی هر ستاره را، گستره  ای، کرانه ای



مهربان ما دگر قصد دل ما کرده است - گیل آوایی


16مه2012
مهربان ما دگر قصد دل ما کرده است
بی پناهیهای ما را آه شبها کرده است

گربیادش باده ای بود و هوای عاشقی
دامن ما ز اشک غم مانند دریا کرده است

دلبربایی کرد و برجان شراب ما نشست
همچو اشک دیده آهِ ما به غم وا کرده است

خوش خیالی ها ربود وُ غم بجایش داد و آه
آتشی در دل دریغا گریه بر پا کرده است

روزگارِ بی بَر وُ باری ست غربتهای ما
یارَکِ غربت سرایی خون به دلها کرده است

آسمان دیده نقشی زد چنان با اشک و آه
کز سرشک ما شراب غم به مینا کرده است

یار ما را هم دگر آن مهربانی نیست نیست
غربتِ ما را چرا خونِ دل ما کرده است

وقت آن است باده را  آهی به سودا ناله کرد
زانکه یادش دیده ی ما را چو دریا کرده است

هرچه هست زآن مهربانی سوز و ساز  نای ماست
زآن نُتِ گم گشته، دادی بی محابا کرده است

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۱

نوای تار اجرای استاد فرهنگ شریف همراه با دو غزل فارسی- گیل آوایی


دستها به یاری - گیل آوایی

دستها به یاری، پیوند،
خاک

نفس تازه می کند،

دست افشانیِ بودنت
.

زانو بغل
!
چه حاصلت!؟

بغض از سوگهای روزمرگی

به جان آمده است
!

ناله به آه وُ زاری،

چه سود!؟

که عبث را تقدسی مرده وار
!

پایکوبانِ لج باید،

شانه به شانه

کاین خاک

زندگی ات را له له می زند
.

شوری بیاغازی

به انکار مرده خویان
.

هستی ستودن،

تقدس است
.
مرده ستایی از آنِ دیوان باد
!

آی نقی گندش در آمد، آیت الله هار شد - گیل آوایی

پیش نویس دو غزلواره برای همسویی با " آی نقی" :
آی نقی گندش در آمد، آیت الله هار شد
بار دیگر داده فتوا قاتلان را کار شد
سامرا را جمکران دکان مهدی ساختند
زین رقیبان آیه ها از آیت الله جار شد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۱

هوای مستی ما را شرار یار بیار - گیل آوایی



 
هوای مستیِ ما را شرار یار بیار
در این سرای سترون دمِ بهار بیار

گذر چگونه از این غم اگر نباشی یار
بیار بادۀ یاری، سرِ شرار بیار

دلم گرفته از این هرکه دل به بی یاریش[1]
به سنگفرشِ هیاهو دلِ هوار بیار

چه غم که دیده بخون،خاوران هزاران است
خروشِ خشمِ رفیقانِ سربدار بیار

مگو که غم کمرِ ما شکسته، غمباریم
زمانِ رفتنِ میدان، تو یارِ غار بیار

مرا، ترا، اگر این غم به زاری می خواهد
تو پایکوبی ی بودن به کارزار بیار

نفیرِ شوم و عزا را چه باورت، برخیز
شب از تو می شکند خیزوُ افتخار بیار

تو با منی، دلمان هر نفس بهار شود
بیا به خاکِ وطن آرشانه بار بیار

دلم هوای تو دارد بیاری ار یاری
شبان غمزده مستانه شورِ تار بیار

بس است مردن سهراب وُ نوش دارویی[2]
تو رزمِ رستمِ دوران به این دیار بیار


[1] این مصراع نخست چنین بود: دلم گرفته از این هرکه سر به لاکِ خویش، اما در پی اشاره یکی از دوستان فرهیخته ام، که خواسته بودند کاری اش کنم!، بصورتی که در غزل آمده، تغییرش داده ام
[2] این مصراع هم در آغاز چنین بود: بس است مردنِ سهراب و نسخه پیچیدن، اما در پی اشاره همان دوست فرهیخته ام که خواسته بودند فکری برایش بکنم! اینگونه که در غزل است تغییرش داده ام.

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۱

بغضهامان چه به هم می آید! - گیل آوایی

4 مه 2012

کوچه ها خالی،
زنده ها
مرده ی این آبادی!
شهر تابوتِ سیاووشان را
اشک می باراند
مادران
لاله ی هر آدینه
به هوارِ من وُ تو می خوانند:
آه این خاک چه برسوک نشست!؟
وای این دشت چه سرخ!؟

زنده هایی مرده!

گورهایی زنده!
من وُ تو،
ما نشدیم!
بغضهامان اما
چه به هم می آیند!؟

.
2

مشتهای به بغض چه حاصل ات!
که مشتخشمی هوار باید،
فریاد!
کاین خاک زسکوتِ تو
عزا می گیرد!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۱

کشتارگاه - گیل آوایی


چوبدستی نبود. صدا بود. دستها به کمر، گام به گام می رفت که بگیردش. هر صدایش خون بود.  هر گامش گویی چاقویی خونآلود دورِ سرش می چرخاند و روی لاشه ها دنبالش می کرد. دیوار، خون!، در، خون!، جوی، خون!. صدایی همچون دستهای از هم باز، چاقوی خونین در کمین، می خواندش که کار را تمام کند.
فاصله اش با او چند قدمی بیش نبود. صدا را نمی شنید، جولانِ خون می دید.  هاج وُ واج، چشمی به چاقوی خونین داشت و چشمی به لاشه هایی که بر جوی خون رها شده بودند.
سپیدی سر نزده بود که آورده بودندشان در همین جا، همین خون، پیش همین چاقو بدست. همین هراسِ خون وُ کشتار، در هیاهوی مرگبارِ سکوت که چون پُشته ای کشته بر ازدحامِ آوردنشان، هوار می شد.
از چوب دستی خبری نبود، پاییدن وُ  مبادا گرگی یورش بَرَد. هیچ دلواپسی ای نبود مگر دستی به چاقو از کشته پشته بسازد. آرامش نبود. هراس بود. حرص بود. تَشْ بود. تنِش بود. شتاب بود. فریاد بود، خون بود، خون بود ، خون!.  گرمای جان که نفیره مرگ را چونان مِهی می پراکند.
نفس نفس، بی نفس می شد. لاشه های افتاده بر جویی از خون که نه دشت بود نه سبزانه ی نرمی که گذر هر روزشان بود. پاسبانِ همیشه بیدار، نفس تازه می کرد. چیزی نمانده بود بپاید!
همین دیروز بود که علفهای تر و تازه بهاری، در آفتابی بی دریغ، برق می زدند و جست و خیز کنان به جان آمدگیِ از خفقانِ زمستانی، در  بهارِ رها شدنِ در دشتِ تا کرانه سبز، پای می کوبید. پای می کوبیدند. رها شده در دشت، دشتِ فرش شده از علف وُ گل وُ شاخه هایی که برگهاشان قند در دلش آب می کردند برود وُ دلی از عزا در بیاورد.
دورترها نشسته بود. گاه گاهی چوب دستی تکانی می خورد و هایی به هواری بلند می شد وُ گاهی نوای نایی سکوتِ دشت را به نوازش می نشست. پاسبانِ همیشه بیدار، چرخی می زد و جایی مشرف به همه شان، کمین کرده، لم می داد. گشت بود وُ دشت از برآمدن تا فرو نشستنِ آفتاب که صف کشیدنشان را در پی داشت به آغل و نرما و گرمای سرای شبانه تا برآمدنِ دوبارۀ آفتاب و چرخ در هوای نفس تازه کردنِ بهار.
حالیِ شان نبود. تا شیردوشانی نباشد، از شیراندنشان خبر نمی شد. هر روز، هر بامداد، هر شامگاه، گشت وُ دشت وُ باز آمدن وُ باز رفتن،  به همینجا بُردن و رساندن بود، رسیدن!. همین جا! همین پُشته از کشته هاشان!.
هاج وُ واج مانده، می نگریست. گامهایش آوار همه دنیا بود بر سرش. صدایش مرگ بود! خون بود پایان ماجرا.
اما نه. یکی مانده بود. یکی متفاوت بود. یکی از جان به در برده ها بود. یکی بر لبۀ رفتن وُ ماندن.
مرگ وُ زندگی. چونان پاندول واره ای که به یک تی  پا، بند بوده باشد تا زیر پایش خالی شود و
بودن نبودنش را رقم زند. خالی نشده بود زیر پایش، هنوز ماندن، نفس داشت.
لختی مانده بود، واماندۀ به جان آمده، پنداری هواری به ناگاه حسِ فراموش شده، گم شده ی در خون وُ تب وُ تاب، را در او بگیراند، دستی کشید. گردنش را گرفت. مجال هیچ حرکتی نبود. کشاندش. بردش. آن سوی لاشه ها و خون و هوار وحشتِ سکوتی که از ازدحامِ آوردنشان برآمده بود. با صدایی آمیخته به درماندگی و بخشندگی، گفت:
- این را ببر! دستم نمی رود. عجیب است. چیزی اش شده است.
- ببرم!؟
- بله. ببرش. از خیر این یکی بگذر. از این یکی وامانده ام! وا مانده!. چاقو بدستم نمی گردد. چه اش است و چه ام شده!؟ نمی دانم. این یکی را ببر و از خیرش بگذر و از خونش می گذرم.
همه رفته بودند. از پادراز و تا گوش بریده، از الکی خوش تا وروجک. هیچکدام نمانده بودند. نگذاشته بودند که بمانند.
به آخور بر می گرداندش. چاله آب و مشتِ علفی در کنار. همه جا سکوت بود. همه جا همان جا بود و هیچ به آنجا نمی ماند. تنهایی بود و یک آخور زنده مردگی.
چه وقت شب شده بود!؟ چه وقت رفته بود آفتاب! چه وقت باز آمده بود!، حالی اش نبود. سکوت بود و هیچ هایی نبود. هیچ هویی نبود. نه هواری! نه دادی! نه چرخی وُ واچرخی! نه پایی کوبیدن.
همه جا پُر بود از تهی! پر بود از بی کسی! پُر بود از تنهایی! پُر بود از هیچی! پُر بود از پوچی! پُر بود از زنده مردگی در روزمرگی محض.
روزها و شبها می گذشت. دیگر حتی پاسبانِ همیشه مراقب هم نبود. رهایش می کردند. دشت بود و علفهای قد کشیده وُ درختانی که برگهایش به زردی می زدند. آفتاب از کنارِ کرانه ای می آمد و به کنارِ کرانه ی دیگر فرو می نشست. راه تکراری دشت، پُر بود از دلمردگی.
وا مانده در دلتنگی های هیاهوی وُ ازدحامِ رفتن وُ آمدن وُ با هم بودن. یک دشت دلتنگی ی زندگی.
کز کرده بر پشته ای از علفها، آهی کشید:
- کاش من هم رفته بودم!

تمام
یازده اردیبهشت 1391


*عکس همراه این نوشته را درفیسبوک دیده بودم ودر ذهن من انگار حک شده بود. از آن گریزم نبود, حسی که از آن داشتم، نوشتم.