جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

وای! مادر داره میاد!؟

توجه: هرگونه تشابه اسمی یا نشانی در این داستان کوتاه، کاملا تصادفی است مگر با تایید شخصی نویسنده باشد.


- خوب ناز کردن نداره که! یه آهنگی بزن!
- بابا بلد نیستم! اینو یکی از دوستان به من داده. یادگاری یه.
- بزن جونه من
- بلد نیستم! چی رو بزنم!
- ناز نکن بزن رفیق!
- شماها زده به کله تون! چرا باورنمی کنین!؟ بلد نیستم!

همه بجانم افتاده بودند. خوشبختانه هیچکدام نمی توانستند بلند حرف بزنند یا اینکه بخواهند حرکتی بکنند. اتاق جای همه را نداشت. بزور کنار هم سر می کردیم. اتاق در طبقه سوم قرار داشت. من با یکی از دوستانم آنجا را اجاره کرده بودیم. اول بار که مصطفی پیشم آمده بود، اسم هم اتاقیم را سوسول گذاشته بود. اصلا کاری به سیاست نداشت. اما بچه بسیار صمیمی و رو راستی بود. با من خوب کنار می آمد و باورم داشت. تحملم می کرد.
یادم می آید دفترچه بسیج را تازه اجباری کرده بودند و باید همه ساکنین از مسجد محله دفترچه بسیج می گرفتند. صاحب خانه ام که پیر زنِ بسیار مهربانی بود و خیلی هم دوستم داشت، دنبال دفترچه بسیج گرفتن من بود.
بد جوری گیر افتاده بودم. نه می توانستم به مسجد بروم و درخواست دفترچه بسیج کنم! نه می توانستم صاحب خانه ام را نسبت به وضعیت خودم مشکوک کنم. در گیر و دار همین چه کنم ها بودم که هم اتاقی ام شبی سر رسید و دفترچه بسیج را انداخت روی رختخوابم! احساس کردم کوهی از دوشم برداشته شده است. با کنجکاوی پرسیدم:
- چطور گرفتی!؟
با خنده گفت:
- یارو بسیجی رو قابشو دزدیدم و شیرش کردم! همین! چی خیال کردی! مگه جرات دارن ندن!؟
بقول مصطفی، سوسول من، کار دلیرانه ای کرده بود و مشکل بزرگی را حل کرده بود. با همه بچه هایی که می آمدند، رابطه صمیمی ای داشت. گاه می شد که اسمی از بچه ها که صد البته مستعار بود اشتباه می گفتیم، سوسول هم بروی خودش نمی آورد. ولی پی برده بود که همه ما اوضاع خطرناکی داریم.
چند وقتی که گذشت، خود بخود درجریان کامل قرار گرفت و با نیرویی که رویش گذاشته بودیم و بقول معروف رویش کار کرده بودیم، بخشی از حریم درونی ما شده بود.
اوایل جنگ بود. جنگ نیز بهانه ای برای سرکوبیها و کشتارها و تاراندن نیروهای سیاسی شده بود. خاموشی های شبانه و در تب و تاب بگیر و به بندها و سرکوبهای وحشیانه حکومت اسلامی، اعلامیه هایی که می نوشتیم و امکان تایپ و تکثیر آن را نداشتیم، به هم اتاقیم می دادیم و با خط خوش می نوشت و همراه نقشه های ساختمانی که باید کپی می کرد، اعلامیه ها را نیز به تعداد زیاد، کپی می کرد و با خود به خانه می آورد.
پخش اعلامیه ها هم داستانی داشت. با بچه های محل رابطه خوبی را برقرار کرده بودیم. برنامه کوه رفتن راه انداخته و سرود خوانی و ایجاد ارتباط صمیمی با بچه ها، رابطه ای قابل حساب ایجاد کرده بود. طوری شده بودیم که بسیاری از آنها مشکلات خانوادگی و روحی و شخصی خود را نیزبا ما مطرح می کردند. ما هم برایشان در کمال صداقت هر چه داشتیم بکار می گرفتیم. شبها که خاموشی می خورد، محله پر از اعلامیه می شد. دیوارها روز پاک و شب دوباره از شعار پر می شد. بسیج محله بتنگ آمده بود که این کار چگونه صورت می گیرد. از نظر مسجد و بسیجِ محله نیز بچه ها ی محل جوانانی همه چیز بودند الا اهل سیاست!
هم اتاقیم،سوسول، بیشتر وقتها حلّال مشکلات ما بود. خانه ام نیز محل توقف بچه های زیر ضرب و فراری و حتی از جنگل گریخته بودند. زمانی بود که خط تشکیلاتی و سازمانی مطرح نبود. هرکه می توانست کمک می کرد. مهم نبود از چه سازمانی است. هرکسی که رفیق یا دوست و یاری می شناخت به او پناه می برد.
من نیز بنوعی امکانی بحساب می امدم برای دوستانی که می شناختند و گریخته بودند. همه را نیز در اتاق خود جا می دادم. پیرزن صاحبخانه ام تا آخرین روزی که آنجا بودم، سر در نیاورده بود که چند نفر در آن اتاق سر می کنیم. جالبترین این ماجرا انضباطی بود که همه بچه ها رعایت می کردند همه هم می دانستند که اگر بند آب دهند، همه ما دربدریم!
آن شب نیز مانند دیگر شبها کنار هم بودیم. نمی دانم سنتور را چگونه احمد پیدا کرده بود. با دیدن سنتور به وجد و شادمانی خاصی همه را به سکوت وا داشته بود. از من می خواست که قطعۀ آهنگی بزنم!
هر چه می گفتم که نمی دانم و اصلا در عمرم سنتور نزده ام، باورشان نمی شد. همه انگار بنوبت ایستاده اند تا اصرا کنند که آهنگی بزنم. خنده دار تر اینکه احمد با قیافه ی بسیار جدی می گفت:
- شکسته نفسی نکن رفیق! بزن!
من نیز کلافه شده بودم از اینکه بگویم نمی دانم و نمی توانم و آنها هم بخواهند که ناز نکنم و آهنگی بزنم. سرانجام که بتنگ آمده بودم، مضرابها را بدست گرفتم و مقابل سنتور نشستم و شروع کردم به نواختن سنتور! آنهم چه نواختنی و چه آهنگی! ناگاه صدای احمد در آمد که:
- اه..................اینکه نمی دونه!!!!!!
من که خسته شده بودم از آن همه اصرار، پاسخ دادم:
- من اینو تا حالا هزار بار گفتم! شماها پاتونو کردین تو یه کفش! هی بزن بزن راه انداختین! خوب حالا هم دارم می زنم و شما هم چشمتون چارتا گوش کنین!
به هر روی، بودن مان در کنار هم، تا برای بچه ها جایی پیدا شود و کاری روبراه گردد داستانی داشت.
روزهای ملاقات یکی از دردسر های وحشتناک من بود. تعجب نکنید که روزهای ملاقات چه ربطی به من داشت. برادرم اوین بود. تازه مادرم خبردار شده بود که پسرش در اوین است. برای ملاقات او باید به تهران می آمد. از بخت بد من، نه راهی می دانست و نه کسی را می شناخت. وقتی هم فارسی حرف می زد از ده کلمه، نه کمه اش گیلکی بود!
می دانست که من تهران هستم. پوششی هم درست کرده بودم که کنجکاوِ چند و چون کار و زندگی من در تهران نباشد. مادرم را نمی توانستم به خانه ام بیاورم چون خانه ام نیز ماجرایی داشت! ناگزیر باید چندکار همزمان انجام می شد. اول از همه اینکه مادرم نفهمد که روزگارم چگونه است که این خود پیچیده ترین بخش کار بود چون مادرم می خواست به خانه من بیاید. دیگری رساندن مادرم به اوین و برگرداندن او و بدرقه اش بود. این همه گویی کوهی بر دوش نه من که همه بچه ها سنگینی می کرد.
اول بارها که مادرم برای ملاقات می امد، کار مابسیار دشوار بود. ماشینی از قبل دست و پا می کردیم. رفیقی بعنوان راننده آژانس با ماشین می آمد. مادرم را به اوین می برد. همان جایگاه جمع شدن ملاقاتی ها و سپس باید پرسه می زد که این خود مشکلی بود تا مادرم ازملاقات برگردد. و مادرم را به ترمینال بیاورد. من نیز در ترمینال با او تا رفتن و بدرقه کردنش سر می کردم. شبهایی که می بایست دربعضی از ملاقتها در تهران می ماند، فاجعه ای بود اینکه مشکل بزرگ تر می شد!
پیشتر در حومه تهران یکی از رفیقانم کلاس رایگانی درکنار کارهای جمعی و محلی ترتیب داده بود و من هم برای تدریس به بچه ها می رفتم. وقتی موضوع ملاقاتها و آمدن مادرم به تهران پیش آمده بود، همین محل ناجی من شد و جایی که مادرم می توانست شب را بگذراند.
بعدها که ملاقاتها بیشتر شد و مادرم تجربه کسب کرده بود با برخی از مادران دوست شده بود و رابطه خودش را برقرار کرده بود. انگار که مادرم نیز راه افتاده بود! بی آنکه بداند بخشی از کار ما و راه ما و هم صدای ما شده است!
- وای!!!! مادر داره میاد!
فریاد آمیخته به ترس و بیم و خنده و گریه ما بود. شرایط بگونه ای نبود که دست و بالمان باز باشد و توان آنچنانی می داشتیم. هر چه امکانمان بود باید برای جابجایی و کمک و حل کردن مشکلات بکار می گرفتیم. رمقی نمی ماند که بتوان به زندگی شخصی رسید. وقتی صدای "وای!!! مادر داره میاد!!!"، شنیده می شد! همۀ حسرت و نگرانی آمیخته به شادی و اندوه در هم جمع می شد.
همه مادر را دوست داشتند و همه هم، چنان شرایطی داشتند که پیش از آنکه نگران خود باشند، نگران آسیب رسیدن به دیگرانی بودند که بنوعی در ارتباط با آنها قرار می گرفتند.
بسیاری از یارانم از همین اتاق پر کشیدند و ماندم من، با هزار باره مردن و آهِ کوهواری که هنوز با من است در میراث داری ای که پایبندم.


تمام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر