یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

حرفی تازه

باز گفتن!؟
نه
نمی گویم
نمی خواهم بگویم گفته هایی
که دیگر کلاغی هم به یک غاز نمی خرد
و زاغی
به خبری حتی پر نمی کشد

نه
گفتن وُ
خواندن وُ
فریاد
وقتی
اینهمه صدا
با کشیدن چارپایه ای از زیر پا
انکار می شود

تاسیانه

از کدام طوفان گذشتی
که آب و آینه
واتابان فریادهای توست
وتو
سکوت می کاری
همچون چتر پر هوار شب

تردید پریشان
وسوسه ی بیمناکیست
بودن
نبودن
.

سکوت

غیر از سکوت
صدایی نیست
نه بادی می وزد
و نه تن
خنکای نسیمی می چشد

گذر ِ بی رهوار
کز کرده
آواز شبگرد شبانه ی هر شب
نیست امشب

بیم غریبی است
آشفتگی این همه تنهایی
خیال توش ِ گره خورده ایست
بی رمق

وای
اینهمه فریاد
گلوی بی حوصلگی می فشارد

کاش
می آمد

.

دوتا گیلیکی چاردانه

خیالا گم دیـــــــــــــــــلا با تو ولانه
بشه دریا کرا تنــــــــــــــــــها بمانه
نگه بی تو همش آی دادو بیـــــــداد
ده تی قورصه بوبو می آبــــو دانه
...
دوچوکسته تی بیخوابی می چــــــــومه
تی یادا کش بزم موردابه کــــــــــــومه
بازین تا صبح نامو می چومانا خواب
هاچین تی خوابه دئنه چــــوم فوچه مه
.

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۷

تنهایی

آنگاه اسارت بود
در چنبره تنهایی
سرریز
قطره
قطره
قطره

خیال
بی پروا
تندرواره ای بود
در سایه سار باد

وای
اندوه بی تو بودن
تاب بر نمی تابد!
.

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۷

گیلیکی چاردانه

تومامه زندگی به تی اســـــــــــیری
اگه تنها بیبی تنــــــــــــــــها بیمیری
هاتـــو کی ول گیری بی ایجگره داد
تی سر دونیا فوگورده پاک دیمیری
.

انتظار

سرشار از تو بودم
با یک کرانه انتظار
نه باد از تو خبر داشت
نه پرنده ای!
.

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

شاید...-داستان-

- مگه میشه آدم یادش بره. چطور یادم بره. هیچ وقت یادم نمیره. همیشه با منه. تازه اومده بودیم تو این محل. اینطوری که نبود. خونه هاش فرق می کرد. یه درخت هم نمی دیدی. یه دمپایی پام بود که مادرم با یه تیکه سیم وصل و پینه اش کرده بود. یه تونبون پام بود که همیشه خدا پایین میومد. دست خودم نبود. کشش اینقد پاره شده بود و مادرم گره اش زده بود که دیگه به همه چیز می موند الا کش!
- سلامتی
- نوش

از کاسه ی ماست و خیار، یک قاشق پر حواله دهان دوستش می کند و همینطور که قاشق را داخل کاسه می گذاشت ادامه داد:
- من از دِه ِمون خیلی خوشم می اومد. اصلا سر و ته انگار نداشت. تا چشم کارمی کرد دشت بود و کوه و درختهای چنار. تابستونا می رفتیم ییلاق. بالای تپه ای که پای رشته کوهی بود، چادر می زدیم. بالای تپه وقتی پشت به کوه وای میستادی، تا جایی که چشِت کار می کرد، دشت بود. انگار که کوه، دامن بلند شلیته اشو پهن کرده . پدرم خیلی وحشی بود. بی قراریهای خاص خودشو داشت. بیشتر وقتها بد اخلاقی می کرد. همیشه سر مادرم داد میزد. بیچاره مادرم همینطور دادشو تحمل می کرد.

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷

بن بست

خار در دل
به سرابی دلخوش
و جهانی که مرا می دزدد
نه به خواب
نه به بیداری شبهای کنونم آوار
می رباید به سرانگشت خیال
گاه
گاهی
چو یکی کودک شاد
بر علفزار زمان می رقصم
می روم
تا به سراپرده راز
دیده می گردانم
پس ِ هر ایده ی پس مانده ی بسیاری دور
که هنوزتازگی دارد و ُ
کال

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

شعر بلند خاک ایران سرمه ی چشمان ماست...

خاك ايران سُرمه چشمان ماست
هم وطن ايمان ِما ايران ِمــاست>>>>


سایه...

- نمئ دونم چرا هرجا كه مئ رم با منئ! دس بردار هم نيستئ. خسته شده ام! ديگه از تو بدم اومده. روز و شب هم نمئ شناسئ. چسبيده به من گاهئ دراز دراز چنان كشيده ميشئ كه انگار ترو تا بينهايت كشيده اند! مثه اين راه لعنتئ كه آخر نداره! همينطور ادامه داره و نه خستگيم حاليش ميشه و نه پائ لنگ من كه خطئ كشيده به درازائ راهئ كه رفته ام و تو از همه پستئ و بلندئ و كج و معوجهاش گذشته ائ و همينطور دنبالم اومده ائ! وقتئ به جايئ يا مانعئ هم برمئ خورئ شكلك در مئ يارئ كه مثه يه كابوس ناگهان دلم رو خالئ ميكنئ!

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۷

ترا ببرم

خایم بایم ترا با ماچئ دسکلا ببرم
بـایم بایم ترا از او غریبه جا ببرم
.

گفت و رفت

دلبری با ما چنان شد دلبرانه گفت و رفت
دیده ما یک لاقبا را های هایی گفت و رفت

ناتمام

یار، یار است چه غم باشد اگر سالاسال
نکند یاد، زیادش دل ما سرشار است
کاسبی نیست که دلدار ستاند از یار
نفسی آید و با هر نفسی بسیار است
ای که با هوی کس ات های بگویی گاهی
های و هوی عبث این دوره نه کم بسیار است
به هوای دم یاری اگرت بازدمی است
ناز آن بازدمی از تو که آن سرشار است
می نشاید که کنی داد و ستد از پی دوست
دوستی گر که چنین، دوست ِ گَر بسیار است
.

غزل واره

آسمان ابری دل را نباشد قصد باران وای وای
بخت بد بین این غبار جان که طوفان می برد

گیلکم

گیلکم وامرازه هرماله بنم پا به گوروز
ناورم دوشمنه زوره مرا گردن به فوروز


حسرت

آه
کدام کشت نابجایی بود
که هنوز
داغ
داران

تشنه ی سربدار است
دل دریایی پرکشیدن

بر دل خاک
کدام دانه نشست
که هنوز
آغوشگاهان عشق است به سوگواری و حسرت

انتظار – گیل آوایی

روی تخته سنگی کنار جاده نشسته به دور های راه خیره شده است. تا چشم کار می کند، برهوتی است  با هوای دم کرده و شرجی که در فاصله ای از راه،  برقِ موج موج آب به چشم می آید. سرابی که وسوسه می کند تا به آن برسی. هرچه می روی از آب خبری نیست و با هرقدم که به سمتش میروی،  آن نیز یک قدم دورتر میشود. دورهای راه مثل اینکه دو طرف جاده را به هم چسبانده باشند،  یک نقطه میشود.  نقطه ای که خیال می کنی رفتند درآغوش هم.
با خودش میگوید:
-    چه راه دور و درازی یه. تا چشم کار می کنه مثل یه طناب کشیده شده که اخرش پیدا نیست. آه اگه اون سره راه بودم تا این سر.  اگه پیداش می شد! اگه پیداش بشه!؟ مُردم اینقدر چشم دوختم کی زاغ خوش خبر، رو بام خونه میشینه خبر میاره برام.  دیگه زاغ هم خبر خوش نمیاره.

به زیرپایش خیره می شود. کمی با نک پایش کفش راستش را بصورت شکلک درآوردنی حرکت میدهد. جلوی پایش خیره شده اما فکرش پر کشیده، رفته است. رفته است به دورهایی که هر لحظه اش را با حسرت میگوید:
-         کاش بزرگ نمی شد. کاش همونطور بچه می موند.

آهی میکشد. عرق روی چانه اش را با دست میگیرد. جابجا می شود. به آسمان نگاه می کند:
- نه تموم شدنی نیست. امکان نداره که بتونم از دست این چشم انتظاری جون سالم در ببرم. دیگه کاسه صبرم لبریز شده. دیگه به جونم رسیده...
در آسمان بالای سرش، تکه ابری به طرف شرق حرکت آرامی داشت. آفتاب می رفت که از اوج تابیدن داغ نیمروزی اش بکاهد. هنوز به وسطای راه هم نرسیده بود. سایه روشن ابر تا شانه های راه از تش آفتاب کم می کرد. شاخه   درخت صنوبر از باغ آن سوی جاده تا خاکریز این سو سرک می کشید.. برگهای آفتاب سوخته مثل آدمهای مست  می رقصیدند.نسیم خبر از شکستن تش نیمروز داغ می داد.
-    اگر می شد که می اومد. اگر می شد که می دیدمش، این همه دلتنگی نداشتم. دلتنگی های هر لحظه دمارم رو داره در میاره.

پوزخندی می زند. به خودش می گوید:
-    نه! هیچ وقت یه نفس راحت نکشیدی. یه چیکه آب براحتی از گلوت پایین نرفت. همیشه یه غم رو دلت سنگینی می کرد. شده تا حالا....

سرش را  بلند می کند. دستی به موهای بر باد نشسته اش می کشد. هوای دم کرده نیم روز با نسیمی که وزیدن گرفته، خنکایی به جانش می نشاند. از رو سنگی که نشسته بود، بلند می شود. با گوشه چادر عرق پیشانیش را خشک می کند.  دهانش خشک شده است. لبانش را به هم می سابد تا شاید خیس شوند.  به دورهای افق خیره میشود. چشمهایش را جمع میکند تا بتوانی هر چه دورترها را ببیند.
گنجشکی از گرد راه می رسد. با فاصله ای از او کنار جاده این پا و آن پا می کند. تا دست می کشد که گوشه روسری اش را بسوی گونه ی عرق کرده اش ببرد، گنجشک پر می کشد. با نگاه خود گنجشک را تا دورهای آن سوی راه دنبال می کند.
بروی تخته سنگ جابجا می شود. پره چادرش را حرکت می دهد تا شاید از گرگرفتگی خویش بکاهد. دستانش را که بسختی مشت کرده بود باز می کند. لای انگشتانش از عرق خیس شده بود. لبه چادر را در دستانش می گیرد. با خود می گوید:
-         وای لعنتی انگار آتش میخواد بباره

سر بر می گرداند. به این سوی راه می نگرد که هنوز با پاهاش آشنا بود. راهی که  قدمهایش را از بهار تا بهار شمرده بود. همه چیز آن آشنا بود اما گم کرده ای از آن دلش را بدرد می آورد. آشنای دیرنش چیزی کم داشت. یا شاید خود او بود که چیزی گم کرده بود. گم کرده ای که برای یافتنش هیچکاری از او بر نمی آمد. گم شده ای که انگار مثل پرنده ای پر کشیده باشد و در دل توده های سیاه ابر دل به طوفان داده باشد.
دیدن این سوی راه چنگی بدل نمی زد. حتی نگاهش هم گویی رمق دیدن آن نداشت. پشت سر شرجی و دم کرده و در هم لولیده. فرقی نداشت. هر کوره راه بیراهه ی این سو را همیشه بگونه ای سر کرده بود. بارها و بارها  با خود کلنجار رفته بود. نه خودش که با همه ی آنهایی که با او پابپا تا اینجای راه آمده بودند. این سوی راه همان بیراهه ی پر پیچ و خم مانده بود که همیشه هم سیل قسمت همین سو می شد. گویی که عادت شده بود تا سیل راه بیافتد و ترو خشکشان را ببرد. بیراهه ای که گذر طوفان بود بی آنکه سهمی از آن بگردن او و کسانی چون او بود. سری تکان می دهد. لایه ای از توده ی مات چشم انداز نگاهش را محو و ناکارامد می نمود. آتشی درونش زبانه می کشید. آهی کشید و با خود گفت:
-    طوری شده دیگه اگه اینطور نباشه انگار یه چیزی کمه. همه یه چیزی  گم کردن.  همین سیل گرفتنها همه رو به کوچ نشونده.

نجوا کنان با خود تکرار کرد:
 -کوچ.....کوچ......کوچ.....
نه ایلی بودم نه قبیله ای نه ییلاقی نه قشلاقی
زمستانم همین جا بود و تابستان همین جا
نه کوچم بود و نه کوچی بکوچم
درختی بود و بر شاخه اش نشسته
به برگ و بار آن
لانه گزیده
به گشت و گشت وگشت و گشت با باد
به منقارم گرفته شام تا کام
چنین شد روزگارم
داد و بیداد
که خالی آشیان
جوجه پریده

خیره به گوشه ای اشک چشمانش را مزه مزه می کند. از گرد راه خبری نیست. انتظار حس آشفته ای است که با هر پوم تاک قلبش می شمارد:
-         کاش پیداش می شد! مثل همون وقتها که از گرد راه نرسیده، صداش همه جا می پیچید. آه اگه می اومد

نگاهش در آن دورهای مات و محو، دنبال کسی می گردد.  سالهاست چشم براه اوست. میداند از راه نمی رسد اما عادت کرده است که همان راه را بنگرد. راهی که شاید .......
 
همین.

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷

فیزیکال نیدز...


شده است که بخواهی تصور کنی تا چند لحظه ای بیش، زنده نخواهی بود و بخاطر بیم از دست دادن این همه که داری، هر نفس که می کشی با حسی دوست داشتنی، شاد و با اشتهایی بی مثال هوا را ببلعی یا اینکه به هر چه و هرکس و هر نمادی، صمیمانه بنگری و برخورد کنی و روبرو شوی یا اینکه خسته از هر چه نفرت، حسد، بُخل، خودخواهی، جنگ ، مرگ وزیاده طلبی، فقط بخواهی به دوست داشتن و مهر ورزیدن و عاشق شدن بیاندیشی!؟ >>>


یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷

بلا می سر

به سی تو می رافا آیمه هانده تی ویرجا بلا می سر
دونیا یا نهم دیمه بمه هانده تی کیشکا بلا می سر...>>

شب...

مانده در تیره شبی تنها مست
در هوایی ابری
از کران تا به کران تاریکی
شبحی گاه به گاه
شکلکی می زاید
همنوایی کند این گستره نا آرام
در هم آغوشی با ساحل و من

یادمانی
دل پر درد مرا می کاود
می تراود اشکی...>>

دو نجوا...

از پی اینهمه بی تو بودن بود
که اندوه تنهایی
بغض ابرآگین خیال
سر گرفت
و هنوز
سرآمدنت نیست
یادت باشد
که قرار این نبود
بی قرار بمانم

می نشینی و خیال می بافی
به هر خیال
فالیست
از آمدن و نیامدن
خوش خیالیست
این همه بافتن و دیدن

ندیدن
چه سکوت سنگینی
بر شانه ی لحظه ها می نشاند!
.

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۷

زباله بو...

روخانه آب ابریشما مانستی. گوسکا خو دسه پایا وازا گوده سینه ابا دوبو. لانتی نیمیز گیره واشانه مئن گوسکایا پاستان دوبو تا اونه دمه چک فارسه. آب لاکون تته رج رورخانه کول افتاب گیفتان دیبید. زباله بو زباله!

چیچیر گا گلف خوشکا بو چوقال گیله سر ایجور دو وستی کی خیاله گورشا بون دره. لالیکی داره جور چیچی نن میتینگ داشتیدی. گوماره والش هاچین آدما واهیلا گودی . کره کروف زباله جان جیک نزه یی. بیجارکولا ایجور واشا گودوبو کی نشاستی برنجه مرا سیوا گودن.

برنجان حیسابی وروز باموبید. جوکوله وخت ده بوگذشته بو. برنجانه مئن سوروف بوبو بو ایتا آدمه قد. پاک خیاله افتابه مرا لب بلبا شون دیبید! زباله بو زباله!
دور دوره شر پوشته بوبو بیجاره کول، شه- کل بزه گاب برنجانا ناجه مرا فاندرستان دوبو. کوتامه جور واشاده حصیر گیله مرده رافا ایسابو. توسه دارانه لچه زلزله لاب عالمو آدمه سرا بردان دوبو. زباله بو زباله!....>>

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

ناتمام...

دل به دریا زدیم
توفان ستیز
واهمه
وهم
اوهامی
همه هوار آوار

اینک
دل به خشکی زدن باید
شاید
بازی از نو
نه توفان وُ باد
نه مشت مشت پشته به دار
...>>

من بهایی ام...

من بهایی ام
نامم رضاست
برگرفته از همان امامی
که وسوسه ی حکومت
زهرآگین اش نمود
وغریب اش نامیدید
شهید هم...>>

آی وای می غاز بمرده*...


لالایی مان، سنفونی دریا بود وُ آوازهای باران بر بام خانمان و رقص شبح وارش در گذر نور ِ فانوس و آسودگی خوابمان، پارس کردن سگ همیشه یار که خطر را پیش از آنکه سر رسیده باشد، می دانست.
دور ترین خاطره ام به سالهای شاید 1336 یا 37 بر می گردد به زمانی که برای راه رفتن باید دست مادر می گرفتم. تنها، تصویری از آن در دهنم مانده است که در حیاط خانه با انبوه درخت نارنج و سگ سیاه و زرد رنگی که همیشه با ما بود. نمای ماتی از کت ِ خاکستری رنگ، در ذهن من است و صد البته شکل و فرم خاص آن سالها و سنی که داشتم.
کوچه ای شنی خانمان را به خیابان، یا شاید بهتر باشد بگویم، جاده ای وصل می کرد که یک سوی آن ردیف خانه های جدا شده با پرچین های ساخته شده از نی و چوب و گاه سیم خارداری وُ حتی برخی را مرز و دیواری نبود. آن سوی جاده یا بقولی خیابان، باریکه راهی به ماسه های دریا وصل می شد و تپه ماهورهایی پرده ی حائل میان ما و گستره بی مثال خزر که گشاده دست و بی دریغ، روزی رسان بسیارانی از جمله ما بود. ...>>


پارادوکس

تو
نیستی
هستی
هستی
نیستی
دور
نزدیک
نزدیک
دور

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۷

راز

می موشتا وانکون کی دونیا فوگورده
جنگلا واورس
تسکه دیلانه شب فوقوسانا
.
مشتم نگشا که دنیا به هم می ریزد
اندوه دل شب ستیزان را
از جنگل بپرس

دریا شو

دریا شو یو طوفان
ایتا دونیا اوخان
پوشت در پوشت

دمرده شبو دیل واترکان
ایتا کونه سو زنه که
آپا اوپا گودن
.
دریارُو

دریا رو و طوفان
دنیایی از واخوان
انباشته انبوه
شب غرق شده و دل ترکیدن
این پا آن پا کردن شب تاب استبرای سوسو زدن
.

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷

روزگار

هاتو کی قورصا خایم دوارم
روزیگار
خورا لیسکا کونه
.
روزگار
تا که می خواهم غصه سر آرم
روزگار بازی اش می گیرد
.

هارای

ایتا دریا دیل پستایی بوگودم
می هارای
طوفان وارگانه
.
هوار
یک دریا دل پس انداز کردم
طوفان زایید
از بیم هوار من
.

دلتنگی - 2

بال می گشایی
به پروازی شورانگیز

خیال
فوج فوج شاخه می گسترد
چونان جنگلی
دلباخته
به سرود و سرو

آه
زخمی
که چنبره هزار بیداد ِهماره
نمی دهد مجال ِ هیچ از جا کندنی

دلتنگی

کوه وارگی ِ یک آسمان
دلتنگی
بر دوش می کشم
همچون مسیح
که دار صلیب خویش

من
وارث هیچ جنایت و چالش نبوده ام
اندوه واره های من
در کوچه پس کوچه های هزار خاطره
هنوز

سرزمین من

خشم وُ آتش وُ انتظار
مشت پُشته
هیاهوییست

در گذرند باز
دستانی خونین
دشنه ها آهیخته

مرگ حاکماننداین چنین

شبانه

روزگار پلیدی
بغضآجین سوگواره ایست
این خاک
روزشمار حسرت و
انتظار

شبح واره ای شعور ستیز
به تباهی
جار می زند
و سلیطگانند
انبوه حاشای ابلهان

و آفتاب پستو گزیده ای
تردید می شمارد:
نوبت
از آن کدام اهریمن!؟
آه
اگر
میدان
سریز طوفان دیگری
بزاید!

کارزار

از میانه ی آتش
می گذریم
با کوله ی لج
دارها
آهیخته دشنه ی تاراج است
آسمان شب زده اینهمه بیداد بی انتها

ما
داغ و دار
شکستیم
بی باکانه
.

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۷

تاسیانی

خیالو
شبو
آسمانه جیگیفته تی تی

شه بزه جنگلا
جه می اوخان

انهمه تاسیانه
کی وا اوچینه!
.
دلتنگی

خیال و شب و آسمان دریغ شده از ستاره
عرق سرد بر جنگل نشست
از هوار من
اینهمه دلتنگی را
چه کسی بر می چیند
.

خیال

دریا آوه جا نده
تام توم بزه پوشته

بی چوم پیله
تره خیالا شومه
.
خیال

از دریا پاسخی نیست
تپه خموش است

بی هیچ چشم بر هم زدنی
به تو می اندیشم
.

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

دو شعر از مجموع تاسیانه ها

1
عریانی خیالم
کدام بی قراری را
با تو نجوا کرد
که هنوز
دلتنگانه راز بی تو بودنم را
نقش می زنی!
2
غروب هیچ آفتابی نبود بی تو
و افتاب خیز با تو بودن هم
تو
من
خیال بی پروا
آوازهایم رااز گذر کدام نسیم شنیدی!؟

دو تا گیلیکی ترانه = دو ترانه ی گیلکی


گیله مرده بوگو بیشتاو اونه داره مرا

کوله دارائ.....کوله دارائ.....کوله دارائ....کوله دارائ
هاچینه گردمه باغو بیجارائ.....کوله دارائ
نامو وارش کرا خوشکه بیجارائ.....کوله دارائ
ترا موران بزا ما توم بیجارائ.........کوله دارائ
آگه وارش نایه دیل بئ قرارائ........کوله دارائ
هاتو خوردان درم غورصه بیجارائ....
کوله دارائ
کوله دارائ
کوله دارائ


گیلکم

گیلکم گیلان ایسه می جا جیگا
وامرازه هرجا ببه می پا جیگا
جنگلم سبزم جه شورم گیله وا
هی جیگایا فاندمه می جا جیگا

جانه تی مار مرا جیویزان - داستان گیلکی

زباله بو. آفتاب پاک تورا بوسته بو. خیاله کی خاستی همه چی یا بوسوجانه، واسوجانه. زلزله ایبند خاندان دوبو. گاگلف مشته حوسین، ایتا لگن ابا کی ایستکان پیستکان اونه مئن بوشوسته بو، خو دوکانه جولو فوگودی کی ایتا پیچه خونکی بزنه .
حاجی چوس نفس تازه خو زباله خوابا جه ویریشته بامو بو دوکان. پیشخانه پوشت بینیشته بو. چورتیکایا اوساده بو با ایتا داشی کاغذ، شورو بگوده بو حیساب کیتاب.
ایسمال کهنه فوروش ایتا بشکسه رادیو مرا ور شون دوبو. قاسم چرخ چی پنچری گیفتان دوبو. کبله تقی بازار مج کولا دوجه مرا بوگو بیشتاوا دوبو. شاپور تازیه خان چارپایا بنا دوکونه جولو، هاتو کی نینیشتان دوبو، حوسین خندانا لوچان بزه.
حسین نفتی برار، یخ بهشت بیگفته خودس، مامد میوه فوروشا کونا گوده نیشته بو. گورزالی دیفاره کش ایتا توسه داره کونده سر نیشته بو، خو پیرانه مئن، سبه جانا دوما گیفتان دوبو.
شاپوره مار، اژدری شاگردا گفتان دوبو کی گابه گو ماله که دوما هرکی بیگیره گابه گویا رسه!

شبانه ها

نم دریا و خنکای نسیم دریایی در نیمه شبانی که در بسوی هوای آزاد باز می کنی، جان دوباره ای به خمودگی و خسته جان نیمه خواب و بیدارت می دهد.
برگها به نجوای زمزمه واری، سکوت شب را چنان به موسیقی می نشینند که در هر حال و هوایی باشی، از خوش و ناخوش کنون خودت در می آیی. چون پری می شوی سبک در نم و نسیم دریایی رها می شوی. خیالت هم هر چه که بوده باشد، حتی به ناگزیر تن به اینهمه دلربایی شبانه می دهد.

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۷

ما چه می کنیم!؟

ما بطرز فاجعه باری از فاجعه سخن می گوییم. ما همانگونه که از اسلام، سلطنت موروثی ( شیعه ) ساختیم، از قتل بهترین فرزندان مان نیز مراسم سالانه ساخته ایم. هر سال، مراسمی و آهی و عزایی به سبک و سیاق این زمانی

آغازی دوباره...

مُشت برگشودم
چون ناخدائ دريانرفتهء اسيرِطوفان
زنجير برگشودم از پائ
چونان سبك بالئ
به حيرت ايستاده!
فريب بود!؟
پايدارئ
از پئِ هيچ!؟
مشت برگشودم
مشتها شد
از هزار واژه
هزار سرود
شوق
و من
در فراخئ دستان تهئ
اگر چه ناهنگام
آغازِ ديگرئ
به كمين مئ پايم!

15سپتامبر2002
از مجموعه ی " گپی با هم "
.

هر سو نگری....

هر سو نگرئ
غم غريبئ آنجاست!
ياران
نه به شاد خوارئ يارانند
نئ بهرِ كلام آشنا مئ آيند
پيمانه
نه از مستئ مستان خاليست!
كز غم
همه
در خلوت خود
گريانند!
دل
لانهء غم!
سينه درانند همه!
نايد زكسئ
كلامِ دل آرايئ!
وارونه زمانيست رفيق!
هر سو نگرئ
غم غريبئ آنجاست!
روزان سياه روزگاران
اينك!
وارونه زمانيست
همه
شب زدگانند دريغ!

جولائ 2002
از مجموعه ی " گپی با هم "
.

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۷

نزدیکترین دورم...

نزدیکترین دورم
که در انفجار سکوت
ضجه های دار و درفش
فریاد می کنم
هر روز
مرگ می شمارم
هرشب
درسلول انفرادی
آزادی
آه می کشم
هر لحظه
دار می شوم
نفس
نفس
از کوچه های شهر
قامت خمیده
پیر
زباله
زباله
گرسنه می چزم


پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۷

یاد...



هنوز
بر سر داریم
هر بامداد
و سینه ستبر ایستاده ایم
با جوخه های مرگ

هر روزمان
شکنجه

هر روزمان
اعدام

هر روزمان
گذر از گورهای بی نام

و نگاهی
پر انتظار
تا روزگار بی اندوه
تا یادمان سرودهایتان
در پایکوبی نسلی
در این خاک
که بی داغزاده شود.

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۷

زادروز.....

چو سایه زاده شدن
در یک روز بی فصلی
پایکوبی گم شده
در یک هم آغوشی بی رمق

روزنگار مادربزرگ
نگرانی ِ خواندن آیه در گوش را ثبت کرده است
تاریخ: حماقت

دسامبر93 اوترخت
گرد هم آیئ


" مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبرئ نیست که نیست"
" حافظ"
در سالن بزرگئ گرد آمده بودند. هنوز جمع آنها شکل نگرفته بود و حال و هوائ تازه ائ داشت. جماعت درحالتئ بین تصور از قبل و واقعیت شرایطئ که قرار داشتند، دست و پا مئ زدند.
در گوشه ئ سالن چند نفرئ به صحبت ایستاده بودند. یکئ کتابئ در دست و دیگرئ پوشه ائ از اعلامیه و نوشته و روزنامه در زیر بغل داشت.
آهسته و آرام به این دسته هائ چند نفرئ نزدیک مئ شدم. دیدن این جماعت برایم جالب تر از شنیدن گفته هاشان بود. اینکه کنجکاوانه و پرحرارت در رد وبدل کردن خبرها و گفتن نظرات ،بقول معروف فرمولهائ برسئ شده از قبلشان، بودند.
در گوشه ائ سخن از آزادئ و برابرئ بود. یکئ با آرامش خاصئ پافشارئ مئ کرد که:


یک خاطره




واکنش یکسان در شرایط متفاوت!*

تازه خبر رسیده بود. باید سریع اقدام می شد. مستقیم از جنگل به شهر منتقل شده بود. باید از منطقه دور می شد. خواسته شده بود که او را تحویل بگیرم. شرایط چنان وخیم بود که هر دری را می زدیم. هر کسی در کمال مشکلات و گرفتاریهای کمرشکن، امکانی برای دیگری بشمار می آمد که دور بود و دورادور از زنده بودن او خبر داشت.

می شناختمش. دبیر بسیار فعال و دلسوزی بود. شور و شوق مبارزه، او را به جنگل کشانده بود. روزهای ازادی پس از انقلاب، در نشستهای جمعی و بحثهای متداول می دیدمش. در خیلی از جابجاییها و اسکان بچه هایی که از شهرها و مناطق دیگر می آمدند، به ما یاری رسانده بود. اینک خود در شرایطی بود که اگر دیده می شد، امانش نمی دادند یعنی به دستگیری حتی نمی کشاندند. حکم تیر او را داشتند.






دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷

وای اگر خانه را آب ببرد!

هنوز عطر صبحگاهی انبوه یاس، یاغی ام می کند. هنوز با کیف مدرسه و تازدادنهای مادر، بازیگوشانه در میان سفارش کردنهای او که لباس را کثیف نکنم، لی لی کنان از کنار پاگرد خانه دور نشده، لبخند بر لبان مادر می نشانم که آنچه می گوید حکایتیست بگوش من بازیگوش که هیچ روزی آنگونه از مدرسه بر نگشته ام که می خواسته است.
هنوز از کوچه ی پر خاطره کودکی با آن انبوه بیشه سان گلهای یاس که عطر سحرانگیزش تا مدرسه با من بود، سرخوش و شاد می گذرم.
هنوز خاطره ی آن، خیال می رباید و می برد تا شبهای بارانی و حال و هوای من ِ خیال باف که حتی یک شب چشم بر چشم ننهاده ام که به شکوه و سکوت پر رمز و رازش دل نداده باشم.
هنوز همان یاغی یاس و شب و روز سالهای دورم که بوی نم خاک از باران نیمه شبی تا عمق جانم می نشیند. آه آن شب که بارش بی امان باران با سنفونی دلنشین اش، بیدارم نگهداشته بود تا با گوش جان از صدای هر قطره ای که بر شیروانی خانه می نواخت، مست شوم.
مادر دست پاچه دیگ مسی بزرگی زیر چکه چکه های آن، بالای تلار گذاشته بود. گوشه تلار رختخوابهای تا شده برای مهمان، خود نمایی همیشگی داشت انگار که بخشی از نظم و ترتیب آزینی تلار بود. وای آن وقت که از هم باز گشوده می شد و شبانگاه تابستان از یک سر تا سر دیگر تلار گسترده می شد. عطر دل انگیز آن با تمامی حال و هوای خانه و مادر و مهربانیهاش در آمیخته می شد.
سگ همسایه بی وقفه پارس می کرد. هرچه گوش تیز کردم و ایستادم با شش دانگ حواس خود و تمام حس و هوشم را بکار گرفتم که از چرایی پارس کردن آن سر در بیاورم، چیزی دستگیرم نشد. حدس و گمانهای چند و چون پارس کردن نابگاه سگ همسایه، فکرم را مشغول کرده بود. معمای بزرگی می نمود. پوزخندی زدم و بخود گفتم:


اشکهای بی پناهی...



اشکهای بی پناهی تو
اندوه بی پایان من
آه دخترکم
این خاک
داغ بود همه را
و تو
نازانه ام......
- داری مینویسی!
انگار اینجا نیستی! آهای! حواست هست!
- ها! چی یه!؟


یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

گیلان من

گیلان من کاری ذوقی با گزیده ای از تصاویر گیلان و صدا گذاری ترانه ی ماندگار الله تی تی با صدای ناصر مسعودی و تنظیم آهنگ ِ زنده یاد مرتضی حنانه است. برای دیدن آن روی پیوند زیر کلیک کنید: