سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

ماهی ی کوچک من و سفره هفت سین - گیل آوایی

چه سالی بود، نمی دانم اما خوب بیاد دارم که زمان چالشهای از برای نان بود و کارِ ناگزیرِ در شب هم،  که در بامدادِ یکی از همین شبهای کار، به خانه آمده بودم. نوروز بود. سفره ی هفت سین بر روی میز چوبی زُمخت و نیمکت واره ی در اتاق نشیمن، نوروز را هوار می زد. پنجره بزرگ اتاق نشیمن که در این فصل از سال براستی یک تابلوی نقاشی دلبرانه ای ست، از زیبایی بامدادی بهار پرده برکشیده بود و پیش درآمد آفتاب روز را از آسمانِ آبی ی بی ابر به درون اتاق می تاباند. تنگ کوچکی که شکم گشادش دو ماهی قرمز را در خود جا داده بود، بر سفره هفت سین جا خوش کرده بود. سفره ای که هر سال حسِ دلتنگی یک دنیا تاسیانی را در من می دواند و دو نگاه هماره را در من می انگیخت. چنان نگاهی که حاضر و غایب بشنوی!
در آن بامدادِ بازگشتنِ از کارِ شبانه، که تمام مسیر بازگشت را به هزار خیال داده بودم و حالی ام نشده بود که چطور به خانه رسیده بودم، پیکان چهل و ششِ من[1] تاخت زد و چهار نعل مرا به خانه آورده بود. هنوز لباس از تن در نیاورده بودم و قهوه ای هم بار نشده بود. هوای نشستن در سکوت بامدادی، حسی بود که خستگی کار شبانه از تنم می زدود. آن بامداد هم در چنین حال و هوایی بودم. اولین نگاهم به سفره هفت سین، شگفتی ی ناباورانه ای را در من گیراند! با خود جُستار کنان و مات، می گفتم:
-         ممکن نیست!
-         چطور ممکنه!؟
-         نه!
-         هر دو یک قد یک اندازه!؟ مگه میشه!؟
همینطور می گفتم و وا می ماندم. می جستم و وا می جستم. به سوی سفره هفت سین رفتم. به تنگ آب و ماهی درونِ آن خیره شدم. از دو ماهی کوچک، فقط یک ماهی مانده بود و هر چه گشتم و چشم چرخاندم از ماهی دیگر خبری نبود! بخیالی که عجایب این زمانی ی جهان و اینکه ممکن است یکی از ماهی ها، ماهی ی دیگر را خورده باشد، در جانکندنِ اینکه چطور ممکن است دو ماهی ی یک اندازه! یک قد!؟ از یک نوع!؟ یکی بتواند آن دیگر را بخورد!؟ وا مانده دنبال یک جور دلیل و توجیه می گشتم اما هر چه تئوری های آفرینش و محاسبات ریاضی و فیزیک و شیمی و دنیای طبیعت و دانسته ها و شنیده ها و خوانده ها و دیده ها را وا می رسیدم، ناباوری ام بیشتر می شد!
-         نه!
-         امکان نداره!
در تب و تاب این جستار و آنالیزهای ارشمیدسی بودم که چشم ماتِ مات! به ماهی ی افتاده بر روی موکتِ کفِ اتاق، افتاد! در حالیکه به اهل منطق و نگاه علمی داشتن و خیالپرداز نبودنم، " من مرا قربانانه!"  بخودم نمره می دادم، ماهی ی بی جان را با آه و اندوه و هوار از روی موکت برداشتم. بر روی انگشتانم بی حرکت بود. و چه غم انگیز بود! حتی آن آبشش میلیمتری اش هم تکان نمی خورد. با همه ی غم انگیز بودنش، از آن خوشم آمده بود اینکه چه دلی داشت!
بخودم هزار هوار زدم که چرا ماهی را در تنگ آب زندانی کرده ام! حالا که خریده بودم چرا بزرگترش را نگرفتم تا ماهی به آسودگی چرخی بزند و خوش به حالترش بشود تا که بخواهد به چنین وسوسه ی گریزی دچار شود و از تنگ آب بیرون بپرد!
همینطور که به خود اعتراض می کردم، ماهی ی بی جانِ کوچکِ میلیمتری ام را به داخل تنگ آب انداختم اما بقول ما گیلکها " چارچرخ هوا" روی آب مانده بود و تکان نمی خورد. با یک انگشت آن را به کناره ی تنگ آب آوردم و چسباندمش به دیواره ی شیشه ای تنگ آب، به آرامی فشارش دادم. چند بار این کار را کرده بودم!؟، یادم نیست! پس از چند بار تکرار کردن، ماهی ی بی جان یا شاید بجان آمده از حصار شیشه ای فریبنده ی تنگِ آب، به ته تنگ آب رفت. تهِ تهِ تنگِ آب! جوری که در فیلمهای راز بقاء!!!! دیده ام و شاید شما هم دیده باشید ماهیانی خاصِ ژرفای دریاها را که بر روی ماسه شکم می چسبانند و انگار به خلسه رفته اند و سکوت همه دنیا را در خود جمع کرده اند! ماهی کوچک من هم همین جور تهِ تنگ آب ماند!
دور شدم. لباس در آوردم. قهوه گذاشتم. تنی به آب دادم و خستگی یک شب کار شبانه را شستم. به اتاق نشیمن آمدم. روی کاناپه لم داده، نشسته و به نوازش تابلوی نقاشی پنجره ی بی دریغم دل سپردم. در همین حال و هوا بودم که با چرخش چشمی به سوی سفره ی هفت سین، نگاهم به ماهی ی دل به دریا زده ام افتاد. دُم می جنباند! زنده شده بود!!! وای که انگار دنیا را به من داده بودند.! ماهی کوچکم به نفس مصنوعی یک انگشتی ام!!!! زنده شده بود! داشتم پر در می آوردم! ماهی ی پا بگریز من که به چنان خطر کردنی تن داده بود و از تنگِ آب بیرون جهیده بود و جان بر سر فرار از حصار تنگ آب گذاشته بود! دوباره زنده شده بود! حسی که به من دست داده بود، به هیچ واژه ای گفتن نشاید! حسی که با یک ماهی ی کوچک، همه جهان با همه ی مهربانی و شادی اش از آنِ تُست!
و ماهی من چرخ می زد و باوری را در من می دواند! با اینهمه، شگفتی ماند برایم که دیگر ماهی کوچک من همانی نبود، که بود. عزیز دُردانه ای شده بود برایم!
ماهی کوچک من زنده شده بود و خوب بیاد دارم که از آن پس رنگ پولکهایش دیگر همرنگ دیگر ماهی مانده در تنگ آب نبود!

گیل آوایی
مارس 2012


[1] در این سالهای غربت هر ماشینی که داشته ام آن را پیکان چهل و شش گفته ام! در آن زمان که ماجرای این داستان است نیز ماشین ولو داشتم که آن نیز پیکان چهل و شش نام گرفته بود و چه تاختی هم می زد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر