شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۱

گفته بودم بِکَنم دل که به دل غم بسر آید - گیل آوایی



گفته بودم بِکَنم دل که به دل غم بسر آید
آه، نه دل کندنم آید، نه دل از غم بدر آید

دیده خون می شود از بی گهیِ یادِ تو، اما
چه کنم با دلِ غمگین که زکویت خبر آید

دوش با یاد تو ام بوده غمآوارِ هواری
وایِ مستیِ من ازتو، زتو هر دم شرر آید

دل دیوانه ندارد بجز این خانه خرابی
شب تنهاییِ ما بین که نگاه تو بر آید

باده هم دلبری از نقشِ تودارد، تو ندانی
وایِ ویرانیِ بی تو دل ما را سمر آید

گو چه خواهی تو، خرابم من ازاین غمآباد
شب ویرانه چه دارد که به آهی سحر آید

به چنین خانه خرابی که تو دادی به دل من
چه کنم هر سفری، کوی تو ام در گذر آید

آه زین آتش غم، بی تو چه خوانم، که نبارم
هر کجا می نگرم باز رخت در نظر آید

دل بی دل شده ام جز رۀ دلدار نداند
وایِ از یاد تو، نامت به لبم چون شکر آید

دل شکستن زتو شد، قصۀ آن آینه، سنگی
که زهر تکه شب من، شرری از تو درآید


سپتامبر2012

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر