دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۰

سر به دامان شب و باده به دست حیرانم - گیل آوایی


سر به دامان شب وُ باده به دست حیرانم
ز صبوری شب آتش به دهان گریانم

دست می سایم وُ چنگی زده با ساغر و یاد
گیسو افشان کند این شب زغم یارانم

چه شد آن خاک بلا هرکه به آن دلشده بود
سربداری شد و خونین ز سیاووشانم

گریه امشب شده همساز غمآواز من آه
چه کنم خون به دلان، دلشده ی ایرانم

نشد آخر نبرم داد من امشب به سبو
دادخواهان مددی مانده چنین ویرانم

زخمه ی تار و به  لب زمزمه ی جانسوزی
شب و فریاد سکوتی که بخود می خوانم

آی دیوانه ویران که چنین مست وخراب
به که گویم که غمآوازه ی هر دورانم

20فوریه2012

داستان، همه هستند ولی نیست کسی - گیل آوایی



1
وقتی بخانه رسید، چیزی به بامداد نمانده بود. روی تخت وا رفته دراز کشید چنانکه حتی نای لباس در آوردن نداشت. وِلِنگارانه به سقف اتاق چشم دوخت. سایه ها در فضای اتاق می دویدند. باد از لای پنجره ی همیشه باز اتاق، پرده را به رقص می جنباند. شاخه های درخت با سایه روشن نور ماه، دیوارهای اتاق را نقاشی می کردند.  گاه هیولاهایی خشمآلود بر در و دیوار اتاق می دوانید گاه تصویر محوی از افشان جنگلی زنی به عشوه می رقصاند. شب بازی اش گرفته بود.
و او با هر حرکت سایه ای چشم می چرخاند اما فکرش به هزار راه می زد. با سایه ها رفته بود یا سایه ها برده بودندش.
فریاد، همه دنیا را گرفته بود. گوشها از سرهای سنگی آویزان بودند. دهانها هاج و واج فریاد می کردند. آسمان در یک توفان سردرگم باد، بی قرارانه به هزار تکه ابر تن داده بود. پرنده ای سمج میانه ی ابر و باد و توفان، راه به کرانه ای می برد که کورسویی وسوسه اش را می گیراند. این پا آن پا کردنِ رفتن و ماندن، سکوت یا فریاد نای قرار نگذاشته بود.
صدای موسیقی ای هوار می شد. انبوه انبوه از سران همه بگوش، فضای تاریک و رشن را فرش کرده بود. همهمه ی فروخورده ای که میان طوفانی از سرها، سکوت هوار می کرد.
همه با هم تنگِ هم فشرده، نزدیک و پیوسته اما هیچ کس به هیچ کس نبود.  نوازندگان چیره دست چه بی روح می نواختند!؟
فریادها با صدای زمخت و هشدار گونۀ طبلی که اندازه ی همه دنیا جار می زد، در هم می آمیخت. تب و تاب نفسگیری همه را می رماند. کجایش!؟ بر کسی اشکار نبود! شبحی مانند سراپا گوش در همهمه ی سایه واری که پنداری طوفانی در چنته می رماند. سرها برآمده از دل شبح انبوه که سکوت را وا می زدند. از دورهای انگار تا بینهایت نگاه آدمی، هوار طبلی پر طمطراق فضای سکوت می شکافت. انبوهِ در هم به تماشا لب فروبسته بودند اما همه، فریاد می کردند بی آنکه سرهای سنگی، سر بگردانند، همه ی هوش و حواسشان رابه فریادها داده بودند. گوشهای وا رفته از پس هر خشت و آجر و درزی گوش ایستاده بودند گویی هر جایی که فریادی بود، می چرخاندشان مانند گیرنده هایی که برای زیر و بمهای مشخصی برنامه داده شده باشند. فریاد ها هر چه خشمگینانه تر، چرخش پر جوش گوشهای آویزان از سرهای سنگی بیشتر و بیشتر می شد.
-  فریادها را به کجا می فرستادند!؟
- چه سوال بیهوده ای!؟
سرهای سنگی فقط کارشان گوش دواندن بود از پی هر صدایی که بیاید! فقط هراسشان از فریاد بود که بهمشان می ریخت و آرامشی نمی گذاشت.
تک نوایی گم در میانه ی آنهمه تب و تاب، صبورانه می دوید مثل نسیمی که از انبوهی تو در تو بگذرد. هیچ کس حواسش به آن نبود. اگر طبل ِهشدار می گذاشت، می شد دل به هوایش پر داد. نوازندگان چیره دست بی نگاه به خیل فریادکنان، سر به نواختن ساز خود داشتند.
تنها یک آوای مرهموار ِ نُتی تکرار کنان، همه ی فریادها را بخود می خواند. گوشهای سرهای سنگی آنقدر که به فریادها تیز شده بودند، آوای نرم ِ در گذر از میانه ی تکرارهای وازده را جدی نمی گرفتند. مهم نبود برایشان! فریادها مجال نمی دادند. امانشان بریده شده بود از فریادهایی که یک نفس همه دنیارا با خود می کشاندند تو گویی دریایی به توفان نشسته بود. چه صدایی می توانست در این تب و تاب نفسگیر، گوشی بیابد که به آن دل ببندد!؟
دلش می گرفت وقتی به چنان آوای نسیم وارِ نتِ گم شده، کسی وقعی نمی گذاشت و می گذاشتند تا در هیاهوی دهن پرکن نوازندگان ِ چیره دست که حتی یک ذره از حس موسیقیایی را در چهره هاشان نداشتند، گم شود.
دل به دل اش نبود. وسوسه ی برخاستن و هواری زدن که همه را به گوش ایستادن ِ آن نوای جانبخش بخواند، آرام و قرارش را بریده بود. بخود نهیب زنان، اعتراض می کرد که اگر بلند نشود و فریادی سر ندهد، انتظار از کسی دیگر، وازدگی فرصت طلبانه ایست که از آب و آتش دور ماندن و های وُ هوی کردن!
- نه! باید برخیزم و هواری بزنم!
بخود می گفت و وسوسه تاب می داد. به ناگاه چنان از جای خویش برخاست و فریاد اعتراضی سر داد که همه نوازندگان چیره دست در سکوت خفقان گرفته ی طبل پر هیاهو، جاخورده بودند. تا بخواهد نوای نسیم وار ِ گم شده را به همه وا بشناساند، نسیم در سکوت مرگبار آنهمه هیاهوی فرو مرده، رفته بود.  گیج و منگ و جا خورده دنبال آن می گشت که  سراسیمه از جا بلند شد. خواب غریبی بود که تمام جانش را گویی به باران نشانده بود. خیس و وار رفته، چشم چرخاند. روز با همه دست و دلبازی اش، چنان روشنایی ای به اتاق داده بود که سهراب شگفت زده برخاست. به سراپایش خیره شد.
- با لباس خوابیدم!؟
با خودش می گفت و از وضعی که داشت، وا می ماند. دستی به موهای آشفته اش کشید. به آینه خیره شد. چند سالی از دیروزش دور شده بود.
نگاهی از آنسوی آینه کز کرده او را می نگریست. مات ِ بی حوصلگی ِ از چه کنمهای روزی که نیمی از آن را باد داده بود، چیزی می جست تا با آن بتواند از سر در گمی در کلاف ِ سر درگم چنین بیدارشدنی و چنان خوابی که وسوسه ی فریادهای..........> ادامه>>این داستان با فورمات پی دی اف در سایت مدیافایر منتشر شده است. برای دریافت/دانلود کردنِ آن همینجا کلیک کنید.

جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۰

به پیشباز بهاران اگر که همسفری - گیل آوایی


 پنج اسفند1390/24فوریه2012
به پیشباز بهاران اگر که همسفری
بیا بیا که بهارست گل وُ شکوفه تری

اگر چه سخت نفس گیرد این زمانۀ درد
بهوش باش که باید غم از رُخ ات ببری

به روز شادی ی پیش از بهار رخ بنما
که یادگار نیاکانِ ماست غم نخوری

چنین نماند اگر یار غار هم باشیم
بشور بر غم بیداد و پا بکن شرری

وطن به شادی و نوروز می شکوفد باز
بیا به شادی میهن برقص تو سحری

نفیر اهرمنان با غریو شادی خویش
هوار کن هوار تا که اهرمن بدری

به جشن سوری وُ نوروز هم وطن برخیز
که شب فرو شکند، روز می دهد ثمری

عزیز جانِ من ای هموطن بهار امسال
شکوه رزم تو جانا، چرا تو در بدری

به پایداری آتش، تو چهره گلگون باش
زشور و شادی میهن بساز تاجِ سری

بدون ویرایش منتشر کرده ام ممکن است تغییر یابد.

دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۰

گیلغزل: آموندری تی مرا ایپچه او دلارا باور-گیل آوایی



چنان برقص که جانم ترا هوار کند - گیل آوایی


دسامبر2011
چنان برقص که جانم ترا هوار کند
زپیچ و تاب تنت هوش من فرار کند

بهارِ بودن من ای زلال بوسه ی ناب
برقص تا که دلم خواهش تو جار کند

صبور من، تو همه شور و شعر آوایی
برقص تا که  همه حس من بهار کند

تو عشق و شور و شکوهی وناز و زیبایی
عجب نباشد اگر جانِ من شرار کند

برقص باده کشان وُ لبانِ وسوسه گر
برم برقص غمانِ دل انتحار کند!

ببین که از تو چنین مست گیل آوایی
چنان برقص که عشقت مرا مهار کند

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۰

ما که یادت کرده بودیم یادِ تو جانا نکرد - گیل آوایی


نوزدهم فوریه 2012
ما که یادت کرده بودیم یادِ تو جانا نکرد(1)
کرد شاید بی خبر اما دلی اغوا نکرد

باده ای در بر خیال خویش دادیم دست یاد
همچو برگی درهوا، یادِ تو با ما تا نکرد

یک دمی بی یاد یاران روزگار ما نرفت
رفت یعنی لیک رحمی بر دل رسوا نکرد

یار در دل، یار ماند وُ دل به یادش بی قرار
ای دریغا بی وفا یاری دلی دریا نکرد

حال، ما را یک سبو خالی وُ اشکی در کنار
می نیاید سیل، غم ما را چرا زیبا نکرد

نیستی، هستی مثال خاک من در کوله، وای
همرهی باید شب ما، باده دل شیدا نکرد

یار ما هم می کند از دور با ما دلبری
لیک او هم بی وفا شد یاری ای با ما نکرد 

1- ما که یادت کرده بودیم، یاد تو ما را نکرد

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۰

متن نامه ام به یوتیوب در اعتراض به بسته شدن ناروای کانال ویدئویی ام - گیل آوایی


To: Youtube Team
Fax: +1 650 253 0001
 To whom it may concern,
 L.S.
 My name is GilAvaei, I am Iranian writer/poet, living in the Netherlands. My account has been accused of violating the guidelines, which I strongly disagree with, and terminated. Most of my work is about educating people of my folk literacy, Gilaki, as evident even in the tittles of my videos.
      I consider myself a human-rights activist who is trying to inform and educate people of the injustices taking place in my native country of Iran under the barbaric rules of the Islamic regime; the injustices that I have personally experienced a little more severely than I would have liked. I consider Youtube to be one of the best ways for my message to reach people all across the world. I believe that the viewers that have flagged my videos happen to be the same ones that support the totalitarian regime that so strongly oppose freedom of speech and anything that proves detrimental to their agenda.
     If you have reviewed the two videos in question and truly believe that I have violated the guidelines, then I would be glad to remove them even though I don't necessarily agree with your decision. I, however, don't believe it is fair to have my entire account along with my +273 video's terminated.
I ask you to please reconsider your decision.

Best Regards,
Gil Avaei
Feb. 18th .2012
The Netherlands
e-mail: gilavaei@gmail.com

فرار اثر آلیس مونرو، برگردان فارسی: گیل آوایی

فرار، داستان دیگری از آلیس مونرو را نیز به فارسی برگردانده ام که بصورت پی دی اف منتشر شده و در اختیار علاقمندان می باشد. برای خواندن آن  >>> اینجا<<<  کلیک کنید.
با مهر
گیل آوایی
18فوریه 2012
.

جمعه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۰

پیام به خوانندگان گرامی

خوانندگان گرامی
درود بر شما
کانال من در یوتیوب با همه ی ویدئوهایی که منتشر کرده بودم به دلایلی که برایم اصلا معلوم نیست، بسته شده است. تماس با یوتیوب اینکه بتوان چند و چون ماجرا را پرسید، برایم مقدور نبوده است. از این رو تا پیدا کردن راهی برای حل این مشکل، کانال ویدئویی من در یوتیوب در دسترس نخواهد بود. اگر چه بسیار دلگیر و از چنین برخوردهای ناروا و نابرابر عصبانی ام. در وطنمان آن چنان هیولاها حکم می کند و در جهان مجازی هم این چنین!
کسانی که مایلند یا می توانند یاچگونگی آن را می دانند، به یوتیوب اعتراض کنند، شاید راهی ممکن شود.
با مهر
گیل آوایی

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

ز آهِ آینه وارِ دلم هوار شدم - گیل آوایی


ز آهِ آینه وارِ دلم هوار شدم
به سنگ حادثه بشکسته صد هزار شدم

به نای گریه سرشتم غمان دل صد داد
به سوگ خویش نشستم ز گریه زار شدم

چو برگِ مانده جدا باد روزگار دریغ
به هر طرف که کشاند دربدر نزار شدم

چنان کشیده به هر سو که زخم این ایام
چو آینه بشکستم چو اشک یار شدم

دلم گرفته از این تکه تکه گشتن زار
تو گویی ساز غم انگیز روزگار شدم

به گاه نیمه شبان گریه می شمارم داد
زسوگ ساز دل خود غمانه جار شدم

به خویش می نگرم داغ بی شمارانم
به عمق فاجعه باری زخون هوار شدم

تو ای سبوی تهی ای پیاله ، غم آوار
فسرده ساز شکسته چه بی بهار شدم

چه شد که ناله بر آید زشعر آوایی
بسوزم ار که نگویم چه اشکبار شدم
نیمه شب 6فوریه 2012

آتشی در جان من جان من آتش می کشد - گیل آوایی


آتشی در جان من جان من آتش می کشد
سینه ام آتشفان است دل فغانش می کشد

خانه ام ویرانه خاکم را به غارت می برند
مردم من ای دریغا  کز مرامش می کشد

جهل و صدنابخردی در کار مردم کرده اند
هاله ی نوری ز چاه جمکرانش می کشد

بر خرد ورزان چنان نابخردان تازیده اند
هر دم انسان خشمآهی از نهانش می کشد

بوی مرگ می آید از این آیه های شوم وای
بس ریاکاری که این دین با خرانش می کشد

هم وطن بنگر که تازی باز می تازد به ما
بی وطن امروز ایران را به کامش می کشد

جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۰

اگر خواهان دمکراسی و برپایی جامعه ای انسانی هستیم - گیل آوایی


یک اشاره
اگر خواهان دمکراسی و برپایی جامعه ای انسانی هستیم باید حق مخالفت و موجودیت مخالفانمان را محترم بشماریم. دفاع از حقوق انسانی ی تک تک شهروندان دیارمان از هر دسته و گروه و حزب و باوری که باشند، یک اصل خدشه ناپذیر باورمندان به دمکراسی و جامعه ی انسانی ست.
یکی از بلاهای دردآور و حتی شرم آور کشورهای بویژه جهان سوم، در اینجا منظورم بیشتر میهنمان ایران است، مخدوش بودن پرنسیپهای ما در برخوردهای همه تلاشگران فرهنگی/سیاسی/اجتماعی ماست. اگر معتقدیم که روزی در سرزمین ما باید قتل و نفرت و خفقان پایان یابد. اگر معتقدیم که جامعه ای امروزین با موازین امروزین که دست آورد قرنها مبارزه ی بشر برای برپایی جامعه ی انسانی ست، در میهنمان  بسازیم باید از حق بی کم و کاست مخالفان خود دفاع کنیم. باید از حقوق انسانی مخالفان خود دفاع کنیم. آیا چنین می کنیم!؟
دفاع از حقوق انسانی آخوند بروجردی در زندان به همان اندازه اهمیت دارد که دفاع از محاکمه ی آمران و عاملان قتل عام زندانیان سیاسی و قتلهای موسوم به قتلهای زنجیره ای. دفاع از حقوق انسانی موسوی و کروبی به همان اندازه اهمیت دارد که دفاع از حقوق شهروندی مریم رجوی و رضا پهلوی. بحث بی در و پیکری و بی مرز و پرنسیپی نیست. بحث تحمل پذیری و برخورداری از حقوق کامل شهروندی با تمام زیر و بم و زوایای آن است. مگر نه اینکه هر "نه " برای خفقان یک صدای حتی ابله ترین و خرافه باورترین کس، نخستین گام در جهت سرکوب آزادی و پایمال کردن حقوق انسانی یک شهروند است!؟
ما برای فردای بالنده ایران ناگزیریم از زشتی های فرهنگی، سیاسی، اجتماعی که از دو استبداد هولناک سیاسی و دینی در جامعه ما ریشه دوانده و زهر آن در پیکر نسلهای تا کنون باقی مانده است، دوری کنیم. ما به تحمل مخالفان خود و نگاه به راستی انسانی به مقوله سیاست و جامعه و فرهنگ نیاز داریم. فردای ایران اگر که باید بالنده و انسانی باشد، که بی ذره ای تردید خواهد بود، باید بخود آییم و نگاهی وارسته و آزاد و انسانی بدور از چنبره ی تابوها و خوداستبدادی ها، به همه مقوله های جامعه ی خود داشته باشیم.

پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

مجموعه ای از سروده های ویسلاوا شیمبورسکا شاعر لهستانی به فارسی


مجموعه ای سروده های شاعر لهستانی ویسلاوا شیمبورسکا را به فارسی برگردانده ام. این مجموعه نیز بصورت پی دی اف برای دسترسی علاقمندان در اینترنت منتشر شده است. برای خواندن آن >>> اینجا >>>کلیک کنید